#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت64
✍ #زهرا_شعبانے
به بهونه دست پخت مامان به خونه برگشتم ولی بدون خوردن شام و ناهار،شب رو به صبح رسوندم و با معده ای خالی، از خواب بیدار شدم.گرسنه بودم اما حالی بهم دست داده بود که مصراعِ "ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی"خیلی خوب توصیفش میکرد.
و باز بدون خوردن صبحونه راهی سالن تئاتر شدم.وقتی به در سالن رسیدم؛تمام خاطرات دفتری که یه میزش مال من بود و میز دیگه اش مال یسنا، برام تداعی شد.پاهام سنگین شده بود و نمیتونستم وارد بشم.واسه همین تصمیم گرفتم به پارک نزدیک سالن برم.وقتی رسیدم؛ روی نیمکت نارنجی وسط پارک نشستم.دچار یه سردرگمیِ مرگبار شده بودم که داشت زندگیم رو به چالش می کشید.یهو صدای پیام از گوشیم بلند شد.وقتی به مانیتورش نگاه کردم ؛دیدم آقای یاوری پیام داده.بازش کردم:
"سلام کجایی امید جان؟نه تو نه خانم فاتح، هیچ کدوم نیومدین سر کار.اتفاقی افتاده؟"
جوابشو دادم:
"سلام،من از خانم فاتح خبری ندارم ولی حال خودم خیلی خوب نیست.معذرت میخوام امروز نمیتونم بیام"
امیدوار بودم حال یسنا هم بد باشه؛چون حالِ بدش برابره با علاقه به من.
باید حرفای آخرم رو بهش میزدم شاید تیری باشه توی تاریکی.
#یسنا
میدونستم کارِ نوشتن نمایش نامه خیلی عقبه، ولی بابت خوابی که دیشب دیده بودم فکرم درگیر بود و تمرکز نداشتم.واسه همین امروز سر کار نرفتم و خدارو شکر دانشگاه هم نداشتم.یهو یه پیام روی گوشیم اومد.از طرف امید بود؛دودل بودم ولی بازش کردم:
"سلام یسنا خانم...یه روزی مدعی بودم که از ادبیات خیلی سرم میشه؛ولی الآن نمیدونم چی باید بگم.این پیام برای خداحافظیه چون گفتین ازم گذشتین.باشه تسلیمم ولی بازم روی حرفم هستم؛من دروغی نگفتم و از اشتباهی که مرتکب شدم کاملا پشیمونم و فکر نمیکنم بتونم به آبروی پدرم قسم دروغ بخورم فقط ای کاش اینقدر سنگدل نبودین...یاعلی برای همیشه"
قبلا "یاعلی" نمیگفتی.قبلا اینقدر دل منو زیر و رو نمیکردی.کی گفته بخاطر قیافت دوست دارم؛تو برای اخلاق مردونه ای که با داشتنش حاضر نیستی منو اذیت کنی قابل ستایشی.
گوشی رو توی دستم فشار دادم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن.بابا تو اتاقش بود ولی با شنیدن صدای من بیرون اومد و کنارم روی مبل نشست:
+چی شده زندگیم؟
با دستش سرمو بالا آورد.صورتم پر از اشک بود و بعد از مرگ سهراب فهمیدم بندو آب دادم.سرمو بوسید و گفت:
+چرا گریه میکنی؟اگه چیزی شده بهم بگو.
شاید خجالت زده میشدم ولی باید دردمو میفهمید:
–بابا منو شما رفیقیم دیگه؟
+معلومه،هر مشکلی داری بهم بگو
–بابا من...من به یه نفر علاقه دارم
خندید:
+امید؟
از تعجب نزدیک بود سکته رو بزنم:
–شما از کجا میدونین؟
+خیلی واضحه،وقتی تو راه فکه بودیم به ما دو_سه تیکه میوه دادی و به امید کل بشقابو.
صورتم خیسِ اشک بود ولی با این حرفش یهو خندیدم؛عین دیوونه ها.
#ادامہ_دارد....
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت64 ✍ #زهرا_شعبانے به بهونه دست پخت مامان به خونه برگشتم ولی بد
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت65
✍ #زهرا_شعبانے
صورتم خیسِ اشک بود ولی با این حرفش یهو خندیدم؛عین دیوونه ها.
بابا به شوخی تشر زد:
+نیشتو ببند،دخترم دخترای قدیم
سرمو انداختم پایین،میدونستم منظوری نداره و با خیلی از پدرا فرق میکنه ولی بازم شرمنده بودم.شرمنده بودم چون بابت حرفی که زدم به قول قدیمیا لایق کمربندم؛ولی میدونستم بابا به جای عصبانیت کمکم میکنه که راه درست رو انتخاب کنم.
یهو گفت:
+حالا چرا گریه میکردی؟
به گوشیم که تو دستم بود نگاه کرد و ادامه داد:
+بهت پیام داده بود؟
سریع گفتم:
–بابا باور کنین فقط چند بار نظرمو درمورد خودش پرسید؛اگرم شمارمو داره واسه اینه که همکاریم
+نمیخواد این حرفا رو بزنی؛من دخترمو بهتر از تو میشناسم
خوشحال شدم از اینکه بهم اعتماد داره.
+نگفتی چرا گریه میکردی؟
#امید
دیشب خونه نرفته بودم.آرام بانو و بابا هم بدجور نگران بودن ولی با یه تماس خیالشونو راحت کردم.سر مزار بابا محمدرضا نشستم و شروع کردم:
–سلام بابا،بازم منم و حرفایی که نمیتونم به کس دیگه ای بزنم.از دختر دوستت گذشتم ولی حالم بده چون این خواسته دلم نیست.اگه به صلاحه کمک کن به آرزوم برسم.
یهو یه صدایی از پشت سرم اومد:
+فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم بشی؛اونم تسلیمِ یه دختربچه لوسِ بابایی.
سرمو که برگردوندم دیدم عمو احمد رو به روم ایستاده.یعنی یسنا ماجرا رو بهش گفته؟شایدم خودش همه رو اتفاقی فهمیده.به هرحال خیلی برام جالب بود که دخترش رو اینطوری خطاب کرد.به احترامش از جام بلند شدمو سلام کردم:
–سلام
+علیک سلام...واقعا جالبه نه؟دختر من آرزوی پسر محمدرضاست.
تو دلم رخت میشستن.نفسمو محکم بیرون دادمو گفتم:
–ببخشید،خجالت میکشیدم موضوع رو مطرح کنم
+نیازی به عذرخواهی نیست.من با یسنا صحبت کردم؛همه ماجرا رو برام تعریف کرد.چیکار کردی که اینقدر از دستت شاکیه و هر چقدر ازش میپرسم چیزی بهم نمیگه؟
توی این مدت خیلی چیزا یاد گرفته بودم که یکی از مهم ترینش"راه گشا بودنِ صداقته"
و به همین دلیل برای عمو احمد هم اشتباهمو تعریف کردم که اگه بعدا فهمید گله مند نشه که دخترم راست میگفته.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت66
✍ #زهرا_شعبانے
سرمو پایین انداخته بودم؛چون نمیتونستم تو چشمای پدری نگاه کنم که خاطر دخترشو میخواستم ولی با وجود همه ی خطاهایی که مرتکب شده بودم به جای اینکه بزنه تو دهنم بازم خوب برخورد میکرد.
