eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌💞خداوندا همانگونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی... قلب های ما را از غفلت بیدار کن... و همانگونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی... زندگی مان را به نور هدایت منور بگردان... 💞خداوندا بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را... 💞خداوندا صبح مان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگی‌ات قرار بده... آمیــــــن🌸 @Jameeyemahdavi313
🔹بعضى از علماء تزكيه نفس را در دو جمله خلاصه كرده‏ اند: «انجام واجبات و ترک محرمات»! ❓ولى آيا اگر كسى واجباتش را انجام داد و محرماتش را ترک كرد مى‏ شود ديگر به كسى نورزد؟ فكر كنيد آيا مى‏ شود؟ ❓یا مثلاً شما از تاريكى مى‏ ترسيد، اگر واجباتتان را انجام داديد و محرمات را ترک كرديد مى‏ شود ديگر از تاريكى نترسيد!؟ ❓مى‏ شود انسان طورى بشود كه اگر عزيزترين افرادش مُرد با خدا درگير نشود و صبور باشد؟ ❓آيا مى‏ شود كسى كه واجباتش را كامل انجام داد و هيچ كار حرامى نكرد نفسانيت نداشته باشد و نفسش به كلى رام باشد؟ ❓و آیا کسیکه وسواس در طهارت و نجاست دارد میشود با انجام واجبات و ترک محرمات، وسواسش برطرف شود؟ و یا برعکس به خیال اینکه دارد به احکام، عمل میکند وسواسش هم ممکن است بیشتر شود؟ نه! 🔹«در حقيقت تزكيه نفس يعنى پاک كردن روح از آلودگى‏ هايى كه در آن به وجود آمده است». 🔷حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه @Jameeyemahdavi313
❁﷽❁ ‌ : کسانی که بر (حضرت مهدی علیه السلام) در زمان او ثابت و استوار بمانند از نایاب ترین افراد هستند. ‌ 📚احقاق الحق، ج۱۳، ص۱۵۵ ‌ ‌ ‌ ‌🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
👌داستان کوتاه پند آموز 💭ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... 💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. 💭ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ... @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_دوم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 تازه متوجه‌ی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم.فوری سوار ماشین
🌹 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. همان روزها به شریکم گفتم اگر پری ناز پایش را در شرکت بگذارد من دیگر نیستم. باید سهمم را بدهد.😒 شریکم کامران علی‌رغم میل باطنی‌اش عذر پری ناز را خواست. تقریبا همه در شرکت موضوع را فهمیده بودند. پری ناز از این موضوع بیشتر از قطع رابطه‌مان ناراحت بود.😣 ولی برای من دیگر هیچ چیز مهم نبود. در این چهار ماه چند بار به طور تصادفی دیدمش. خبر داشتم که سفر چند هفته‌ایی به خارج از کشور داشته و دیگر حرف و سخنی از شرکت زدن و این حرفها در میان نیست. گاهی به شرکت می‌آمد و به بهانه‌ی این که با منشی کار دارد یا با او می‌خواهند جایی بروند می‌دیدمش. نگاهش دیگر جسارت نداشت. معلوم بود که از کارش پشیمان است و می‌خواهد باب آشتی را باز کند. در این مدت کارمان رونق کمی داشت. حسابداری شرکت را کامران خودش به عهده گرفته بود. می‌گفت در هفته دو روز هم انجام بدهم به همه‌ی حسابها می‌توانم برسم. این روزها مادر حرف ازدواج را کنار گوشم زمزمه می‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست در موردش فکر کنم و زیر بار نمی‌رفتم.