eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 517 @Jameeyemahdavi313
سلام مهدی جانم❤️ 🌸صبحتون بخیر وسلامتی آقای من🌸 🌸سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان🌸 چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت🌸😍 🌸 السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّیٰ🌸 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🤲 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 21 June 2021 قمری: الإثنين، 10 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم ( 31 خرداد 1400 ) • اعزام نيروهاي واكنش سريع آمريكا به خاورميانه (1358ش) • رأي مجلس شوراي اسلامي درباره عدم كفايت سياسي بني صدر (1360ش) • آغاز عمليات نصر 4 در شمال ماووت عراق توسط سپاه (1366ش) • حادثه دلخراش زلزله، در استان‏هاي گيلان و زنجان (1369ش) • رحلت عالم بزرگوار و فقيه جليل، آيت ‏اللَّه "سيدمحمدباقر سلطاني طباطبايي بروجردی" (1376ش) • شهادت سردار رشيد اسلام "دكتر مصطفي چمران" در دهلاويه (1360ش) 🏴 • رحلت عارف كامل و استاد بزرگ اخلاق "ميرزا جواد آقاملكي تبريزي" (1305ش) 📆 روزشمار: 🌺1 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام 🌺28 روز تا روز عرفه 🌺29 روز تا عید سعید قربان ➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
💚 یک گلدان گل را رها کن به امان خودش بعد از چند روزی، حتما می‌خشکد... حالا جای آن گلدان ، آدمیزاد باشد. نگویی دوستش داری، دستی از روی محبت بر سرش نکشی، به اوضاع و احوالش نرسی، خبر از احوالش نگیری، هر چقدر هم که محکم باشد، یک جایی می‌خشکد! مراقب گل زندگی‌مان باشیم، قبل از آنکه تنها مشتی خاک، تهِ گلدانِ زندگی برایمان بماند. مگر آدمیزاد به چه بند است، جز کمی مراقبت و محبت..🌷 @Jameeyemahdavi313
صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا وَجه پُرنور تو از دیده نهانَست بیا دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا 🌷 @Jameeyemahdavi313
بهش گفتم: چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم مسخرم میکنن😔 بھم‌ گفـت: برای اونایی‌ که اعتقاداتتون‌ رو‌ مسخـره ‌میکنن‌، دعا کنین‌ خدا به عشق حـسیـن علیه السلام دچارشون‌ کنه😍
*بث مباشر من كل نقاط حرم الـإمام الرضا‌ (علیه السّلام)* ❤️ قبه المطهره🕌 b2n.ir/716010?eitaafly ❤️ ضریح المطهر🕌 b2n.ir/780435?eitaafly ❤️ صحن انقلاب🕌 b2n.ir/840352?eitaafly ❤️ صحن جامع رضوی🕌 b2n.ir/941603?eitaafly ❤️ صحن آزادی🕌 b2n.ir/024062?eitaafly ❤️ صحن گوهرشاد🕌 b2n.ir/460076?eitaafly *انشروا للبرکه* إن شاء الله لكي نتبرك بجمال الحرم ونزور الـإمام من بعيد ولكن مباشر إن شاء الله🤲 🌹🌹🌹
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 –اُسوه دارم جمع می‌کنم. چرا نخوردی؟😳 بشقابم را برداشتم. –خوردم.
