باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 58,7
@Jameeyemahdavi313ر
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۸ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 30 August 2021
قمری: الإثنين، 21 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️28 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربانم❤
ما را ببخش كه مدعى هجرانيم...
دردِ هجران را شما كشيده اى
و هيچكس نفهميد...
شما كه سال هاست
منتظر بازگشت مايى؛
و ما دلمان خوش است كه منتظريم!
مگر ميشود در انتظار معشوق بودن
اينگونه باشد؟! . . .
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
➖➖➖➖➖➖➖
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇
📣 📣 📣 📣 📣
برای هزار نفر اول که ثبت نام کنند،اپلیکیشن و محتوا #کاملا_رایگان خواهد بود. 😃
✅#آموزش_واجب دین
✅#غیرحضوری
✅صدور #مدرک_معتبر_پایان_دوره
✅با حمایت #پشتیبانان_زبده
✅بدون #محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام با ارسال کلمه "معروف" به:👇
🌹🍃بله
ble.ir/vajeb123
🌹🍃سروش
sapp.ir/vajeb123
🌹🍃ایتا
eitaa.com/vajeb123
🌹🍃روبیکا
rubika.ir/vajeb123
🌹🍃گپ
Gap.im/vajeb123
🌹🍃آی گپ
iGap.net/vajeb123
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
✅ آشنایی با مرکز:
http://b2n.ir/Moarefi
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را به یک نفر دیگه هم بفرست...☺🌹
آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟!
🌹 امام رضا (ع) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید :
شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ
از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود:
با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚وسائل الشيعه، ج7، ص 6، ح1
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 588
@Jameeyemahdavi313ر
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمانعج
صبح یعنی که گل از غنچه تو وا بشود
فَلـق از شرق تو را محوِ تماشا بشود
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 31 August 2021
قمری: الثلاثاء، 22 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 9 شهریور 1400 )
• رحلت فقيه جليل، آيتاللَّه "محمدجعفر انصاري دزفولي" (1330ش)
• ناپديد شدن "امام موسي صدر" رهبر شيعيان لبنان (1357ش)
• درگذشت استاد "پيرنيا" پدر معماري سنتي ايران (1376ش)
• ارتحال فقيه جليل آيت اللَّه "اسماعيل صالحي مازندراني" مدرس حوزه علميه قم (1380ش)
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️12 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️27 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
هدایت شده از ذبح عظیم 97
سلااااام خدمت دوستان عزیزم🙋♀☺
خوبید الحمدالله ؟!
26 روز تا اربعین مونده✅
ان شا الله باز هم با یاری شما عزیزان این روز هم قربونی خواهیم کرد
💖یاران مهدی عجل الله 💖
سلااااام خدمت دوستان عزیزم🙋♀☺ خوبید الحمدالله ؟! 26 روز تا اربعین مونده✅ ان شا الله باز هم با یاری
میتونید عضو کانال بشید و از فعالیت هامون دیدن کنید👆👇
@zebh_azim97
و اگر تمایل داشتید شما هم تو این قربونی بزرگ سهیم بشید
حتی با مبلغ خیلی کم(5 الی 10 هزار) و الی اخر☺
اگر نذری دارید هم میتونید بدید تا تو ثواب قربونی باشید 🌺
#السلام_عليک_يااباعبدالله_الحسین♥
عاشقِ نامِ حسینم و #حسیڹ میگویم
گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ میبویم
اهلِ عالم همہ می گریدُ و جَنّٺ طلبد
مڹ رَواق حَرَمُ و قبرحسیڹ می جویم
❣اَلسلام علی الحسین
❣وعلی علی بن الحسین
❣وعلی اولاد الـحسین
❣وعلی اصحاب الحسین
💫❤️💫❤️💫❤️
ای رفته سفر ،یوسف گمگشته کجایی
هیهات از این خون دل و درد جدایی
دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور
ای کاش خدا امر کند تا که بیایی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
✍ همهٔ آنها که به حسین علیه السلام، پیشنهاد مخفی شدن و گریختن میدادند، دوستش داشتند؛
💥 فقـــط؛
شاید تسلیم و اطاعت از امام را درست نیاموخته بودند ،
یا نمیدانستند امام خودِ باران است؛
که با هیچ نصیحتی،
با هیچ اماننامهای،
با هیچ عقل مصلحت اندیشی، جمع نمیشود و از باریدن باز نمیماند.