با آرامش خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
+کس دیگه ای هم از کاری که کردی باخبره؟
–آره...پدرم
+پدری که شهید شده یا اونی که به جای شوهر عمه به من قالب کردی؟
سرمو بالا آوردم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.پس همه چیزو فهمیده؛با لحن آروم و شرمنده ای جوابشو دادم:
–معذرت میخوام بابت همه چی ولی خواهش میکنم بهم کمک کنین؛یسنا خانمو راضی کنین عمو احمد
از کنار مزار بلند شدو با خنده گفت:
+نیازی به پادرمیونیِ من نیست؛محمدرضا وساطتت رو کرده.
بلند شدم و گفتم:
–یعنی چی؟
+یسنا میگفت دیشب خواب محمدرضا رو دیده و بهش گفته با تو خوشبخت میشه.وقتی محمدرضا گفته؛نه من نه یسنا نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم.الآن اجازه داری با حسین و آرام خانم هماهنگ کنی و بیاین خواستگاری...خیلی خب خداحافظ
و بعد لبخند زد و دور شد.همونطور که به رفتش نگاه میکردم تو دلم قند آب میشد.به طرف مزار بابا برگشتم و گفتم:
–عاشقتم خیلی...ای کاش یه ذره از آبروی تو نصیب من میشد؛اون موقع هرکاری که داشتم راه میفتاد.
بند کفشمو محکم کردمو دویدمـ...دلم میخواست کل شهرو زیر پام بذارم ولی تهران برای آرزوهایی که با یسنا دارم خیلی کوچیکه.دویدم...یه نفس تا خود خونه دویدم.وارد شدمو با صدای بلند و با دلی که از خوشحالی داشت منفجر میشد داد زدم:
–مامان بابا پسر گلتون،آقا داماد اومده
مامان و بابا که مثل همیشه مشغول صحبت بودن از آشپزخونه بیرون اومدن و بابا پرسید:
+چی شده؟چرا اینقدر خوشحالی؟
–خونواده عروس خانم رضایت خودشونو اعلام کردن
مامان با تعجب گفت:
*یعنی چی؟خود یسنا بهت گفت؟
–نخیر عمو احمد بهم خبر داد که عروس خانم رضایت داده
هردو باهم گفتن"واقعا"
با همه وجود لبخند زدم:
–بله
بابا بُهت زده پرسید:
+تو بدون اجازه من رفتی پیش احمد و گفتی که دخترشو دوست داری؟
–نه خودِ یسنا بهش گفته بود عمو احمد هم به من انتقال داد
هم مامان هم بابا خیلی تعجب کرده بودن.جلو رفتم و تلفن خونه رو به طرف بابا گرفتم و گفتم:
–خب جناب سرهنگ،هماهنگ میکنین فردا شب بریم خواستگاری؟
خندید و تلفنو ازم گرفت.
#ادامہ_دارد....
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت66 ✍ #زهرا_شعبانے سرمو پایین انداخته بودم؛چون نمیتونستم تو چشم
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت67
✍ #زهرا_شعبانے
بابا با عمو احمد تماس گرفت و قرار شد فردا شب بریم خواستگاری.خیلی خوشحال بودم؛البته بهتره بگم داشتم پر درمیاوردم.روی تختم خوابیده بودم و توی اینترنت گشت میزدم که یهو بدون اینکه بفهمم چی شد دیدم درحال خوندن زندگی نامه حر بن یزید ریاحیَم.
با تک تک جملاتش اشک میریختم چرا که با همه وجودم میفهمیدم حر رو به روی امام حسین(ع) چه میزان از شرمندگی رو تجربه کرده و چقدر سخت تره وقتی فرد مقابلت به جای عصبانیت باهات خوب برخورد میکنه.
بعد از مطالعه درمورد زندگی حر و خوندن چند آیه از قرآن سرمو روی بالشت گذاشتم و به سرعت به خواب رفتم.
توی خواب بودم که صدای مبهمی شنیدم.تکون خوردم و وقتی چشممو باز کردم آریا و مهران رو بالای سرم دیدم.از جام بلند شدم و گفتم:
–چه خبرتونه اول صبی؟
آریا گفت:
+اومدیم با آقا دوماد بریم خرید و آرایشگاه
مهران با گلایه گفت:
*حالا دیگه عاشق میشی و به من نمیگی؟
خمیازه کشیدم و جوابشو دادم:
–به جان خودم آریا گفت بهت نگم؟
افتاد دنبال آریا و یه گوشه اتاق گیرش آورد و تا میتونست کتکش زد.بابا که صداشونو شنید اومد تو اتاق و گفت:
*چه خبرتونه؟گفتم بیاین بلندش کنین ببرین آرایشگاه و یه لباس درست حسابی براش بگیرین نه اینکه بیفتین به جون هم.
هردوشون از رو زمین بلند شدن و همزمان گفتن"ببخشید"
با هزار زحمت لباس پوشیدمو به سمت یه پاساژ که هم آرایشگاه داشت هم بوتیک حرکت کردیم.بعد از دور خوردن توی چندتا فروشگاه یهو یه کت شلوار سورمه ای شیک چشم مهرانو گرفت و مجبورم کرد تنم بکنم.پوشیدمو جلوشون ایستادم.مهران به آریا گفت:
+میگم به نظرت این نباید مانکن میشد؟
*آره،امشب چه دلی ببره از یسنا خانم
عصبی شدم:
–آریا چرا مدام اون مشتی که تو اهواز خوردی رو یادت میره؟
+غلط کردم،تو هم خیلی زشتی هم بیریختی هم گنددماغ.
باهم کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از خرید کت و شلوار به آرایشگاه رفتیم و موهامونو کوتاه کردیم و بچه ها بدون نظرخواهی از من به آرایشگر گفتن خیلی بهم برسه.جالب این بود که آرایشگر مدام اصرار میکرد ابروهامو برداره ولی من زیر بار نمیرفتم.
#یسنا
دل تو دلم نبود.فاطمه اومده بود تا کنارم باشه؛تونیک صورتی کم رنگ و شال حریر یاسی رو با چادر سفید پوشیده بودم و منتظر بودم که یهو آیفون به صدا دراومد.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت68
✍ #زهرا_شعبانے
تو اتاق بودم و داشتم از استرس میمردم.فاطمه گفت:
بیا بریم واسه استقبال،باور کن زشته.
برای اینکه بابا گفته بود امید به غیر از خونوادش دوتا از دوستاشم میاره منم به فاطمه گفتم بیاد پیشم.هرچند که بابا به عمه ام هم خبر داد تا بیاد و خونه بدون خانم نمونه.