😕 ولی مادر کوتاه نمی‌آمد و تمام سعی‌اش را می‌کرد که مرا مجاب کند. تا این که یک روز آمد و گفت که دختری را دیده و پسندیده و اصرار داشت که من هم ببینمش😟 هر چقدر می‌گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم، قبول نمی‌کرد. روی تَختم نشسته بودم و به حرفهایش فکر می‌کردم. اصلا شاید ازدواج باعث شود بِبُرم از هر چیزی که مرا به گذشته متصل می‌کرد. 😔 با صدای تقه‌ایی که به در خورد سرم را بلند کردم.مادر وارد شد. –میخوام به بیتا بگم شمارشون رو بگیره ها. –حالا چرا اینقدر عجله داری مامان؟ فرصت بده یه کم فکر کنم.🤔 مادر جلوتر آمد. –در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. لبخند زدم.😊 –کی گفتم می‌خوام استخاره کنم. من فقط می‌خوام فکر کنم. –پسرم همین دل دل کردن خودش یعنی کار خیر رو میخوای به عقب بندازی دیگه. بعد بغض کرد.😖 –آخه تو چقدر سنگدلی، نمیخوای من آخر عمری بچه‌‌ات رو ببینم؟ اون از برادرت که رفت تو غربت ازدواج کرد و دوری نصیبم شد. حالام که میگه قرار نیست هیچ وقت بچه دار بشن. اینم از تو که حرف گوش نمیدی و میخوای عذابم بدی. با تردید پرسیدم. –حنیف‌اینا نمی‌تونن بچه‌دار بشن؟ 😮 –دکترا اینطور گفتن. پوفی کردم و سرم را در دستهایم گرفتم. –آخه چقدر میخوای منتظر اون پری ناز ورپریده باشی.😫 اون اصلا بیادم واسه تو زن بشو نیست. منم اصلا دلم نمی‌خواد اون عروسم بشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.😳 –این چه حرفیه مادر من؟ کی گفته من منتظر اونم؟ –بغضش تبدیل به لبخند شد. –می‌دونستم پسرم عاقل تر از این حرفهاست. پس دیگه قرار خواستگاری رو بزارم؟😄 –خواستگاری؟ سرش را به طرفین تکان داد. –منظورم همون آشناییه. سرم را پایین انداختم.😔 –نگرانم مامان. مادر دستم را گرفت.🤝 –خیالت تخت باشه، اصلا نگران نباش. خیلی خانواده خوبی هستن. از اون اصل و نصب دارا. پوزخندی زدم.😏 –آخه مگه اصل و نصب واسه من زن میشه؟ –آخه تو که اونجا نبودی، خیلی دختر مودبی بود. بیتا هم تعریفش رو می‌کرد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. –حالا شما کجا باهاشون آشنا شدید؟🧐 –گفتم که گاهی روزا مادر دختره میاد پیاده روی. اینبار دخترشم باهاش امده بود. بعد از پیاده روی برای استراحت با بیتا روی نیمکتهای آلاچیق نشسته بودیم که اونا هم امدن. بیتا می‌گفت، خونشون تو کوچه‌ی اوناست. می‌گفت دورادور باهاشون آشناست. بلند شدم ایستادم. –بیتا خانم چرا واسه پسر خودش نمی‌گیرتش؟ مادر چشم غره‌ایی رفت.😑 –پسر اون آدمه؟ خودش شصتا دوست دختر داره. نه کار درست و حسابی داره، نه حرف زدن بلده. بعد با خودش زمزمه وار گفت: " معلوم نیست خرج این همه رفت و آمدهاش رو از کجا میاره؟"☹️ بعد دستش را پشت آن یکی دستش کشید. –همیشه خدارو شکر کردم که تو لنگه‌ی اون نیستی. خدارو شکر هم کار درست و حسابی داری هم دنبال اون‌جور دخترای...🤲 بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –چه میدونم، پولت رو خرج این دخترا نمی‌کنی. –نگران پولای من نباش مامان جان. او دخترا خرج زیادی ندارن. سرو تهش یه آب میوه و کیک تو کافی شاپه. –استغفرالله...😐 بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم. –من خیلی وقته مرض قند گرفتم.😷 این کیک و شیرینی‌‌ها زیادی حال آدم رو بد می‌کنه. منتها آدمها خودشون نمیفهمن چون بهش میگن بیماری خاموش وقتی میفهمن که دیگه کار از کار گذشته بلند شد و دنبالم آمد –حالا کی گفت تو برو این همه قند مصرف کن؟ من گفتم یدونه زن میخوام برات بگیرم نه بیشتر. بعد هم خندید.😂 حرفی نزدم و او ادامه داد –تو کوتا بیا دل مادرت رو نشکن مطمئن باش دور از جونت دیابت نمیگیری به چشمانش خیره شدم چطور می‌گفتم فکر پری‌ناز هنوز هم رهایم نکرده التماس را در نگاهش خواندم.
