eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ 🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ 🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني 🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ 🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين 🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂 🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻 🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂 🍂🌻اللهم امین 🌻🍂 🍂🍂🍂🍂🍂
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_هشت #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 رو به صدف گفتم: –من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن
🌹 این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود می‌گفت، نمی‌دانم چرا به من می‌گفت. بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم می‌سوخت، تقریبا یک هفته‌ایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویه‌ی کمر من قرار می‌گرفت. از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم. با صدای ولدی نگاهش کردم. –چته؟ کمر درد داری؟ یک فنجان چای دستش بود. –ولدی جان تو این گرما، چای؟ – زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منه‌ها. –واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا. با چشم‌های گرد شده پرسید: –خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمه‌ی کتم را باز کرد و گفت: –ببینم. دستش را عقب کشیدم. –اینجا؟ دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید. –خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم. روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر می‌داد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد. –بسته، ولدی‌جان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده. –من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونه‌ها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟ نالیدم. –وای ولدی جان، خیلی می‌سوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم. بلند شد و گفت: –باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد: –آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد: – من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه. لباسم را درست کردم و گفتم: –بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاول‌های دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمی‌کند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم می‌گیرد تا کمی زخم‌هایش التیام پیدا ‌کند. وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد. –چیکار می‌کردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟ ولدی کیسه‌ی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت: –هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه. بلعمی گفت: –از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت: –زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –نه بابا، چیزی نیست خوبم. بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایه‌ایی که پشتم بود استفاده می‌کردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت: –یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن. بی تفاوت گفتم: –خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد. همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم. –عه، نه، نه، صبر کن خودم میام. درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد. بلعمی برگشت. –چی شد؟ –هیچی، همون کمرم. –نکنه دیسک کمر داری؟ به طرف در راه افتادم. –نه‌بابا، توام، با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد. همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت. آرام، عقب، عقب رفتم. بلعمی دنبالم آمد و پرسید: –چت شد؟ –هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند. بلعمی با حیرت گفت: –میخوای بگم پاشه بره؟ –نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست. فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم. راستین با اولین بوق جواب داد. –بله. –الو. –جانم خانم مزینی. آخر مگر الان وقت گفتن این کلمه‌ی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم. –سلام. –سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ –نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره. –عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین. –اینجا نیست. تو راهرو نشسته. –مگه نگفتم بیارش ازش... –بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی می‌کنه. مکثی کرد و گفت: –چند دقیقه دیگه میرسیم. –ببخشید از مشتریها هستن؟ –نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچه‌ی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم. بدون فکر گفتم: –یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟ –آره، چطور مگه؟ –هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده. –آهان. باشه پس فعلا. به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان می‌دادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمی‌خواستم کسی چیزی از گذشته‌ام بداند. کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم: –بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه. راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه. چند دقیقه بعد تقه‌ایی به در خورد و رامین وارد شد. بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم: –بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن. با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجره‌ی اتاق را باز کردم. او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد. نگاهش کردم. جدی‌تر از قبل گفتم. –بفرمایید بشینید آقا. خیلی آرام به طرف صندلیها رفت. به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم. –شما من رو یادتون نمیاد؟ با اخم نگاهش کردم. –چرا، خیلی خوب یادم میاد. قیافه‌ی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت: –اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه می‌کنه. حرفش را بریدم. –مادرتون خوبن؟ لبخند زد. –اره خوبه. پوزخندی زدم. –خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟ از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد. –چرا تهمت می‌زنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه. بلند شدم و به طرفش رفتم. –تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟ رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. می‌خواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم. همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند. با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید: –اونجاست؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. بلعمی پرسید: –شیرینی چیه؟ راستین گفت: –خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید. لبهای بلعمی آویزان شد و گفت: –آهان به سلامتی. راستین به طرف اتاق رفت. آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –میشه این رو بدید خانم ولدی؟ –مبارکه، بله حتما. لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم. خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق. دوباره استرس گرفتم. –برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم. ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت: –لابد باهات کار داره دیگه، پاشو. با بی‌میلی بلند شدم و پرسیدم: –رفتی داخل اتاق چیکار می‌کردن؟ –حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟ بی‌حرف به طرف اتاق راه افتادم. تقه‌ایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم. راستین گفت: –خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو می‌تونی انجام بدی و کمکشون کنی. در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم: –من؟ من نمی‌تونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند. رامین سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه ایشون نمی‌تونن بچه‌ها هستن انجام میدن، مشکلی نیست. آقا رضا گفت: –اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه می‌خواهید یه شرکت دیگه بزنید؟ راستین گفت: –فقط می‌خواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، می‌تونه کارمون رو راه بندازه. با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردند. کم‌کم متوجه شدم که رامین می‌خواهد برایشان چکار کند. می‌خواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد. بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم: –چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که... راستین گفت: –ریسکه دیگه، چاره‌ایی نداریم. آقا رضا گفت: –البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 🌴🌴 ،کانالی برای تقویت بصیرت مهدوی 🌀امتداد زمان 🌀نگاه به زمان 🌀نگاه به انسان کامل 🌀شناخت انسان کامل 🌀و.... 🌀و..... 🧐اهالی فکر و بصیرت برای شناخت انسان کامل به 🌴کانال# یگانه‌دوران🌴 دعوت شده اید.... ➖ایتا http://eitaa.com/yeganeyehdoranواتساپ https://chat.whatsapp.com/JnHBhaM3Qg6KLN43IEhMl5
🌸 فرصتی برای: 🌼 🌺 🌼 گروه خانواده سالم (مختص بانوان) https://eitaa.com/joinchat/2697461808Cda1d53271e هم راستا با کانال عطر ماندگار http://eitaa.com/tabyin1318 با حضور کارشناس و مشاور خانواده با تجربه ی ۲۵ساله در امور تشکیلاتی و تربیتی جهت ارائه ، و و در خدمت مخاطبان گرامی می‌باشد.✨ 📞مشاوره رایگان در زمینه‌های: ازدواج 💍🤵👰 روابط همسران🧕👨‍💼 تربیت فرزند 🧒🏼👧🏼
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔰به اطلاع جوانان برومند می رساند؛ 💕کانال ازدواج سالم💕 با مباحثی پیرامون ؛ 🔹ارتباط انسانی 🔹روابط دخترو پسرو 🔹انتخاب همسر 🔹و مشاوره ازدواج در پیام رسان ایتا و تلگرام شروع به فعالیت نموده است. 🔹امید است با عضویت در این‌ کانال ،در اعتلای نهاد خانواده سهیم باشید. ✅آدرس 💕کانال ازدواج سالم💕 در ایتا @ezdevajsalem1400 ✅آدرس کانال در تلگرام https://t.me/tabyin1318
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 571 @Jameeyemahdavi313
چہ زیباسٺ آغاز یڪ صبح شیرین بہ نام سلام علے آل یاسین سلامے ڪہ بوے خوش یار دارد دلٺ را پر از عشق دلدار دارد چہ زیباسٺ آغاز هرروز خود را سلام علے آل یاسین بگوییم اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🏴🏴🏴🏴🏴 📖 ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۳ مرداد ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 14 August 2021 قمری: السبت، 5 محرم 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم تاریخ ا 🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق اعلام استقلال بحرين از ايران (1350ش) • عمليات كوچك عاشوراي 1 در منطقه تكاب در شمال كردستان توسط سپاه پاسداران(1364ش) • ارسال نامه "صدام حسين" حاكم عراق به حجت‏الاسلام "هاشمي رفسنجاني" رئيس جمهور ايران (1369ش) 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا عاشورای حسینی ▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
وقایع روز پنجم محرم الحرام عبارتند از : الف) در این روز عبیداللّه‏ بن زیاد، شخصی بنام "شبث بن ربعی" را به همراه یک هزار نفر به طرف کربلا گسیل داد. ب) عبیداللّه‏ بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین علیه‏السلام داشته و بخواهد به سپاه امام علیه‏السلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند. ج) در این روز با توجه به تمام محدودیت‌هایی که برای نپیوستن کسی به سپاه امام حسین علیه‏السلام صورت گرفت، مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیه‏السلام رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.
روز پنجم محرم - سال ششم هجرى قمرى وقوع سریه عبدالله بن انیس . بنا به روایت واقدى در کتاب گرانسنگ المغازى ، سریه عبدالله بن انیس ‍ در روز دوشنبه ، پنجم ماه محرم ، مطابق با پنجاه و چهارمین ماه هجرت نبوى آغاز گردید و به مدت دوازده روز ادامه یافت و هفت روز باقى مانده از محرم پایان یافت . به نظر مى آید تاریخى را که واقدى براى این نبرد بیان کرده است ، مقرون به صحت نباشد. چون ماه محرم آن سال نمى توانست پنجاه و چهارمین ماه هجرى باشد، بلکه مى بایست پنجاه و هشتمین و یا چهل و ششمین ماه هجرت باشد. وانگهى پنج روز و دوازده روز، جمعا مى شود هفده روز. بنابراین ، گفتار وى که این سریه ، هفت روز به آخر محرم پایان یافته ، نیز صحیح نیست . ممکن است منظورش این بود که این سریه در هفدهم ماه محرم پایان یافته است . بدین جهت ممکن است در کتابت اشتباهى رخ داده باشد. به هر حال ، این نبرد از آن جا آغاز گردید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم با خبر شد که سفیان بن خالد لحیانى در عرنه منطقه اى نزدیک عرفات اردو زده و مردم قبیله خویش و دیگر دشمنان اسلام را گرد آورد و آماده نبرد با مسلمانان است .