تو جواب فاطمه گفتم:
–نمیتونم برم واسه استقبال،خیلی استرس دارم
+خجالت بکش وروجک،بیا بریم
به زور هولم داد و از اتاق بیرون رفتیم و باهم جلوی در ورودی ایستادیم.بابا درو باز کرد و مهمونا اومدن تو.اول آرام خانم اومد و با عمه سپیده خوش و بش کرد.و بعد هم آقا حسین و امید و آریا با اون یکی دوستشون که نمیشناختم به همراه مرتضی وارد شدن.آرام خانم به سمتم اومد و بغلم کرد:
*چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم
–منم همین طور آرام جون
امید با بابا دست داد و گفت:
+آریا رو که به طور کامل میشناسین.ایشونم آقا مهرانه،درموردش براتون گفته بودم
مهران هم با بابا آشنا شد و با آریا به سمت ما اومدن و سلام کردن.فاطمه هنوزم بخاطر ماجرای افتادنش تو رودخونه خیلی خجالت میکشید و با سر پایین جواب آریا رو داد.وقتی دید همه به سالن رفتن و فقط امید مونده اونم رفت تا ما راحت باشیم؛هرچند که من از استرس عین لبو سرخ شده بودم.امید جلو اومد و دسته گل رز صورتی که کوچیک و جمع و جور بود رو به طرفم گرفت و گفت:
+هر چند میدونم خودم گلِ سرسبدم ولی بازم این تحفه ناچیز تقدیم وجود پرمهرِ حضرت علیه.
به جون خودم میدونم ادبیاتت خوبه فقط خواهش میکنم به قلب من رحم کن آقای شاعر.
سرمو تا جایی که میتونستم پایین انداختم و گفتم:
–خیلی ممنونم،بفرمائید تو
🌹
آقا حسین دستی به شونه امید کشید و گفت:
+احمد جان اگه صلاح بدونی این دوتا جوون برن و باهم صحبتاشونو بکنن
بابا جوابشو داد:
*چرا که نه
و رو کرد به سمت منو گفت:
*عزیزم لطفا آقا امیدو راهنمایی کن
واقعا پدر خوب داشتن نعمت بزرگیه چون اینقدر از لفظ "عزیزم" دلگرمی گرفتم که برای صحبت کردن با امید استرسم به حداقل رسید.
باهم وارد اتاق من شدیم که دیواراش به دلیل علاقه زیادم، به رنگ صورتی روشن بود.با تعارف من روی مبل گوشه اتاق نشست و گفت:
+اول میخواستم رز آبی بگیرم؛خداروشکر که صورتی گرفتم.
طعنه بدی زده بود.عصبی شدم و گفتم:
–به خودم مربوطه که چه رنگی دوست دارم
+نخیر،از این بعد به منم مربوطه
تو دلم گفتم چقدر پرویی.یهو خندید:
+ببخشید،میدونم تو دلتون میگین چقدر پرویی ولی اینو...اینو بذارین به حساب خوشحالی بیش از حدم.حالا میشه بشینین تا واسه زندگیمون برنامه بریزیم و کلی شرط واسه هم بذاریم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت68 ✍ #زهرا_شعبانے تو اتاق بودم و داشتم از استرس میمردم.فاطمه گ
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت69
✍ #زهرا_شعبانے
با توجیحی که کرد روی تختم نشستم و گوش به جملات بعدیش سپردم:
+خب،فکر میکنم توی این مدت همدیگه رو خوب شناختیم ولی برای اینکه حرفی باقی نَمونه بازم میگم.من پسر شهید محمدرضا صالحیم ولی این موضوع دلیل نمیشه که حسین و آرام رو پدر و مادرم ندونم و توقع دارم که اگر خدا خواست و ازدواج کردیم شما هم به همین چشم بهشون نگاه کنین.
–قطعا همین طوره
و ادامه داد:
+قبلا هم گفتم من تا ۱۷ سالگی یه آدم معمولی بودم و سرم تو لاک خودم بود ولی از اون به بعد با کسایی آشنا شدم که مسیر زندگیمو به یه سمت دیگه ای کشوندن اما خودتون بودین و دیدین؛تصمیم گرفتم حماقتامو کنار بذارم و یه زندگی درست برای خودم بسازم.پایه این زندگی شده توکل به خدا و تلاش خودم...خانم یسنا فاتح میشه توی این زندگی همراهم باشی؟
سرمو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم.صداقت،مظلومیت و خیلی چیزای دیگه رو میشد توشون دید.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–اگه اون موقع حرفاتونو باور نکردم به این خاطر نبود که آدم بد دلیم،فقط نگران آینده ام بودم.اما شهید صالحی خیالمو راحت کرد؛باید بگم توی پدر داشتن شانس بزرگی آوردین؛چه شهید صالحی چه آقا حسین.
خندید و گفت:
+کاملا موافقم،حالا جوابتون چیه؟همسر من میشین؟
یه لبخند خجول زدم و سرمو پایین انداختم.بلند شد و گفت:
+پس بریم شیرینی رو بخوریم
داشت به سمت در اتاق میرفت که گفتم:
–ازدواج با شما یه حُسن دیگه هم داره
با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد:
+چه حسنی؟
–بودن کنار مادر مهربونی مثل آرام جون،من خیلی وقته که مادرمو از دست دادم.
لبخندی زد و گفت:
+بریم؟
–بریم
#امید
هر دو فاتح میدون بودیم و خوشحال...با هم از اتاق بیرون اومدیم و وارد سالن شدیم.بقیه گرم گفت و گو بودن ولی با دیدن ما همه ی حواسا جمع شد.توی این مدت از آریا یاد گرفتم دیوونگی یکی از بهترین حسای دنیاست.به همین خاطر به سمت ظرف شیرینیا رفتم و از روی میز برش داشتمو با وجودی که پر از حس شعف بود گفتم:
–وقتشه دهنمونو شیرین کنیم.
همه خندیدن و شروع کردن به کف زدن.مامان بلند شدو یسنا رو بغل کرد و گفت:
*دورت بگردم دختر خوشگلم
+خدانکنه آرام جون
*نخیر،از این به بعد باید به من بگی مامان
همه زدن زیر خنده و منم شیرینیا رو پخش کردم.
🌹
آریا گفت:
+حالا چرا مهران با ما نیومد قدم بزنه؟
–بیچاره از صبح درگیرِ خواستگاری من بود فرداهم دانشگاه داره؛رفت بخوابه.
+میگم امید
–هوووم
+فاطمه خانم...چند سالشه؟
با چشمای گرد شده بهش خیره شدمو بعد از یه مکث کوتاه زدم زیر خنده:
–خدایا شکرت،از این به بعد منم میتونم این دیوونه رو اذیت کنم
با تعجب گفت:
+یعنی چی؟
–یعنی اینکه جناب عالی هم عاشق شدی و من میتونم به تلافی تمام آزار و اذیتات دمار از روزگارت دربیارم
+کی گفته من عاشق شدم؟
انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و گفتم:
–آها این مرحله اوله...مرحله انکار
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت70
✍ #زهرا_شعبانے
+کی گفته من عاشق شدم؟
انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و گفتم:
–آها این مرحله اوله...مرحله انکار
خواست اعتراض کنه:
+امید...
پریدم تو حرفش:
–ببین بخوای بگی عشق چیه؟عاشق کیه؟ و این حرفا کلاهمون میره تو هم،مگه من اعتراف نکردم تو هم باید اعتراف کنی.
