eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام خیرات ، در خانه اوست... پس بخوان دعای فرج 💚 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💛🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۶ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 06 March 2021 قمری: السبت، 22 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹فرار ابوبکر در جنگ خیبر، 7ه-ق 📆 روزشمار: 🌸5 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 🌸11 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام 🌸12 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 @Jameeyemahdavi313
💔🌾🦋🥀🕊🌼🌼🌼🕊💔 ✋ ســلام مـولای خوبم این روزها که همچون باد میگذرد هر لحظه اش نبودنت را به رخ دلــــم میکشد دلــــم بین نبـودن و بـودنت سـرگردان است ،نیستی و نمی بینمت،هستی و حست میکنم. 💫 هر سه شنبـه درتوسل های دلتنگی 🥀 هر جمعـه در ندبـه های فراق 🌼 هر روز؛ هر لحظـه سخت است مولا سخت است این که تو باشی همین اطراف و من محروم باشم از تو از دیدنت ،از شنیدن صدایت .... آقا جانم میشود بیایی دلم بی قرار است 😔💔 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
هدایت شده از ذبح عظیم 97
🌼گاﻫﯽ ﺧـــﺪﺍ ؛ 🌸ﺑــﺎ ﺩﺳــﺖِ ﺗــﻮ... 🌼ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. 🌸ﺑــﺎ ﺯﺑــﺎﻥ ﺗــﻮ، 🌼ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ. 🌸ﺑﺎ ﺍﻧــﻔــﺎﻕ ﺗــﻮ، 🌼ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ. بازم مث هر ماه قربانی داریم اما اما قربانی این ماه فرق داره😍😍😉 فرقش اینکه برای نیمه شعبان روز تولد آقا جانمون مهدی عجل الله هستش. می‌خوایم هر کدوم‌مون یه مبلغ بشیم برای جمع آوری کمک حتی اگه ما بتونیم هزار تومن بدیم یا هزار تومن جمع کنیم هم بارمون رو بستیم 🌺به آقا میگیم که منم تلاش کردم برای رسوندن نونی به سفره شیعیان شما.🌺 اینم شماره کارت تقدیم شما 6037997592443775 احمدی راستیییی وایسا ی لحظه✋ انتظار ندارم الکی اعتماد کنی ما هر ماه ذبح داریم😍 اینم کانال ذبح‌مون تقدیم شما🌺 @zebh_azim97
🌿 ثروت‌ واقعی‌ به‌ مال‌ آدم‌ نیست، به‌ حال‌ آدمه...🌼 @Jameeyemahdavi313
🌼حضرت محمدﷺ می فرمایند: 💕هر زنی که در خانه شوهرش چیزی را برای سامان دادن وضع خانه جا به جا کند؛ خداوند نظر رحمت به او می کند.... 📔وسایل الشیعه، جلد۱۵ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیه ها و نسخه هایی کمیاب و ارزنده از حکیم خیراندیش پدر طب سنتی ایران 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 📚:حکیم خیراندیش @Jameeyemahdavi313
recording-20210301-220917.mp3
781.3K
⭕️ هرچقدر انسان اهل هوای نفس بشه مبارزه با نفس کردن براش با اکراه خواهد بود ✅ فضای ذهنی و زندگی خودمون رو فضای مبارزه با نفس کنیم تا کم کم حتی از مبارزه با نفس خوشمون هم بیاد! حاج آقا حسینی 🌷 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#ت_پنجاه_و_پنجم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخواب
🌹 مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمی‌دانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت: – بخوردیگه، روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد. زیرگوش آرش گفتم: –میری یه کاسه خالی بگیری؟ باتعجب نگاهم کرد. دوباره آرام گفتم: –واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد. آرش رفت کاسه‌ایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد. آرش گفت: –داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن. باهمان صدای بمش گفت: –نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانی‌اش بود ترسیدم. کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم. مژگان باطعنه گفت: –خداشانس بده انگار بعضیها مهره‌ی مار دارن. آرش باخنده گفت: – اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها من که جای شاخام داره میخاره بعدسرش را خاراند. –تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده نمی دونم چطور شدکه.. آرش حرفش را برید و گفت: –مژگان خیلی بی انصافی اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه –همون دیگه مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت: –مسئله این است بودن یانبودن حرف مژگان درست بود چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود. آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنه‌های گاه به گاه مژگان را جدی نمی‌گرفتم بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت: –از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش. –آره می دونم. آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم. دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم. همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد: –خوبی؟ باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم خواب بود دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم: –خسته نباشی با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید. از آینه نگاهم کرد چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم" من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است. آرام از آرش پرسیدم: –میوه می خوری برات پوست بکنم. بالبخند گفت: –اون که دیگه میوه نمیشه میشه عسل. لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینی‌ام گذاشتم. آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد: – خوابه.
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات یه بارنگفتی خودتم بخورها ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو ولی این نامزد مظلوم من حرفش را بریدم واز پشت بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه فقط دلم واسه دریا تنگ شده فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام خیرات ، در خانه اوست... پس بخوان دعای فرج 💚 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💛🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 07 March 2021 قمری: الأحد، 23 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هجوم به امام حسن علیه السلام و زخمی کردن ایشان در مدائن 🔹خورانیدن سم به امام کاظم علیه السلام در زندان بغداد، 183ه-ق 🔹فرار عمر در جنگ خیبر، 7ه-ق 📆 روزشمار: 🌹4 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 🌹10 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام 🌹11 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
سلام مولا جانم❣ 💜سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم 💙هرگز نمی شود که از این در برانیَم 💚یابن الحسن برای تو بیدار می شوم ♥️روزت بخیر ای همه ی زندگانیم 🌹اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بطری نوشابه و کاموا آویز دیواری با طرح قلب و گل درست کنید ❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @Jameeyemahdavi313
زندگى زيباست ... يك روز ، يك ساعت، يك دقيقه هرگز دوباره برنميگردد ... پس لطفاً از نزاع دورى كن از عصبانيت پرهيز كن عاشقانه صحبت كن و مهربانیت را همه جا پخش كن ... @Jameeyemahdavi313
✨ ✍️اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل کلیدی داره... هیچکس قفل بدون کلید نمی‌سازد اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل ڪلیدی هم دارد... ✅کلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است: ➊صـبر ➋توکل ➌تـلاش ➍آرامـش ➎ایمان به خدا @Jameeyemahdavi313