🌹 بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه می‌خواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم. احساس کردم حرفی که می‌خواهد بزند ، خوشایند من نیست. –چرا ساکتید؟😐 مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید. می‌دانستم که چیز خوبی نمی‌خواهد بگوید.☹️ –اول این که نظرتون رو میخوام در مورد خواستگاری بدونم.😒 سرم را پایین انداختم. –مادرتون که زنگ زدن می‌گیم. – مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره. –فعلا که زنگ نزده. از آینه نگاهم کرد.😳 –از کجا می‌‌دونید؟ –اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم. لبخند زد.☺️ –آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟ "تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. ☹️ گفتم این ماشین قشنگا اینجورینا... استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه.🤨 حرفی نزدم و او ادامه داد: –نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه. نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم.🤩 "خدایا بازیت گرفته‌ها، ولی ایوالله داری.😁 از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمی‌رسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم. شاید می‌ترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود. با دلهره پرسیدم: –نظر شما با مادرتون فرق داره؟ نفس عمیقی کشید.🙁 –میشه نظرتون رو بدونم؟ –خب من و خانواده‌ام حرفی نداریم. نوچی کرد و به روبرو خیره شد.😳 انگار از حرفم خوشش نیامد. اخم‌هایش درهم شد.😠 کلافه گفتم: –میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید. ماشین را به کنار خیابان کشید. –راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمی‌تونم ازدواج کنم. نگاه شرمنده‌ایی مهمانم کرد و ادامه داد:😔 –میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید. بعد سرش را پایین انداخت.😔 حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت. چطور می‌توانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانه‌ام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم. با اخم نگاهش کردم.😑 "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم.👊 سرش را بالا آورد. –شما این کار رو انجام بدید در عوض من... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –آقا مگه من مسخره شما هستم.😡 پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟😕 با چشم های گرد شده نگاهم کرد.😳 –نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا می‌خواستم... فریاد زدم:😤 –نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. می‌خواستید من رو منصرف کنید. می‌خواستید یه جوری من رو... حرفم را برید: –من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمی‌تونستم همه چیز رو بهم بزنم. از حرفهایش بغضم گرفته بود.😢 دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزان بهش گفتم..
–اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت.😑 –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. 😒 –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.😑 همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گاز گذاشت. ماشین به حرکت درآمد. سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم. شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست از پیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند. از آینه نگاهش کردم.😳 از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است. غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. 😐 با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده. هینی کشیدم و گفتم:😤 –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم.🤔 مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.😑 بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم. نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن.😔 اصلا باور نمی‌کنن. با ابروهای بالا رفته پرسید:🤨 –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟ خجالت کشیدم.😔 هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد. برای عوض کردم موضوع گفتم:😠 –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن. مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم. در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟" کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه. در دلم به حرفهایش می‌خندیدم.😂 –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم.😐 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا بهم بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 518 @Jameeyemahdavi313
❤️ هنـوز نمی دانـم مـن برای ظهور شما بیشتر دعا کرده ام یا شمـا بـرای بخشایش گناهان مـن.. آقای خوبی‌ ها ، پس کی میایی؟ دلمان گرفت ، در این دنیای دورنگی‌ و ریا.... مولایم دنیا در انتظار عدالت و عدالت در انتظار شمـاسـت. بـیا که‌ آرام بگیـریـم در کنارت💕 اللهم عجل لولیک فرج ‌ ‌@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۱ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 22 June 2021 قمری: الثلاثاء، 11 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 💚ولادت حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة و الثناء، 148ه-ق 📆 روزشمار: 🌺27 روز تا روز عرفه 🌺28 روز تا عید سعید قربان 🌺33 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅سفارش مهمّ سردار سپهبُدحاج قاسم سلیمانی به دخترش : 🔵دخترم شهداءرو الگو قراربده که مهمترین شادی شهداءعفت و حجاب است. 🧕ودخترشایسته کسی استکه عفاف و حجاب خود را حفظ کند . ✨*چراغ؛همـراهی برای درست تـر دیدن* ✨ 🔻*بــرنامه تـلویـزیـونی چــــراغ* 🔦💡🔦
🔅 ما اهل بیت پیامبر حتی باکسی که با ما قطع رابطه کرده دیدار میکنیم و به کسی هم که به ما بد کرده،احسان میکنیم و به خدا قسم عاقبت نیکو را در همین روش می بینیم 📔اصول کافی،ج۲،ص۴۸۸ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