+بعد دوسال اعتراف کردی برادرِ من...
عین کسی که کشتیاش غرق شده باشه ادامه داد:
+وای امید ما تازه واسه تو ،از هفت خان رستم گذشتیم حالا یه هفت خان دیگه شروع شده.
یه نگاه آروم بهش کردم:
–تو این مدت خیلی جور منو کشیدی؛مطمئن باش امید واسه اینکه تو به آرزوت برسی مثل یه بمب هیدروژنیه.
خنده خجولی کرد و گفت:
+فعلا نگو آرزو،فعلا حال دلمو نمیفهمم
–طبیعیه،هنوز بهت ثابت نشده که عاشق شدی
🌹
امشب قراره که بزرگترا تاریخ عقد و مقدار مهریه رو مشخص کنن ولی از اونجا که لوله آب عمو احمدینا ترکیده و کارگر تو خونه شون کار میکنه؛یکی از اقوامشون موند پیش کارگرا و قراره اونا بیان خونه ما.
بالاخره ساعت۸:۳۰ عمو احمد و یسنا اومدن و نشستن تا بحث رو شروع کنیم ولی بابا مدام میگفت یکم دیگه صبر کنین و هیچ کدومِ ما نمیدونستیم که چی تو سرش داره.
حدود ساعت ۹ بود که صدای آیفون بلند شد.با همه سوالایی که داشتم وارد آشپزخونه شدم و به آیفون نگاه کردم.با دیدن پدربزرگ و مادربزرگ توی مانیتور، استرس همه وجودمو گرفت.رو به سمت سالن گفتم:
–بابا، پدربزرگ و مادربزرگ اومدن
+درو باز کن
خیلی خوب میدونستم که پدربزرگ با عمو احمد مشکل داره و این قطعا سد محکمی برای رسیدن به یسنا بود:
–ولی بابا...
+گفتم درو باز کن؛من خودم دعوتشون کردم.
فهمیدن نقشه بابا کار سختی بود ولی به ناچار درو باز کردم.همه از جاشون بلند شدن و برای استقبال به سمت در ورودی رفتن.وقتی پدربزرگ و مادربزرگ وارد شدن؛همه در حال سلام و احوال پرسی بودن تا اینکه چشم پدربزرگ به عمو احمد خورد.یهو فضای سنگینی خونه رو برداشت و بعد از چند ثانیه پدر بزرگ با صدای بلندی گفت:
*حسین، پدر زنِ پسر من اینه؟
بابا با آرامش جوابشو داد:
+آقاجون ۲۰ سال از اون ماجرا گذشته،زندگی این بچه هارو به خاطر یه کینه قدیمی خراب نکنین.
*منو کشوندی اینجا که نصیحتم کنی؟
+من همچین قصدی ندارم،فقط نمیخوام پسرم بخاطر چیزی که تا چند وقت پیش ازش خبر نداشته آسیبی ببینه
*فکر کنم امید بیشتر از اینکه پسر تو باشه؛پسر منه
توی این مدت، زیادی به بابا وابسته شده بودم و به هیچ وجه تحمل نداشتم که کسی باهاش اینطور حرف بزنه.جلو رفتم و رو به روی پدربزرگ ایستادم:
–اولا که من نوه تونم نه پسرتون،ثانیاً یه سوال دارم.اصلا عشق تو قاموس شما معنی شده؟
با شنیدن این کلمات وجودش پر از عصبانیت شد و خواست بزنه تو گوشم که بابا دستشو گرفت و گفت:
+با صحبت میشه این موضوع رو حل کرد؛نیازی به دست بلند کردن رو بچه من نیست.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت70 ✍ #زهرا_شعبانے +کی گفته من عاشق شدم؟ انگشت اشارمو به سمتش گ
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت71
✍ #زهرا_شعبانے
+با صحبت میشه این موضوع رو حل کرد آقاجون؛نیازی به دست بلند کردن رو بچه من نیست.
فکر نمیکردم بابا بخاطر اینکه من سیلی نخورم تو روی پدربزرگ وایسه؛آخه تقریبا هیچ کس توی فامیل جرئت نداره روی حرفا و تصمیماش حرفی بزنه.
پدربزرگ با عصبانیت دستشو از بین انگشتای بابا بیرون کشید و خواست چیزی بگه که عمو احمد به سمت ما که جلوی در ورودی جمع شده بودیم اومد و گفت:
+آقای صالحی با این موضوع که شما منو مسئول شهادت محمدرضا میدونین مشکلی ندارم؛با اینکه باعث شدین همه عزیزام منو طرد کنن مشکلی ندارم.ولی نمیتونم بشینم و تماشا کنم که این دوتا جوون برای رسیدن به هم پرپر بزنن و شما مانع ازدواجشون بشین.این دور از مردونگیه
پدربزرگ پوزخندی زد و گفت:
*اگه من مرد نیستم تو مردی که پسر منو به کشتن دادی؟
+شما میخواستین محمدرضا مدیریت شعبه های شیرینی فروشی تونو به دست بگیره و اون قبول نکرد.به همین خاطر باهاش لج کردین و به همه بازاریا سپردین که بهش کار ندن.اون میخواست با دخترعموش،با نیایش خانم ازدواج کنه و به پول نیاز داشت.
"نیایش"مادرم، از قبل میدونستم اسم همسر بابا محمدرضا نیایشه؛ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که مادر واقعیمه.شاید دلیلش این بوده که آرام بانو تا اینجا هیچی برام کم نذاشته و من احساس نیاز به مادر دیگه ای نکردم.
عمو به حرفاش ادامه داد:
+من فقط بهش گفتم اداره ما داره نیروی جدید میگیره و اون میتونه ثبت نام کنه، همین. کف دستمو بو نکرده بودم که اون اتفاق براش میوفته.خود من تا الان که ۴۵سالمه محافظم ولی هیچ بلایی سرم نیومده.شهادت تو تقدیر محمدرضا بود و لیاقتش رو هم داشت.
پدربزرگ ساکت شد و هیچ جوابی نداد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:
*من و زنم امشب میریم خونه حاج یوسف.
حاج یوسف از قدیم رفیق پدربزرگ بود و طبیعیه که توی این اوضاع خونه حاجی رو نقطه امنِ خودش بدونه.اونا رفتن و ما موندیم با یه دنیای گنگ.مطمئن بودم که الآن هرکسی یه غصه متفاوت تو دلش داره؛ولی هیچ کس فکر نمیکرد که ممکنه اون وسط قلب یه بچه ۱۰ ساله از قفسه سینه اش بیرون بیاد.بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگ،یسنا و پدرشم رفتن.همین که در بسته شد؛صدای هق هق گریه مرتضی رفت هوا.به سمتش دویدم و بغلش کردم:
–چی شده دورت بگردم؟
با بغض و معصومیت گفت:
+اینا چی میگفتن؟تو...داداش من نیستی؟پسر دایی محمدرضایی؟
اشکاشو با دست پاک کردم و گونه شو بوسیدم.من نباید بهش دروغ بگم نباید اشتباه مامان و بابا رو تکرار کنم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═ ┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت72
✍ #زهرا_شعبانے
همین که خواستم چیزی بگم؛مامان از توی جیب کت بابا که روی مبل انداخته بود یه شناسنامه درآورد و به طرف ما اومد.روی زانوهاش نشست و به مرتضی گفت:
*این شناسنامه باباست
صفحه دومشو باز کرد و ادامه داد:
*میبینی توی قسمت فرزند،اسم تو و امید کنار هم نوشته شده.تو و اون هنوزم برادرین فقط ژنتون باهم کمی فرق داره
+ژن چیه؟
*چطور بگم،یعنی ممکنه از لحاظ پزشکی نوع یه چیزایی تو بدنتون باهم فرق داشته باشه، همین.