–باشه، هر کاری دلت میخواد بکن.😔 ** خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود،کنار تلفن نشسته بود و اشک می‌ریخت. دو روز بود قهر به خانه‌ی ما آمده بود. امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمه‌ی اشکش جوشید.😢 مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش. –دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر.☹️ بالاخره اونم مرده و غرور داره. امینه آب بینی‌اش را بالا کشید.🤧 –من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو... بعد دوباره گریه‌اش را از سر گرفت.😭 مادر آهی ‌کشید. –از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشاره‌ایی به آریا کرد و گفت: – اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش. کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم. –اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. 😐 انگار با حرفم داغ دلش تازه شد. –خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو می‌کنی. من بدبخت که جوونیم خونه‌ی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی.😭 نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: –خوش به حالت که خونه‌ی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچه‌ایی، نه شوهری...😔 اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. –شوهر میخوای چیکار؟😑 روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری. 😠 حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی ‌هستن. چشم به گلهای قالی دوختم.👁👁 –خودمونیما توام یه کم ناشکری. تیز نگاهم کرد. –من ناشکرم؟ من؟😠 چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد:😐 –دِ بگو دیگه. بلند شدم. –قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمی‌کنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن. آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟ عصبی گفت:😡 –مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمی‌کردم. چرا مثل آدم‌های عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج می‌کنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون می‌کندم یه دستت درد نکنه نمیگه. وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونه‌ایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه.🙁 نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه. البته تو حق داری اینارو نفهمی.🤭 عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی می‌کشم. فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن. زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید. ولی امینه عصبی‌تر از این حرفها بود که ملاحظه کند.😡 پوفی کردم و گفتم: –نمی‌دونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه. حرصی گفت: –نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که... صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند.📱 فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خنده‌ی ما شد.😂 همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت. –مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم.🙁 آریا با لبخند گفت: –اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان.👦🏻 امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شماره‌ایی که افتاده بود انداخت. 😩 –نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره. مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت.😅 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 😌هر کسی با یکــ خو گرفت😌 روز محشر آبـــــــــرو از او گرفت...😍💔 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 ... 👇🌺👇 🍃🌹۲۲ تا ۸ صبح میباشد🌹🍃
اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا بهم بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 512 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 16 June 2021 قمری: الأربعاء، 5 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌹6 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام 🌹33 روز تا روز عرفه 🌹34 روز تا عید سعید قربان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سوم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. همان روزها به شریکم گفتم اگر پری
🌹 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم.😊 می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت😅 اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر کی بزرگ میشی تو بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا دلم از حرفهایش ترک برداشت.💔 شاید هم راست می‌گوید اصلا دیگر چه فرقی دارد خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد😧 –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه😔 غمگین نگاهش کردم😞 –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم امینه کنارم نشست –بعدشم واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی😏 وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت –ای خدا فقط این شوهر کنه من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه یه کم روش کم بشه😤 بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد یا سنشون کمتر بود یا قدشون کوتاه تر از من بود یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره قد توام خیلی معمولیه حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.🤪 اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ 😠 امینه از حرف مادر داغ کرد ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات بدبختی از این بالاترم هست از حرفهای خواهرم دلم شکست با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد واقعا نمی‌فهمیدمش🧐 همیشه غر میزد و ناراضی بود امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟🤩 –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟😱 حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم.😁 –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه.😂 مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه.
امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم😕 مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. 😊 دوباره امینه عصبی نگاهم کرد.😡 –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم به خصوص تو که مجردی👈 شاید سی و پنچ سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟🧐 من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟😊 همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت.🤦🏻‍♀ واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود.به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم.😳 وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه.😂 جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم:😏 –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟😂 او هم بی تفاوت گفت:☹️ –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد.😂 احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند.🤦🏻‍♀ دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا می‌کنم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا بهم بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 513 @Jameeyemahdavi313
❣ بیا موعود هنگام قیام است جهان مجروح یک جو التیام است زمان لبریز شوق‌ و انتظار است زمین بر رجعتت امّیدوار است ♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج♥️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 17 June 2021 قمری: الخميس، 6 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺5 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام 🌺32 روز تا روز عرفه 🌺33 روز تا عید سعید قربان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
🍃قدرشناس يوسفِ زهرا باشیم «هنگامی كه آن‌ها بر او [يوسف‏] وارد شدند، گفتند: «ای عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته، و متاع كمی (برای خريد موادّ غذايی) با خود آورده‏‌ايم؛ پيمانه را برای ما كامل كن و بر ما تصدّق و بخشش نما كه خداوند بخشندگان را پاداش می‌دهد!» 📖 یوسف /٨٨ 💌 امام صادق(ع) می‌فرمايد: در حضرت قائم، شباهتی از حضرت يوسف وجود دارد.چگونه است که اين امت انکار می‌نمايند که خداوند با حجتش آن‌گونه عمل نمايد که با يوسف انجام داد که در بازارهايشان حرکت نمايد و بر فرش‌هايشان گام نهد در حالی که او را نمی‌شناسند تا اينکه خداوند اجازه دهد خود را معرفی کند، همان گونه که به يوسف اجازه داد که خود را معرفی نمايد تا اينکه به آنان گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ ...» [کمال‌الدين ج۱ ص۱۴۴] 🔹آيا گرفتاری بشر جز به خاطر قدرناشناسی و بدرفتاری با حجت خداست؟! (مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ) قرآن می‌فرمايد: «و اگر اهل شهرها و آبادی‌ها ايمان می‌آوردند و تقوا پيشه می‌كردند، بركت‌های آسمان و زمين را بر آن‌ها می‌گشوديم» [اعراف ۹۶] قدرناشناسي درباره حجت خدا نتیجه چيزی جز جهل نيست (یوسف ۸۹) @Jameeyemahdavi313
❖✨ ﷽ ✨❖ ✦•• فواید دائم الوضو بودن ••✦ ❶☜ رزق و روزیت فراوان مےگردد از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید هنگام غذا خوردن وضوء بگیرد... ❷☜ امام صادق (علیه السلام) فرمودند : كسى كه وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک كند، یك حسنه براى او نوشته مى شود و كسى كه وضو بگیرد و صبر كند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود... ❸☜ عمرت زیاد می شود رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: سعی کن طاهر و با وضو باشی که خداوند بر طول عمرت می افزاید.... ❹☜ خواب با وضو، عبادت است رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود.... ❺☜ مرگ با وضو، شهادت است رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود... ❻☜ در قیامت نورانی می شوی پیامبر خدا می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند... 📙منابع: مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل؛ ج۱ ص۳۵۶ بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵ بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۳، باب۵ وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷ ثواب الاعمال، شیخ صدوق ‌‌@Jameeyemahdavi313
💬این انسان بسیار ارزشمند است. تک تک لحظاتش ارزش دارد. شما ارزش پول را می‌دانید و بی‌حساب و کتاب خرج نمی‌کنید. در مسائل دنیایی، همه اهل حساب و کتابیم. این نشانه‌ی غفلت است. افراد خواب این توجه را در امورات دنیایی دارند؛ ولی در امورات معنوی و خرج سرمایه ارزشمند عمر،هیچ حساب و کتابی ندارند. نمی‌فهمد لحظه‌به‌لحظه دارد سوخت عمرش کم می‌شود و وقتی ملک الموت بیاید، یک لحظه هم اجازه نمی‌دهد یک الهی العفو بگوید. ولی فردی که بیدار می‌شود، تأسف می‌خورد که من تا الان بخشی از عمرم را در مسیر غیر بندگی خدا که موظف بودم در دنیا پیگیر باشم صرف کردم. 💢استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚫توجه🚫🎥 اتمام حجت مردم با جمهورى اسلامى در ٢دقيقه 👇🏻👇🏻👇🏻 عاجزانه ازتون ميخوام چه در انتخابات شركت ميكنيد و چه نه! حتما اين كليپ رو ببينيد 📡🚫 اسنادى كه نشان مى دهد؛ رئيس جمهور از قبل انتخاب شده @Jameeyemahdavi313
