#طنز_جبهه 😍😂💯
به سلامتی فرمانده.....
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت،حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم!
گفت:می گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می گن؟!
گفتم:فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ،یکی بود؛پیاده که شد،دیدم خیلی تحویلش می گیرند!!
پرسیدم:کی هستی تو مگه؟!
گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😊
#شهید_مهدی_باکری
@Jameeyemahdavi313 💫🍃
ملکی میدهد ندا که “حسین”
مژده این بار هم پدر شده است
صحن خشک دو چشمم امشب با
قدم نو رسیدهتر شده است
محمد حسن بیات لو
🎊ولادت حضرت رقیه(س)مبارک🎊
#ولادتت_مبارك_دختر_ارباب
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت64 ✍ #زهرا_شعبانے به بهونه دست پخت مامان به خونه برگشتم ولی بد
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت65
✍ #زهرا_شعبانے
صورتم خیسِ اشک بود ولی با این حرفش یهو خندیدم؛عین دیوونه ها.
بابا به شوخی تشر زد:
+نیشتو ببند،دخترم دخترای قدیم
سرمو انداختم پایین،میدونستم منظوری نداره و با خیلی از پدرا فرق میکنه ولی بازم شرمنده بودم.شرمنده بودم چون بابت حرفی که زدم به قول قدیمیا لایق کمربندم؛ولی میدونستم بابا به جای عصبانیت کمکم میکنه که راه درست رو انتخاب کنم.
یهو گفت:
+حالا چرا گریه میکردی؟
به گوشیم که تو دستم بود نگاه کرد و ادامه داد:
+بهت پیام داده بود؟
سریع گفتم:
–بابا باور کنین فقط چند بار نظرمو درمورد خودش پرسید؛اگرم شمارمو داره واسه اینه که همکاریم
+نمیخواد این حرفا رو بزنی؛من دخترمو بهتر از تو میشناسم
خوشحال شدم از اینکه بهم اعتماد داره.
+نگفتی چرا گریه میکردی؟
#امید
دیشب خونه نرفته بودم.آرام بانو و بابا هم بدجور نگران بودن ولی با یه تماس خیالشونو راحت کردم.سر مزار بابا محمدرضا نشستم و شروع کردم:
–سلام بابا،بازم منم و حرفایی که نمیتونم به کس دیگه ای بزنم.از دختر دوستت گذشتم ولی حالم بده چون این خواسته دلم نیست.اگه به صلاحه کمک کن به آرزوم برسم.
یهو یه صدایی از پشت سرم اومد:
+فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم بشی؛اونم تسلیمِ یه دختربچه لوسِ بابایی.
سرمو که برگردوندم دیدم عمو احمد رو به روم ایستاده.یعنی یسنا ماجرا رو بهش گفته؟شایدم خودش همه رو اتفاقی فهمیده.به هرحال خیلی برام جالب بود که دخترش رو اینطوری خطاب کرد.به احترامش از جام بلند شدمو سلام کردم:
–سلام
+علیک سلام...واقعا جالبه نه؟دختر من آرزوی پسر محمدرضاست.
تو دلم رخت میشستن.نفسمو محکم بیرون دادمو گفتم:
–ببخشید،خجالت میکشیدم موضوع رو مطرح کنم
+نیازی به عذرخواهی نیست.من با یسنا صحبت کردم؛همه ماجرا رو برام تعریف کرد.چیکار کردی که اینقدر از دستت شاکیه و هر چقدر ازش میپرسم چیزی بهم نمیگه؟
توی این مدت خیلی چیزا یاد گرفته بودم که یکی از مهم ترینش"راه گشا بودنِ صداقته"
و به همین دلیل برای عمو احمد هم اشتباهمو تعریف کردم که اگه بعدا فهمید گله مند نشه که دخترم راست میگفته.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت66
✍ #زهرا_شعبانے
سرمو پایین انداخته بودم؛چون نمیتونستم تو چشمای پدری نگاه کنم که خاطر دخترشو میخواستم ولی با وجود همه ی خطاهایی که مرتکب شده بودم به جای اینکه بزنه تو دهنم بازم خوب برخورد میکرد.
با آرامش خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
+کس دیگه ای هم از کاری که کردی باخبره؟
–آره...پدرم
+پدری که شهید شده یا اونی که به جای شوهر عمه به من قالب کردی؟
سرمو بالا آوردم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.پس همه چیزو فهمیده؛با لحن آروم و شرمنده ای جوابشو دادم:
–معذرت میخوام بابت همه چی ولی خواهش میکنم بهم کمک کنین؛یسنا خانمو راضی کنین عمو احمد
از کنار مزار بلند شدو با خنده گفت:
+نیازی به پادرمیونیِ من نیست؛محمدرضا وساطتت رو کرده.
بلند شدم و گفتم:
–یعنی چی؟
+یسنا میگفت دیشب خواب محمدرضا رو دیده و بهش گفته با تو خوشبخت میشه.وقتی محمدرضا گفته؛نه من نه یسنا نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم.الآن اجازه داری با حسین و آرام خانم هماهنگ کنی و بیاین خواستگاری...خیلی خب خداحافظ
و بعد لبخند زد و دور شد.همونطور که به رفتش نگاه میکردم تو دلم قند آب میشد.به طرف مزار بابا برگشتم و گفتم:
–عاشقتم خیلی...ای کاش یه ذره از آبروی تو نصیب من میشد؛اون موقع هرکاری که داشتم راه میفتاد.
بند کفشمو محکم کردمو دویدمـ...دلم میخواست کل شهرو زیر پام بذارم ولی تهران برای آرزوهایی که با یسنا دارم خیلی کوچیکه.دویدم...یه نفس تا خود خونه دویدم.وارد شدمو با صدای بلند و با دلی که از خوشحالی داشت منفجر میشد داد زدم:
–مامان بابا پسر گلتون،آقا داماد اومده
مامان و بابا که مثل همیشه مشغول صحبت بودن از آشپزخونه بیرون اومدن و بابا پرسید:
+چی شده؟چرا اینقدر خوشحالی؟
–خونواده عروس خانم رضایت خودشونو اعلام کردن
مامان با تعجب گفت:
*یعنی چی؟خود یسنا بهت گفت؟
–نخیر عمو احمد بهم خبر داد که عروس خانم رضایت داده
هردو باهم گفتن"واقعا"
با همه وجود لبخند زدم:
–بله
بابا بُهت زده پرسید:
+تو بدون اجازه من رفتی پیش احمد و گفتی که دخترشو دوست داری؟
–نه خودِ یسنا بهش گفته بود عمو احمد هم به من انتقال داد
هم مامان هم بابا خیلی تعجب کرده بودن.جلو رفتم و تلفن خونه رو به طرف بابا گرفتم و گفتم:
–خب جناب سرهنگ،هماهنگ میکنین فردا شب بریم خواستگاری؟
خندید و تلفنو ازم گرفت.
#ادامہ_دارد....
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
چرخ گردون چه بخندد چه
نخندد تو بخند
مشکلی گرسر راه تو
ببندد تو بخند
غصهها فانی وباقی
همه زنجیر بهم
گردلت از ستم و غصه
برنجد توبخند
💜شنبهتون گلبـارون عزیزان💜
@Jameeyemahdavi313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