گریه هاش بند اومد و گفت:
+واقعا؟؟؟
مامان لبخندی زد:
*آره عزیزم...میخوای برم برات کیک بیارم
+نه
*خب چی میخوای؟
+هیچی
بابا جلو اومد و گفت:
*مرتضی جان میخوای بریم شهربازی و پیتزا بخوریم و یکم حرف مردونه بزنیم؟
سرشو تکون دادو رفت که آماده شه.بعد از چند دقیقه راهی شهربازی شدن و من و مامان تنها شدیم.مامان یهو لبخند زد و گفت:
+قبول داری تو هرچیزی که اشتباه کرده باشم تو انتخاب شوهر اشتباه نکردم؟
خندیدم:
–بله کاملا
+بیچاره تا ۸ شب سر کار بود بعدش درگیر مهمونی شد؛الآنم که مرتضی رو برد بیرون.امید خودت یه جوری با پدربزرگت این مسئله رو حل کن؛حسین به اندازه کافی مشغله داره.
#حسین
میدونم دیشب اتفاقای خوبی نیفتاد و شاید ازدواج امید و یسنا میتونست راحت تر از این انجام بشه ولی بعدا براشون مشکل پیش میومد اگه آقاجون نمیفهمید امید داره با کی ازدواج میکنه.امروز صبح حاج یوسف رو قسم دادم که با آقاجون حرف بزنه.امیدوارم بتونه راضیش کنه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت72 ✍ #زهرا_شعبانے همین که خواستم چیزی بگم؛مامان از توی جیب کت
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت73
✍ #زهرا_شعبانے
داشتم به سمت اداره میرفتم که یهو اسم "حاج یوسف" روی صفحه گوشیم نقش بست.
تماس رو وصل کردم:
–سلام حاجی
+سلام حسین جان
–در خدمتم،چیزی شده؟
+با صالحیِ بزرگ صحبت کردم
با گفتن این جمله مشتاق شدم بفهمم:
–خب؟؟؟؟؟
+گفت با ازدواج امید و نامزدش مشکلی نداره
صدام رفت هوا:
–واااقعا؟؟؟؟؟؟؟
+آره ولی گفت باید عقدشون توی حسینیه برگزار شه
–چرا؟
+نمیدونم؛هر چی ازش پرسیدم چیزی نگفت.حالا میخوای واسه یه روز مشخص هماهنگ کنم که بچه ها یه جشن مفصل براشون تو حسینیه بگیرن؟
–آره،مقدماتشو مهیا کنین؛با احمد مشورت میکنم و تاریخ عقدو بهتون میگم.تو زحمت میفتین؛یه دنیا ممنون.
+وظیفه ست،یاعلی
–یاعلی
#امید
یسنا گفته بود که بخاطر مسائل پیش اومده تمرکز نداره و باید خودم به تنهایی روی نمایش نامه ی فعلی کار کنم.ساعت ۴ بعد از ظهر بود و وسطِ سالن به شکم خوابیده بودم و توی لپ تاپ ادامه نمایشنامه رو مینوشتم.یهو در سالن باز شد و بابا اومد تو، به احترامش از جام بلند شدمو سلام کردم:
–سلام بابا
+سلام،چیکار میکنی؟
–رو نمایشنامه کار میکنم
+خسته نباشی...ببین امید حاج یوسف گفت آقاجون به ازدواجت رضایت داده
همه وجودم پر از انرژی شد:
–واقعا؟؟؟
🌹
آریا و مهران مثل همیشه داشتن کل کل میکردن ولی من تو فکر بودم.یهو پریدم وسط حرفاشون:
–آریا،فکراتو کردی؟
+درمورد چی؟
–درمورد فاطمه خانم
سرشو انداخت پایین و به فکر فرو رفت.مهران گفت:
*وا ما که رفیقاتیم،اگه چیزی هست بگو
خندیدم:
–این تکلیفش با خودشم مشخص نیست
سرشو بالا آورد:
+تکلیفم با خودم مشخصه،میخوامش.ولی...ولی بابام اجازه نمیده مطمئنم.حقم داره من تازه ماه بعد ۲۰ سالم میشه.
مهران گفت:
*بابا مگه حرف حاج یوسف تو کل محل برو نداره؛خب میریم بهش میگیم که با پدرت حرف بزنه.
آریا به هردومون نگاهی کرد که ازش توهم توطئه میبارید:
+چی تو سرتونه؟
نقشه خوبی تو سرمون بود.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت74
✍ #زهرا_شعبانے
به همراه آریا و مهران به سمت بنگاه حاج یوسف حرکت کردیم تا ازش خواهش کنیم با پدر آریا حرف بزنه.وقتی به بنگاه رسیدیم هرکاری کردیم آریا از ماشین پیاده نشد و گفت که خجالت میکشه.اولین باری بود که این چهره رو از آریا میدیدم؛آریایی که به پرو بودن معروف بود.به همراه مهران وارد بنگاه شدیم.حاج یوسف از پشت میزش بلند شدو به استقبالمون اومد.بعد از سلام و احوال پرسی روی صندلی نشستیم و من شروع کردم:
–ببخشید حاجی ما یه درخواستی ازتون داشتیم
+درخدمتم
–راستش...چطور بگم،آریا به یه نفر علاقه داره
+واقعا؟
–بله ولی پدرش راضی نیست که الآن ازدواج کنه
حاج یوسف کمی جا به جا شد و گفت:
+خب حق داره.مگه آریا چند سالشه؛من با ازدواج تو هم توی این سن مخالف بودم ولی چون حسین گفت این ازدواج به صلاحه منم قانع شدم
باید راضی میشد؛چون به آریا خیلی بدهکار بودم:
–آقا یوسف،آریا واقعا از من عاقل تره.اون خانمم خیلی خانم خوبیه.سن برای کسی ملاک ازدواجه که هنوز افکار بچگانه ای داره؛نه برای کسی مثل آریا که تا اینجا به همه ثابت کرده اکثر کاراش عاقلانه ست.درضمن مگه خودتون نگفتین توی ۲۲ سالگی ازدواج کردین.تورو خدا با پدر آریا حرف بزنین و راضیش کنین.
با این حرفا انگار که دلش نرم شده باشه گفت:
+حالا این شازده کجاست؟
مهران گفت:
*بیرونه تو ماشین
باهم رفتیم بیرون تا حاج یوسف خود آریا رو ببینه.ماشین گوشه خیابون پارک بود و آریا سرشو به شیشه تکیه داده بود.من و مهران دم در بنگاه ایستادیم و حاج یوسف به سمت ماشین رفت.