👌🏻سه انگیزه مهم برای رأی‌دادن 👈🏼 برای شرکت‌کردن در انتخابات، غیر از مهمترین وظیفۀ دینی و سیاسی، سه انگیزۀ مهم می‌توانیم داشته باشیم: 1️⃣ ناراحتی از دستِ این دولت 🔻اگر شرکت نکنیم و رأی خوب و قوی به مخالفان وضعِ موجود ندهیم، طبیعتاً این وضع در کشور باقی خواهد ماند. چون الان هم نامزدهای وضع موجود در انتخابات هستند! برای تحول در وضع موجود، نیاز به رأی و مشارکت قوی داریم. 🔻رهبر انقلاب بسیاری از انتقادهای خود را از دولت، خیلی نجیبانه بیان می‌کند. مثلاً یک‌بار فرمود: «ما در بین کشورهای جهان، بنا بر برخی محاسبات، اولین کشور هستیم که بیشترین امکانات را داریم و کمترین استفاده را از امکانات می‌کنیم» خُب این یعنی دولت خیلی ضعیف عمل کرده است. 2️⃣ ساختن آیندۀ فوق‌العاده بهتر 🔻انگیزۀ دوم، انگیزۀ رسیدن به یک دولت بهتر است؛ دولتی که اگر با رأی خوب و قوی، روی کار بیاید، پیشرفت فوق‌العاده‌ای می‌توانیم داشته باشیم. در این چهل سال، هنوز یک فرصت کامل در قوۀ مجریه به نیروهایی که هماهنگی صددرصد با سیاست‌های تصویب‌شدۀ نظام داشته باشند، داده نشده است. 3️⃣ مشارکت ضعیف؛ عامل افزایش ضربات دشمن 🔻دشمنان احمق ما تا ببینند انتخابات ضعیف شده، هوا برشان می‌دارد و فکر می‌کنند واقعاً کشور ضعیف شده است، آن‌وقت به انواع طرق، امنیت ما را به مخاطره می‌اندازند یا تحریم‌ها و فشارها را افزایش می‌دهند. 🔻با یک مشارکت پایین قطعاً دشمن به‌طمع می‌افتد و فکر می‌کند که ما ضعیف شده‌ایم، لذا شروع می‌کند به ضربه زدن. در این چهل سال بعد از انقلاب چندین بار این را تجربه کرده‌ایم: ➖وقتی دولت موقت، از خودش ضعف نشان داد، خطر تجزیۀ کشور پیش آمد و هفده‌هزار نفر در ترور‌های داخلی کشته دادیم. ➖وقتی بنی‌صدر سرِ کار آمد و پالس ضعف به دشمن فرستاد، بعثی‌ها حمله کردند و دویست هزارتا کشته دادیم. ➖بعد از جنگ و در دوران سازندگی هم وقتی به غربی‌ها پالس دادند که «ما می‌خواهیم با شما کنار بیاییم» تحریم‌ها و فشارها بیشتر شد. ➖در جریان فتنه ۸۸ هم باز دشمن از اختلافات داخلی تلقیِ ضعف کرد و تحریم‌ها و فشارها را افزایش داد. 🔻چرا ما باید با یک انتخابات ضعیف، به خودمان ضربه بزنیم؟! دشمنان که نمی‌گویند این دولت آقای روحانی ضعیف عمل کرده است و مردم از دستش ناراحتند! می‌گویند: «چون ما تحریم کردیم، اینها به زانو درآمدند و الان باید فشار و تحریم را بیشتر کنیم!» 👤 علیرضا پناهیان - ۲۴خرداد ۱۴۰۰ 🔻 در جمع دانشجویان دانشگاه گرگان @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهارم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن
🌹 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد زیر گوش من گفت: –اونا افسانس، الکیه بابا بعد از این که آن خانم مشتری رفت. آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت: –میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟😐 اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد می‌کنید.هر دو سکوت کردیم.🤐 بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم: –یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظه‌ام اینجا نمی‌مونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.😂 صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: –تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمی‌چرخه که... شانه‌ایی بالا انداختم.😃 –نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.😅 بهتر از تحمل کردنه این شمره که... صدف لبی به دندان گرفت. –الان می‌شنوه خودش میاد اخراجت می‌کنه‌ها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.👅 –اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه. صدف پقی زیر خنده زد.🤣 –توهم زدیا، کدوم شوهر حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما. –من که طاقت نمیارم،دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم. صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت. –فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.😅 شانه‌ایی بالا انداختم. –زبونت رو گاز بگیر.😠 نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چاره‌ایی نیست که دیگه باهاش می‌سازم. صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت: –دیونه شدی؟😵 آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است. دیگر کم‌کم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند. آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم.🤪 با سقلمه‌ایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم. تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم. روی ابرها سیر می‌کردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا می‌کردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.😍 با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسری‌ام دادم و یک طرف روسری‌ام را روی شانه‌ام انداختم. صورتم را با دقت از نظر گذراندم. 🧕 مژه‌های بلندم را کمی ریمل زدم. با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشی‌ام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی هم‌خوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگی‌اش کاملا مشهود بود. با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم. با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم. با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.😳😱 احتمالا او هم مرا به یاد آورده. همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجه‌ی من نشده بود. آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.