🌸رضایت امام زمان ارزشمندتر و بالاتر از قضاوت مردم❗️ ☀️حضرت امام رضا علیه‌السلام به یونس بن عبدالرحمن فرمودند: 👈 ای یونس! وقتی امام تو، از تو راضی باشد، تو را چه باک که مردم درباره‌ی تو چه می‌گویند. 👈ای یونس! اگر در دست تو طلا باشد و مردم تصور کنند که کلوخ(یا سنگ و خاک)است، آيا قضاوت مردم، ارزش طلا را مى‌کاهد؟ عرضه داشت: خير. ⭐️ امام رضا علیه السلام فرمودند: اگر در دست تو، کلوخی باشد و مردم بگويند که در دست تو طلا است، آيا داوری مردم به آنچه که در دست توست، قيمت می‌دهد؟ گفت: خير. ⭐️ فرمودند: يونس! اگر امام عصر تو از تو راضى بود و تمام دنيا با تو بد باشد، نبايد تأثيری در روحيه تو بگذارد. چون قضاوت مردم، قيمت و ارزش تو را پايين نمى‌آورد 📚بحارالأنوار (ط - بیروت) ج۲، ص۶۶ @Jameeyemahdavi313
جلو ایوون طلا زانو میزنم 1.mp3
8.83M
🌸 (ع) 💐جلو ایوون طلا زانو میزنم 💐با مژه صحنتو جارو میزنم 🎤 :سیدمهدی میرداماد 👏 سرود @Jameeyemahdavi313 🌺🌺🌺🌺
🌅 پوستر | یا ضامن‌ آهو 📌 به مناسبت‌ میلاد امام‌ رضـا (علیه‌السلام) 🖌 طراح: بهنام شیرمحمدی 🔆 شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا داستانی را نقل می‌کند که در اطراف حرم امام رضا(ع) آهویی از ترس شکار به دیوار حرم پناه می‌برد. ابو منصور بن عبد الرزاق گفت در جوانی، نظر خوشی به طرفداران این مشهد نداشتم و به غارت زائران می‌پرداختم. روزی به شکار بیرون رفتم و یوزپلنگی را به دنبال آهویی روانه کردم. یوزپلنگ همچنان به دنبال آهو می‌دوید تا آهو به کنار دیواری پناه برد و ایستاد. یوز هم در مقابلش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد. هرچه کوشش کردم که یوزپلنگ به آهو نزدیک شود، به سمت آهو نمی‌رفت و از جای خود تکان نمی‌خورد ولی هر وقت که آهو از جای خود دور می‌شد، یوز هم او را دنبال می‌کرد تا آن که آهو به سوراخ لانه مانندی، در دیوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط شدم، پرسیدم: آهویی که هم‌اکنون وارد شد، کجاست؟ گفتند: آهویی ندیدیم! به همان جایی که آهو داخلش شده بود آمدم و رد پای او را دیدم. پس با خدا پیمان بستم که از آن پس زائران را نیازارم و جز از راه خوبی و خوشی با آنان رفتار نکنم. 📚 صدوق، عیون اخبار الرضا، ج2، ص204 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند🌹 بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم
🌹 از حرفم خوشش نیامد گره‌ایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد بعد آرام گفت:🤨 –منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟ از آینه نگاهش کردم😳 –خیلی بزرگتر و وحشت‌ناک تر با دهان باز نگاهم کرد –اونوقت برای چی؟🤔 دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمی‌توانستم دلیلم را بگویم باید یک جوری جمع و جورش می‌کردم کمی مِن و مِن کردم. –آخه چون من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم –خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه "وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست ولی اینم دیگه آتیش زده به مالش‌ها، نه به خودش زده. عمیق نگاهش کردم😳 –اصلا شبیهه معتادا نیستید خیلی سرحالید لبخند زد🙂 –الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن همینجوری مثل منن. خدا نکنه که تو معتاد باشی. –خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید یه چیز دیگه این که ما همسایه‌ایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن😔 سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد نزدیک مقصد شدیم سر خیابان ترمز کرد. –ما رو با هم نبینن بهتره وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش می‌کنیم. پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما می‌آمد😳 سرم را از شیشه‌ی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم –آقا راستین لو رفتیم او هم با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد😳 –چطوری؟ چی شده؟ با چشم‌هایم به دختر همسایه اشاره کردم –دختر همسایمونه خیلی خونسرد جواب داد –منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه. پوفی کردم و صاف ایستادم. ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکم‌تر دور خودش می‌پیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت من هم با سر جوابش را دادم. "خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید." –اُسوه خانم. با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم دو گوی سیاهش را به من دوخت. –شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعده‌ایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار می‌خواهیم اگه کمک کنید خوشحال میشم صندوق داری برازنده شما نیست از حرفش ذوق کردم🤩 بعد از ذخیره کردن شماره‌اش گفتم: –حتما در موردش فکر می‌کنم🤔 بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم در دلم دعا می‌کردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده روی‌ها همدیگر را می‌دیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم. من گاهی اوقات مرخصی می‌گیرم و یک روز را برای خودم اختصاص می‌دهم و به پیاده روی میروم. چون اگر این کار را نکنم مرخصی‌ام خود به خود سوخت می‌شود با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان افتادم. مادر می‌گفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتی‌اش وابسته به گوشت باشد. راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. به‌نیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم. وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود‌، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه."🤭😳 به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی می‌خواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشته‌ها شوخی نیست." چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا می‌توانستم با چسب استتارش کردم. جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ می‌کرد. سلامی کردم و وارد شدم. امینه در آپارتمان را باز کرد. –مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی😊 بی تفاوت وارد شدم. – چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟ لبخند زورکی زدم😊 –هیچی بابا من هنوز مطمئن نیستم باید بازم با پسره صحبت کنم. مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند. –مامان این چی میگه؟ مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –دیونه شده –من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا –از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟😏 –ول نکردم اونام میان من امده بودم این نزدیکی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان شامم در خدمت شماییم. وارد اتاقم شدم حوصله هیچ کس را نداشتم😔 ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، می‌خواهم با درد جدیدم تنها باشم💔 با خودم فکر ‌کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد. ولی به راز داری‌ امینه اعتماد نداشتم شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد. می‌توانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید. ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش می‌گذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی می‌کرد. خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی می‌برد.گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد. امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد😑 روی تخت نشست. –چی شده؟🤔 من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی می‌گفت –چیزی نشده فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم😞 آخه اون دفعه درست حرف نزدیم اصلا بد حرف زد می‌خوام بیشتر بشناسمش نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه. امینه پوزخند زد😏 –تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته از روی تخت بلند شدم –حالا من یه چیزی گفتم –اگه بد‌ حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟ –خب اون موقع هول شده بودم تو این چند روز بیشتر فکر کردم دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایده‌ایی نداره از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست🤨 –یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم –ولی اُسوه یه چیزی بگم؟ –مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟ –چرا میگم😊 –خب پس چرا می‌پرسی؟ –حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای... –خیلی خب بگو دیگه لبخند کجی زد.😒 –به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه. از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم خیلی ناشیانه خندیدم😊 –زیاد اون آرایشگاهه میری؟ کنجکاو پرسید؟ –آرایشگاه؟ –آره، همون که فال مال می‌گیره، آخه پیشگویی می‌کنی. بلند شد و آرام ضربه‌ایی بر سرم زد. –نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمی‌شناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.🤝 –بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه –مامان خوشحاله😊 هم به خاطر تو هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده. –چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟ –نه بابا، مثل این که توی این جلسه‌ی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره. همسایه‌ام رفته خریده. البته می‌گفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره. حالا روزای دیگه هم قراره بره. الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه. در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟☹️ شده تو یه کاری می‌کنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پری‌خانم خریدم رو بریزه واسه گربه‌های محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پری‌خانم. گربه‌ها هم بخورن همونه😊 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 519 @Jameeyemahdavi313
❤️سلام امام زمانم❤️ «صبحم» شروع می شود آقا به نامتان «روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!! اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها 💚🤲 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۲ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 23 June 2021 قمری: الأربعاء، 12 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم تاریخ 🔹نوشتن نامه حضرت مسلم خطاب به امام حسین علیهما السلام، 60ه-ق • به توپ بستن مجلس شوراي ملي به فرمان محمدعلي شاه قاجار (1287ش) • تصويب طرح اجباری شدن كلاه شاپو برای مردان در مجلس شورای ملي (1306ش) 📆 روزشمار: 🌺26 روز تا روز عرفه 🌺27 روز تا عید سعید قربان 🌺32 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نهم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند🌹 از حرفم خوشش نیامد گره‌ایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خی
# پارت_دهم 🌹 پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه می‌کردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود.😕 صدف پرسید: –خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه. –اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟ –خواستگاری نگار بود. –وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.😒 شانه‌ایی بالا انداخت. –مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده. –البته آره، درس رو همیشه میشه خوند.😊 من تو سن خواهر تو بودم فکر می‌کردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده. –چی بگم، دیگه منم کم‌کم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا می‌کنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه.😳 –ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همه‌ی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده. چشمهایش را گرد کرد.😳 –چطور؟ اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار.🙁 شانه‌ایی بالا انداخت. –حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد: –البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه. لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم: –میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمی‌کنم.😫 –وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق می‌کنی که... –می‌خوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، می‌بینی که اوضاع گرونی رو. کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی می‌کنم. –حالا چه کاری هست؟ بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم: –یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم. 😊 –حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها. همان لحظه صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. صدف نگاهی به صفحه‌‌اش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید: –این دیگه کیه؟ "راستی؟"🤨 همانطور که گوشی را برمی‌داشتم گفتم: –اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده. لابد دوباره یه نقشه‌ی جدید کشیده. –الو، سلام. خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت: –اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید. نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا می‌کرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند می‌آمد. سعی کردم عادی باشم. –چی شده که اینقدر عجله می‌کنید؟🤔 – مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم می‌گفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمی‌کنم و به مامان حرفی نزنید که... –نگران نباشید. اگه وعده‌ایی هم نمی‌دادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"😔 بی تفاوت به حرفهایم گفت: – اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها. حالا فکر میکنه چه تحفه‌اییه😡 چشمانم را در حدقه چرخاندم. –دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟ –آره دلیلی که مو لا درزش نمیره. بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگه‌ایی نمی‌تونید ازدواج کنید. بعد ازش خواهش کنید که بی‌خیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده. –یعنی دروغ بگم؟😠 مکثی کرد. –تا حالا نگفتید؟😐 این بار من مکث کردم. "بهش چی می‌گفتم، دلم نمی‌خواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم." –حالا یه کاریش می‌کنم. تشکر کرد. –آدرس شرکت رو براتون می‌فرستم. همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت: –چی شد؟ 😟 دندانهایم را روی هم فشار دادم. –یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم. صدف فکری کرد و گفت: –یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب می‌کنه. شاید قابل حل کردن باشه. با انگشتم روی صفحه‌ی موبایل نقش میزدم. –نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده. –خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه. پرسیدم: –یعنی چیکار کنم؟ صدف به پشت سرم اشاره کرد.👈 وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان می‌کرد. برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم: –یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست. صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند
به مشتری میزد گفت: –هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم. بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانه‌ی ما بیایند. ☹️ نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش می‌رفت. با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم. –راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟ ستاره با لبخند جواب داد:😊 –اره هست. الانم دوره‌های پیشرفتش رو دارم میرم. –عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره.🤕 –با یه جلسه زیاد جواب نمیده،حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای. –باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت. کمی فکر کرد و گفت:🤔 –فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر. –باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه. شماره‌اش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم. فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام می‌کردم. از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم. دکمه‌ی آسانسور را زدم.🔴 آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقه‌ی دوم واحد شش". زنگ واحد را فشار دادم. با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظه‌ی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. 😳 ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. چقدر خنگم😂 واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفی‌بود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب می‌کردم. –شما خانم مزینی هستید؟ لبخند زورکی زدم😏 و نگاهم را از لبهایش به چشم‌هایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم. چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژه‌هایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی ‌است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جسته‌ی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بی‌رحم و خشن نداشت.🤨 از جلوی در کنار رفت و گفت: –خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن. دستی به روسری‌ام کشیدم و وارد شدم. روبرویم سالن کوچکی بود که میز منشی سمت راست و یک آکواریوم استوانه‌ایی گوشه ایی از آن قرار داشت. منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد. آنجا دو اتاق و یک آشپزخانه‌ی کوچک داشت. منشی به طرفم آمد و گفت: –بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل. وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.🤵🏻 چند دقیقه ایی با گوشی‌اش ور رفت. با حرص با کسی چت می‌کرد. انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم:☹️ –ببخشید میشه کارتون‌ رو زودتر بگید من کار دارم باید برم. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت.⏱ –ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره می‌خواهید سرکارتون برگردید؟ برای درآوردن حرصش جواب دادم:🤨 –نخیر، با کس دیگه‌ایی قرار دارم باید زودتر برم.گوشی‌اش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار می‌خواست بفهمد جدی گفته‌ام. –میشه بپرسم با کی قرار دارید؟ موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم:با یکی از دوستانم. مشکوک نگاهم کرد😳 انگار برایش جالب شده بود. –خودم می‌رسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید. "میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی.😑 –نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه –چقدر براتون مهمه، خب ببینن –برای شما مهم نیست؟😠 –نه به اندازه‌ی شما –چون دختر نیستید –والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست بی‌تفاوت گفتم:😒 –من جزوه اونا نیستم حالا این بحث رو بزاریم برای بعد پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشم‌هایم زل زد معذب شدم😰 –میشه کارم رو برام توضیح بدید؟ 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313