با انگشت به شیشه زد و آریا از ماشین پیاده شد.مثل اینکه هول شده باشه سریع سلام کرد:
+سلام
*علیک سلام
حاج یوسف به شوخی گوش آریا رو پیچوند و گفت:
*حالا دیگه سنگ پای محله اونقدر خجالتی شده که آدم میفرسته تا بگن چی تو دلش میگذره.
#یسنا
داشتم ظرفای شام رو میشستم که یهو اسم امید رو روی صفحه گوشیم دیدم.دستکشِ ظرفشویی رو از دستم درآوردم و با شوق و ذوق گوشی رو جواب دادم:
–الو سلام
+سلام خانم،چخبر؟
–امروز رفتم یه سری چیزا واسه مراسم عقد خریدم.راستی باید هرچه سریع تر بریم واسه آزمایش خون
+باید همه چیزو یه ذره عقب بندازیم
جا خوردم:
–چرا؟شما که گفتی پدربزرگت رضایت داده
+مشکل پدربزرگم نیست.زنگ زدم بگم زیر زبون فاطمه خانمو بکشی
حرفش واسم عجیب بود:
–چرا؟؟؟
+داره اتفاقای جالبی میفته؛آریا فاطمه خانمو دوست داره
جیغم رفت هوا:
–واقعا؟؟؟آخ جون خدایا شکرت.من مطمئنم فاطمه هم از آریا بدش نمیاد.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت74 ✍ #زهرا_شعبانے به همراه آریا و مهران به سمت بنگاه حاج یوسف
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت75
✍ #زهرا_شعبانے
با امید خداحافظی کردم و پشت میز غذاخوری نشستم.فکرای عجیبی تو سرم میگذشت و گاهی یواشکی میخندیدم که یهو بابا اومد سمتم:
+چیه؟گل از گلت شکفته
با لبخند جوابشو دادم:
–یه خبر خوب شنیدم
+خب قضیه داره جالب میشه؛حالا چه خبری شنیدی؟
–آقا آریا فاطمه رو دوست داره
چشماش چهارتا شد:
+داری راست میگی؟
رفتم و روبه روش ایستادم:
–بله،مثل اینکه قصد دارن برن خواستگاری چون امید گفت باید یه ذره عقد رو عقب بندازیم.فکر میکنم تو سرش میگذره که اگه قرار شد آریا و فاطمه هم ازدواج کنن عقدمون تو یه جا و یه روز باشه.
#امید
بعد از چند روز که با پدر آریا حرف زدیم و راضیش کردیم؛قرار شد امشب بریم خونه عروس خانم.
آریا و خونوادش سوار ماشین خودشون شدن و بقیه هم سوار ماشین بابا.
منو یسنا عقب نشستیمو بابا و عمو احمد جلو.ما که تو دوران نامزدی بودیم و مشغول صحبت درمورد زندگیمون ولی بابا و عمو احمد ساکت بودن و هرکدوم تو یه فکری.
بالاخره به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.آقا محسن یعنی پدر آریا زنگ آیفون رو زد و در باز شد.پا تو حیاط نسبتا بزرگ و مجللی گذاشتیم که نشون میداد خانواده مرفهی هستن.وارد شدیم و با همه سلام کردیم.فاطمه خانم یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر داشت و به همراه پدر و مادرش یه خونواده ۵ نفره رو تشکیل میدادن.پدر عروس خانم،آقا سهیل که حدودا ۶۰ ساله ست همه رو به سمت سالن راهنمایی کرد.خونه دوطبقه بود و البته بزرگ.
نشستیم و بعد از آشنایی های اولیه،آقا محسن بحث رو به دست گرفت:
*خب آقا سهیل اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب
پدر فاطمه خانم گفت:
+اختیار دارین
*حقیقتا من خودم واقفم که این دوتا جوون سنشون کمه و فکر نمیکردم که شما به این ازدواج رضایت بدی ولی مسئله دل بود و منم نمیخواستم پسرم فکر کنه وظیفه پدریمو درست انجام ندادم.
+حق با شماست این دوتا جوون سنشون کمه ولی اگه بدونم پسرتون از عهده اداره یه زندگی برمیاد مشکلی ندارم.
روشو به سمت آریا کرد و ادامه داد:
+خب از خودت بگو، ببینم میتونی دخترمو خوشبخت کنی
دست آریا رو گرم فشار دادم تا استرسش کم شه اما انگار هیچ نگرانی تو وجودش نبود و من بابت این روحیه اش بهش غبطه خوردم.صاف نشست و گفت:
*من مهندسی عمران میخونم و تا درسم تموم شه توی مغازه لوازم خانگی بابام کار میکنم و خدا رو شکر درآمدم خوبه ولی با توجه به حرفاتون فکر میکنم ملاک شما برای اینکه بتونم دامادتون بشم؛تلاش و انگیزه من برای اداره زندگیه.الحمدلله توی خونواده خوبی بزرگ شدم و پدرم بهم یاد داده که روی پای خودم وایسم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت76
✍ #زهرا_شعبانے
با حرفی که آریا زد آقا سهیل خودشو روی صندلی جا به جا کرد و گفت:
+که اینطور،اعتماد به نفس بالایی داری که نشونه عزم جزمت برای ساختن یه زندگی خوبه.ما درمورد شما تحقیق کردیم و خدا رو شکر متوجه شدیم خونواده متدینی هستین و با این اوضاع اگه فاطمه راضی باشه من مخالتی ندارم.
چشم همه روی فاطمه خانم چرخید.سرشو بالا آورد و گفت:
*راستش من باید با ایشون صحبت کنم
معمولا دخترا تو این جور مواقع سرشونو پایین میندازن و حرفی نمی زنن؛چه بسا که سرخ و سفید هم بشن ولی از اونجا که این خانم به این راحتی گفت میخوام با آریا حرف بزنم معلومه که خدا درو تخته رو خوب جور کرده.
حالا فکرشو بکن بچه این دوتا سنگ پا قراره چی بشه.
تمام جمع موافقت کردن و آریا و فاطمه برای حرف زدن به طبقه دوم رفتن.بعد از رفتن اونا یسنا که روی مبل کناریم نشسته بود؛بهم نگاه کرد و گفت:
+انگار همه چیز داره خوب پیش میره؛پدر فاطمه خیلی آدم سخت گیریه ولی عجیبه که به این راحتی موافقتشو اعلام کرد.
لبخندی زدمو جوابشو دادم:
–این از خصوصیات آریاست؛زبونش مارو از لونه بیرون میکشه.
بعد از نیم ساعت عروس و دوماد از طبقه دوم برگشتن و اعلام کردن که باید چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن.
#دو هفته بعد
–یسنا جان یه لحظه بیا
+اومدم ولی لطفا اینقدر کلمه "جان" رو به اسم من نچسبونین
–چه عیبی داره؟مگه ما نامزد نیستیم؟
+هستیم ولی هنوز که عقد نکردیم
یهو فاطمه و آریا از اون طرف پاساژ اومدن و آریا گفت:
*فرداشب عقدمونه. شما هم هنوز هیچ کاری نکردین؛حتی حلقه نخریدین.زود باشین دیگه.