امام فرصت آزمون بود.
فرصت طهارت از اشتباه بود.
که رو به سمت کوفه میرفت ...
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_هفتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 –کاش میموندی ببینی چی خرید. ستاره جرعهایی از چایی که ب
#پارت_شصت_و_هشتم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹
در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی میگذاشت.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم میکرد.
زیر لب نجواگونه گفتم:
–خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم.
احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است.
به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم.
وقتی چشمم به گلدستهها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدستهها به طرف آسمان راه پیدا کردهاند و حرکت میکنند. اشک از چشمهایم سرازیر شد.
تا آخر اذان همانجا ایستادم.
اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند.
–دخترم حالت خوبه؟
به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید.
پیرزن فرتوتی حالم را میپرسید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–خوبم. میخواستم برم مسجد.
–من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم.
دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شدهها دنبالش میرفتم.
بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند.
جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگهی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم:
–جوابش چیه؟
خانم دستش در هوا مانده بود.
–چه خبرتونه خانم؟
–ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگهی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت:
–مبارکه، شما مادر شدید.
سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود.
خانم پرستار برگهی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد.
–بفرمایید.
"حالا کو تا مادر شدن من."
از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشیام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم.
ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد.
برای همین پیام دادم:
–نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن.
به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم.
از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده:
–من طبقهی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمیتونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم.
از خواندن آخرین جملهی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم میخواست حال مادرش را ببینم وقتی که میشنود نورا دچار توهم نشده و حاملگیاش کاذب نیست.
جلوی در خانهشان که رسیدم پیام دادم:
–بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه.
همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایهایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید.
–بهبه، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟
سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
–منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد.
–خبریه؟
نگاهم را روی برگهی آزمایش که روی جعبهی شیرینی بود، نگه داشتم.
پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند.
–این واسه نورا خانمه؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقهی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است.
لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم:
–اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت.
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
–چی شده؟
با لبخند گفتم:
–شما عمو شدید.
چشمهایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد.
راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
–نرفتی پیش آقا؟
–چطور؟
–آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش میگفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون.
همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید:
–آقا برای شما هم چایی بیارم؟
–نه، برای رضا ببر.
صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود.
امروز تیپ متفاوتتری زده بود و موهایش را مرتبتر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید:
–چرا نیومدی اونور؟
بلند شدم.
–نمیدونستم باید بیام اونجا،
–بلعمی چیزی بهت نگفت؟
در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم:
–نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید.
–آهان، چه دقیق.
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–بشین.
نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت:
–دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها.
–کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#السلام_عليک_يااباعبدالله_الحسین♥ عاشقِ نامِ حسینم و #حسیڹ میگویم گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ میبوی
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 589
@Jameeyemahdavi313ر
#سلام_مولای_مهربانم❤
ما را ببخش كه مدعى هجرانيم...
دردِ هجران را شما كشيده اى
و هيچكس نفهميد...
شما كه سال هاست
منتظر بازگشت مايى؛
و ما دلمان خوش است كه منتظريم!
مگر ميشود در انتظار معشوق بودن
اينگونه باشد؟! . . .
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 01 September 2021
قمری: الأربعاء، 23 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم تاریخ
ا 🔹#تخریب_حرم_امام_حسن_عسکری_و امام هادی علیه السلام در سامرا، 1427ه-ق
تظاهرات خونين مردم مشهد بر ضد طاغوت به مناسبت چهلم شهداي وقايع پيشين اين شهر (1357ش)
🔸 آغاز جنگ جهاني دوم (1318 ش)
🔸 تشكيل كميته استفاده از نيروي اتم در ايران (1344 ش)
🔸 روز تجلیل از اسراء و مفقودان
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️26 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#فرازی_از_زیارت_اربعین▪
❣درود بر ولی و محبوب خداوند،
❣درود بر دوست و برگزیده خدا
❣سلام بر بنده برگزیده خداوند
❣و فرزند برگزیده اش
اَلسلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الـحسین
و علی اصحاب الحسین
💠💠💠💠
✨﷽✨
✅حال خوش معنوی یعنی«نداشتن نگرانیِ بیهوده»
🌻 یعنی «داشتن حالت شکر»
🌻 یعنی «دیدن و درک زیباییهایی که خدا آفریده».