😌 پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشم‌های سیاه. به نظر چهره‌ی جدی داشت. خدایا ممنونم☺️ این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز می‌کنی ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم اینجوری غافلگیر بشم." کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است. از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت.☹️ پسره‌ی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت💐 شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمی‌دانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود. 😕امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد. –ایشون هستن. با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.😊احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم می‌گفت این ازدواج سر نخواهد گرفت. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم ."خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد.
خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن اونم اینقدر زیاد.😞 نمی‌بینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو می‌کردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟😭 لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمی‌گیرم.☹️ اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.😂 امینه خندید.😜 –چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟🤪 –با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوری‌ام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.😣 –البته بابا می‌گفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا می‌گفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش می‌کنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه. پوفی کردم و عصبی گفتم:😤 –شب می‌خوابیم صبح پامی‌شیم می‌بینیم قیمتها کلی تغییر کرده. قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده. امینه گفت: – یه کاری کردن آدم می‌ترسه بخوابه.🤨 بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا. بعد فکری کرد و ادامه داد: –الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم. آریا که با دقت به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.😂 امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.🤨 با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش. – آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.😁 سرش را عقب کشید و گفت: –آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده. –وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟😮 –منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم. –آهان، از اون جهت.😲 بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت: –برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون. مادر گفت: –بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید. –نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم... –ای بابا خودت رو لوس نکن.😑 امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت. کنار مادر نشستم. –نگران نباش مامان. من خودم پس‌انداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.😊 مادر پوزخندی زد.😏 –با پس اندازت الان دیگه فقط می‌تونی چند قلم از جهیزیه‌ات رو بخری. یخچالی که دلت می‌خواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.😔 نگاهم را به گلهای قالی دوختم. –میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمی‌خوام.😊 –میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله –ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.😊 فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم. سر سفره‌ی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد. با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر. عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانه‌شان کوچه‌ی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانه‌شان کجاست فهمیدم خانه‌شان روبروی خانه‌ی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را می‌پرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانه‌ی ما نمی‌آمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت: –انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست. می‌دانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی می‌داند چه در دلم می‌گذرد.💔 گفتم: –از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟ –نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر می‌خواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد: –عمس دیگه. اکثرا همین موقع‌ها زنگ میزنه. همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است. از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است. آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفره‌ی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمی‌کنم." 😑 بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را می‌گفتند. در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانواده‌ام چه فکر می‌کنند. لابد فکر می‌کنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس می‌آید میرود و دیگر پیدایش نمی‌شود. کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول می‌کردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم. مادر بشقابها را جمع می‌کرد. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313