پشت سرشون راه افتادیم و وارد یه مغازه طلا فروشی شدیم.چند مورد حلقه به یسنا نشون دادن و بالاخره یکیش رو انتخاب کرد که ترکیبی از طلای زرد و سفید بود و سه تا نگین روش داشت.بعد از اون یه حلقه نقره هم برای من گرفتیم و راهی خونه هامون شدیم.
#یسنا
دیشب رو که با کلی استرس به صبح رسوندم ولی امروز روز ولایت امام زمان(عج) ست و الآن همراه فاطمه توی آرایشگاهیم.به این دلیل که عقد هردومون توی حسینیه محله امید ایناست و جشنمون مختلطه آرایش نکردیم و فقط برای پاک سازی به آرایشگاه اومدیم.هردومون لباس ساده،زیبا و باحجابی پوشیدیم که به رنگ صورتی روشنه و دنباله نسبتا بلندی داره.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت76 ✍ #زهرا_شعبانے با حرفی که آریا زد آقا سهیل خودشو روی صندلی
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت77
✍ #زهرا_شعبانے
امروز برام یه روز خاصه یه روز عجیب غریب،قلبم واقعا تحمل این حد از خوشحالی رو نداره.فکرشو بکن روزی که میخوای با عشقت عقد کنی و بدون هیچ ترسی دوسش داشته باشی با روز ولایت امامت یکی باشه.تو فکر بودم که یهو آرایشگر اومد و گفت:
*فاطمه جان، یسنا جان آقا دومادا پایین منتظرن
هردومون روسری ساتن مونو درست کردیم و با پوشیدن چادر عروس، به سمت در خروجی رفتیم.
داشتیم از پله های آرایشگاه پایین میومدیم؛صدای تپش قلبم از صد فرسخی شنیده میشد.اینقدر هول بودم که نزدیک بود کفشای پاشنه بلندم کار دستم بده و از پله ها پرت شم پایین.فاطمه کمرمو گرفت و گفت:
+میفهمم چه حالی داری؛ قلب منم داره از جا درمیاد ولی یکم آروم باش، داشتی از پله ها پرت میشدی.
سرمو تکون دادم و با هم از پله ها پایین رفتیم.امید و آریا با دیدن ما به سمتمون اومدن و سلام کردن.آریا و فاطمه رفتن و یه گوشه حیاط آرایشگاه و شروع کردن به حرف زدن ولی من و امید همچنان به هم نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم.
توی این کت و شلوار مشکی واقعا جذاب شده بود و چشمای عسلیش بین لباس و مژه های مشکیش میدرخشید و سگش پاچه منو گرفته بود.
یهو به خودم اومدم و گفتم:
–نمیخواین دست گلو بهم بدین؟
+آخ ببخشید حواسم پرت شد؛آخه از این گلا خیلی خوشگل تر شدی.
هر دومون زدیم زیر خنده و گل رو بهم داد:
+بازم رز صورتی گرفتم، خانمِ سر تا پا صورتی
خندیدم؛از اون خنده هایی که از عمق وجودم بود.
چهارتایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت حسینیه.بعد از نیم ساعت بالاخره به حسینیه رسیدیم.وقتی پیاده شدیم همه به استقبالمون اومدن و شروع کردن به کف زدن.آرام جون همون طور که چادرشو محکم گرفته بود با سینی اسفند به سمتمون اومد.
اول رفت روی سر آریا و فاطمه تاب داد و بعد هم امید.آخر از همه به سمت من اومد و بعد از چرخوندن اسفند بالای سرم و ریختنش توی زغالا بهم گفت:
+خوشحالم که توی جوونی عروس خوشگلی مثل تو گیرم اومده الهی قربونت برم.
–خدا نکنه...این دقیقا همون زمانیه که احتیاج دارم مامانم کنارم باشه؛ خوبه که هستی آرام جون.
+منم مادر خودت بدون عزیزم.
#امید
حس شیرین و عجیبی داشتم چون بعد از این همه داستان جور واجور رسیدن به یسنا عین کشور گشاییه.وارد حسینیه شدیم.همه اهل محل بودن؛از جوونا و رفیقامون گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ خودم.حیاط به شکل فوق العاده ای با گلدونای مختلف و چراغای رنگی تزئین شده بود؛هم برای عقد ما هم برای ولایت امام زمان(عج).
اول خطبه عقد آریا و فاطمه خونده شد و بعد منو یسنا رو صندلی نشستیم.طلبه جوونی قرار بود خطبه رو بخونه.با هم قرآن رو باز کردیم ومنتظر موندیم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت78
✍ #زهرا_شعبانے
با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع کرد:
*امشب شب ولایت امام زمان(عج) و بهترین زمان برای این امر خیره.میبینم که این عروس دومادم خیلی جوونن.
دستشو به سم آسمون بلند کرد و گفت:
*خدا قسمت همه جوونا بکنه؛مخصوصا من.
با این جمله اش همه زدن زیر خنده.و اون با آرامش خاصی شروع کرد:
*بسم الله الرحمن الرحیم.....النِّکاحُ سُنَّتی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیسَ مِنّی...دوشیزه محترمه،سرکار خانم یسنا فاتح فرزند احمد آیا به بنده وکالت میدید شما رو با مهریه معلوم،یک جلد کلام الله مجید یک جفت آینه و شمعدان و ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به عقد ماه داماد،جناب آقای امید فاتح فرزند حسین دربیارم؟وکیلم؟
همیشه فکر میکردم که یسنا به مهریه کم اعتقاد داره ولی نمیدونم چی شد که اصرار داشت مهریه اش ۳۱۳ سکه باشه.قطعا یه نقشه تو سرشه.
ای کاش این رسم و رسومات وجود نداشت.ای کاش بلافاصله میگفتی "بله" و میفهمیدم همه چیز تموم شده...
و در عین حال قسمت شیرین زندگی شروع میشد...منظور از قسمت شیرین این نیست که قراره دیگه اتفاق تلخی نیفته منظورم اینه که قراره با کمک تو همه چیزو پشت سر بذارم.یعنی تو به من آرامش بدی و من برات یه کوه محکم باشم.
نمیدونم چی شد ولی شنیدم که عروس رفته گلاب بیاره...و حاج آقا گفت:
*برای بار سوم میپرسم خانم یسنا فاتح به من وکالت میدین تا با مهریه معلوم شما رو به عقد آقای امید فاتح دربیارم؟
یسنا قرآن رو بوسید و گفت:
+با امید به خدا و اجازه پدر عزیزم و امام زمانم بله...