ما معمولاً وقتی دلمان خیلی گرفته و مشکلات خیلی به ما هجوم آورده، به سراغ عبادت و دعا میرویم و درِ خانۀ خدا ناله میزنیم. درحالیکه اصلش این است که وقتی سرشار از شادی و نشاط هستی، دنبال دعا و عبادت باشی تا از خدا تشکر کنی.
حال خوش معنوی یعنی دیدن کبریایی خدا و لذت بردن از عظمت و شکوهش. «الله اکبر» یعنی «خدایا! تو چه باعظمت و باشکوهی!» باید دلت با این ذکر بلرزد! حال خوش معنوی یعنی لذت بردن از اینکه در بغل خدا هستی؛ عین یک کودک که وقتی بین غریبهها، به بغل پدر و مادرش میرود، کِیف میکند.
حال خوش معنوی یعنی پناهجویی به خدا و لذت بردن از اینکه احساس کنی در پناه خدا هستی! این کِیف- از یک مرحلهای به بعد- اشک آدم را هم جاری میکند. حال خوش معنوی یعنی چشیدن حلاوت ذکر خدا، یعنی چشیدن شیرینی، نه چشیدن غم و اندوه ناشی از بدبختی!
📚«استاد #پناهیان»
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج
@Jameeyemahdavi313
🌹🌹🌹
سنگريزه" ريز است و ناچيز ...
اما اگر در جوراب يا کفش باشد ،
ما را از راه رفتن باز ميدارد !!!
در زندگي هم ؛ بعضي مسائل ريزاند و ناچيز ...
اما مانع حرکت به سمت خوبي ها و آرامش ما ميشوند !!!
کم احترامي يا نامهرباني به والدين ؛
نگاه تحقيرآميز به فقرا ؛
تکبر و فخرفروشي به مردم ؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن ؛
نپذيرفتن عذر خطاي دوستان ؛
بخشي از سنگريزه هاي مسير تکامل ما هستند !!!
آنها را بموقع کنار بگذاريم ...
تا از زندگي لذت ببريم.
@Jameeyemahdavi313
🔹مقام محمود در زيارت عاشورا
"مقام محمود" يعنى مقام پسنديده شده. هر كسى يك مقام پسنديده شدهای دارد. مقام محمودِ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين است كه روز قيامت در جائى بایستد كه همهی انبياء و اولياء جمعند و بالاتر از همه باشد و همه را شفاعت كند.
مقام محمود ديگران هم به مناسبت خودشان است. تو چه كاره ای؟ مقام محمودتو همان اعلى درجهی آن كارى كه دارى مى باشد. ممكن است بگوئى: مغازه دارم و فروشنده ام، يك روز رئيس ميدان بار مى شوى! اين مقام محمود تو است.
شخصى ممكن است بگويد: من روحانى هستم، نماز شب بخوان اگر مقام محمود بخواهى يك روز مرجع تقليد مى شوى، اگر مقام محمود روحانيّت مرجع تقليد باشد، جامع جميع علوم دينى مى شوى.
فرض كنيد مقام محمود يك منبرى اين است كه بهترين سخنگوى مملكتى بشود. مقام محمود يك مهندس اين است كه مثلا يك مخترع بشود.
🔹مقام محمود يك سالك الى الله اين است كه به خدا برسد و انس با خدا پيدا كند و برايش فناء فى الله حاصل بشود.
مقام محمود هر كسى مقام بالنّسبه ی به خودش و راهى است كه انتخاب كرده. خلاصه يعنى مقصد، "مقام محمود" مقصدى است كه انسان آن را انتخاب كرده و براى خودش مورد پسند است، اگر مورد پسند خدا هم بود، اين ديگر صد درصد مقام محمود است.
🔰حضرت آية الله سيدحسن ابطحى رحمة الله عليه
🌻أللَّـھُــمَ ؏ َـجـِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألفـَـرَج🌻
@Jameeyemahdavi313
⚠️امام شاهد و ناظر بر اعمال ماست
🌼امام زمان (عج) فرمودند :
ما از لغزشهايي که از شما سر مي زند از وقتي که بسياري از شما ميل به بعضي از کارهاي ناشايسته اي نموده اند که نيکان گذشته از آنها احتراز مينمودند و پيماني که از آنها براي توجه به خداوند و دوري از زشتي ها گرفته شده و آنها آن را پشت سر انداخته اند اطلاع داريم.
📚توقيع به شيخ مفيد
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_هشتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹 در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا
#پارت_شصت_و_نهم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹
–آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش میدونه، همیشه ازت تعریف میکنه.
"دمت گرم نورا، رفیق به این میگن."
–نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره.
نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد.
–دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی میخوای درسته؟
به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم:
–من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون میگم.
–خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که...
پریدم وسط حرفش.
–خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر...
اینبار او وسط حرف من پرید.
–باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد.
–از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمیکردم اینقدر فرق داشته باشی.
بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم.
ادامه داد:
–امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم.
دست در جیبش کرد و یک جعبهی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
–درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده.
زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است.
لبخند زد.
–بازش کن.
"مگر خود همین جعبه هدیهاش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، میترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود.
با هیجان گفتم:
–خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم، راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی...
حرفم را برید.
–اتفاقا مژدگونی بهانه خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم.
آرام پرسیدم:
–برای چی؟
مکثی کرد و با تبسم گفت:
–همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمیتونم همینجوری هدیه بدم؟
صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد.
خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت:
–حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام میکنم.
وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد.
با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه کار میکرد؟
وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانهشان برداشتهام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس میکردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم.
با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.
سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟
خیلی خونسرد گفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون
میکنه؟
ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. با آبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده.
تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم.
با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکتر شد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.
دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.
به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی،
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.
بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم و بوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.
آویز را کف دستم گذاشته بودم و با ریز بینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.
بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.
جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویز داخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟
بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.
روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
–مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پرینازم هر وقت میخواست کادو بخره طلا میخرید.
البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...
حرفش را بریدم.
–نگفتی چیکار داشتی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتا کار باید انجام بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم.
چیزی نمانده بود از حرفهایش دود از سرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پریناز حرف بزند. شیرینی و چای یخ زدهام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم.
–بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه میخورم.
بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.
از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.
بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.
ولدی با خنده گفت:
–بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.
بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
–خودم میخوام بریزم.
بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.
ولدی گفت:
–من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمیگه، میره به بلعمی میگه.
بیتفاوت گوشیام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شمارهی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پریناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم.
کمکم صدای مجادلهی آقارضا و بلعمی بلند شد.
ولدی گفت:
–دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.
با تعجب پرسیدم:
–دوباره؟
ولدی فقط سرش را تکان داد.
دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد.
آقا رضا میگفت:
–به من بود همون روز اول اخراجت میکردم.
معلوم نیست اینجا محل کاره یا سالن مد.
بلعمی در جواب گفت:
–اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه باید از من تشکرم کنید.
–واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟
بلعمی گفت:
–شماها این چیزها رو نمیفهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه.
–مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد میکنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی رو برید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.
ولدی با دستش به صورتش زد و گفت:
–خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه. راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.
ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت و در را بست. ولدی به طرف بلعمی رفت و شروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم میخواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم.
دلم میخواست کلمه به کلمهی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمیدانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکر بگذارم یا...
صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه میکرد.
بیرون آمدم و پرسیدم:
–چرا گریه میکنی؟
دستش را از روی صورتش برداشت.
–چون مثل تو خوش شانس نیستم.
ولدی روبرویش نشست و گفت:
–هیس، حالا ببین اینم میتونی از نون خوردن بندازی.
سوالی به ولدی نگاه کردم.
–آقا بهش گفته تصویه حساب کنه.
–چرا؟
ولدی گفت:
–ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگو تو چیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟
ولدی گفت:
–نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی.
بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت:
–اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه بار بگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمیزنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگر اخراج بشم... دوباره گریهاش گرفت.
گفتم:
–باشه میگم، حالا گریه نکن.
به طرف اتاق راستین رفتم و تقهایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود.
راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخند زد و آرام گفت:
–خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.
بعد به شخص پشت خط گفت:
–باشه حالا آماده شد میگم بهت خبر بدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم:
–کارتون رو بگید.
–میخواستم بگم یه آدم مطمئن تو مایههای خودت به جای منشی شرکت...
حرفش را بریدم.
–اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.
از جایش بلند و گفت:
–من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمیتونه...
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313