همه کف زدن و نُقل روی سرمون ریختن.حاج آقا خطبه عربی رو خوند و ما رسما زن و شوهر شدیم.دستشو گرفتم تا حلقه رو تو انگشتش بندازم؛عین آتیش داغ بود.با چشمای لرزونی بهم نگاه کرد معلوم بود که خیلی اضطراب داره و حال منم از اون بهتر نبود.حلقه ها رو تو انگشت هم انداختیم و همه دست زدن.هرکسی که اونجا بود اومد و تبریک گفت؛از عمو احمد گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ.مامان که سمتم اومد،گفت:
*دورت بگردم،خوشبخت شی عزیز دلم
منم دستشو بوسیدم و بعد بابا اومد و روبه روم ایستاد:
+خوشبخت شی پسرم
دستشو دراز کرد و منم گرم فشردمش و خم شدم که ببوسمش ولی اجازه نداد و بغلم کرد و با آرامش خاصی گفت:
+عشق چیز خوبیه،از الآن به بعد یسنا باید برات خودِ خود زندگی باشه؛باید خودِ خود نفس کشیدن باشه.پس مراقبش باش وگرنه با من طرفی.
خندیدم از تهِ تهِ دلم.
بعد از برگزاری مراسم عقد،مداح معروف حسینیه برای ولایت امام زمان(عج) شروع به مولودی خوانی کرد و همه اهل محل بابت این شب بزرگ و پر از شادی ،خیلی خیلی خوشحال بودن.
🌹
بعد از تموم شدن جشن همراه یسنا به خونه شون رفتم.چون قبل از عقد وقت نکردیم بریم آتلیه، با دوستِ عکاسش هماهنگ کرده بود تا بیاد خونه و ازمون عکس بگیره.
وارد اتاق یسنا شدیم و بعد از چند دقیقه دوستش از راه رسید؛با هر دومون سلام علیک کرد و رو به یسنا گفت:
*یسنا جان تا من دوربینو آماده میکنم تو هم روسریت رو دربیار و موهاتو مرتب کن.
به عینه دیدم که یسنا با این حرف،رنگش پرید.باالاجبار با دستایی که میلرزید گره روسری شو باز کرد و کش موهاشو درآورد.وقتی موهای پرپشتش که به رنگ شکلاتی روشن بود روی شونه هاش ریخت؛حس کردم که قلب منم از تپش ایستاد،جوری که دوستش نشنوه گفتم:
–گر به هر موی، سَری بر تنِ حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدَمت اندازم*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*از اشعار استاد حافظ
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت78 ✍ #زهرا_شعبانے با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت79
✍ #زهرا_شعبانے
با این یه بیت صورتش مثل گوجه قرمز شد و به دوستش گفت:
+خب من آمادم
اون نگاهی گذرا بهش انداخت:
*عزیزم میدونم همین جوریم خوشگلی ولی واسه اینکه عکسا بهتر دربیاد یه چیزی به صورتت بمال.
+آخه...
*سریع باش
به سمت میز دراورش رفت و کمی ریمل زد با یه رژ لب کالباسی...از تو کشوی میز یه تاج گل آبی روی موهاش گذاشت و به دوستش نگاه کرد:
+خوبه؟راضی شدی؟
*عالی شدی دختر
چون هیچ وقت با آرایش ندیده بودمش خیلی تغییر کرده بود.
#یسنا
شاید برای قلب آدمی مثل من خیلی زود بود که با امید تا این اندازه صمیمی بشم اما بابت این شب پر از برکت خیلی خوشحال بودم و حس میکردم که بابا احمد از منم خوشحال تره و این کاملا طبیعی بود.
بعد از تموم شدن عکاسی با لباس حریر صورتیم که دنباله نسبتا بلندی داشت وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم.امید گفت که میره تو ماشین که جلوی دره یه چیزی برداره و بیاد.
داشتم به درختای خونمون نگاه میکردم که امید با یه جعبه کادویی طلایی اومد تو.لبخندی زد و گفت:
+این مال شماست
چشمام برق زد؛جعبه رو ازش گرفتم و درشو برداشتم.با دیدن کادوش فقط دوتا بال برای پرواز کم داشتم.یه تاج گرد سلطنتیِ فوق العاده زیبا بود.درش آوردمو با ذوق گفتم:
–وای این تاج با سرویس طلایی که گرفتیم سته
+قابلتو نداره؛برای عروسی بپوشش
–ولی امید این که سلطنتیه
خندید:
+من به عمد اینو گرفتم که بدونی تا ابد ملکه ی منی.فقط یادت باشه "چادرت" از هر تاجی تو رو بیشتر سزاوار "ملکه بودن" میکنه.
تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد برای مردی که چادر منو نشونه ارزشام میدید.دوباره لب باز کرد:
+قدر خودتو بدون یسنا خانومم
انگشتای دوتا دستمو بالا آورد و بوسید:
–یه روزی آرزوم بودی خوشحالم که الآن مال منی.
شاید اگه یه دماسنج بهم وصل میکردن...هه!!!بیچاره دماسنجه،بلافاصله میترکید انقدر که داغ کرده بودم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت80
✍ #زهرا_شعبانے
امید برگشت خونه شون و منم لباسام رو عوض کردم.خیلی خسته بودم و خیلی خوشحال،با دنیایی از آرزوهام که با رسیدن به امید داشتن برآورده میشدن روی تختم دراز کشیدم و سریع به خواب رفتم.
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه راهی خونه امید اینا شدم چون دیشب به امید گفته بودم ساعت ۹ میام دنبالش تا باهم بریم سرکار.
به در خونه شون رسیدم و بهش تک زنگ زدم تا بیاد پایین.بعد از دو دقیقه اومد و گفت:
+به!!!خانم خودم
–سلام
+سلام...ببخشید وقتی میبینمت همه آداب و رسوم یادم میره
چقد زبون بازه!!!خندیدم و گفتم:
–شما اگه این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
+دیگه شمایی وجود نداره از این بعد باید صدام بزنی "تو" "امید جان" "عزیز دلم" و غیره
خواستم جوابشو بدم که یهو یه ماشین پلیس جلو پامون ترمز کرد.دوتا افسر جوون پیاده شدن و به سمتمون اومدن.یکیشون گفت:
*سلام...آقای امید فاتح؟
امید بُهت زده جوابشو داد:
+بله خودم هستم
اون افسر خیلی تحقیر آمیز گفت:
*پسر سرهنگ حسین فاتح درسته؟
ولی امیدِ من مغرور تر از این بود که اجازه بده کسی اینطوری درمورد خودشو پدرش حرف بزنه:
+شما مشکلی داری؟
*نخیر سرهنگ فاتح تاج سر ماست ولی شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری
ترس همه وجودمو گرفت و پریدم وسط حرفشون:
–کلانتری چرا؟
*خانم بیتا سهیلی از ایشون شکایت کردن؟
به امید نگاه کردم:
–بیتا کیه؟
+یکی از اون دخترا که...
نفس عمیقی کشید و دستشو تو موهاش فرو کرد.اون افسره به همکارش اشاره کرد که به امید دستبند بزنه.بهش دستبند زدن و داشتن میبردنش که با ناله از پشت صداش زدم:
–امید برم بالا به آرام جون بگم؟
برگشت به سمتم:
+نه دورت بگردم؛به بابام خبر بده.
بردنش و قلب منم باهاش رفت.هر چند امید سن زیادی نداشت ولی الآن فهمیدم که چقدر انتخابم درست بوده چون با وجود وخامت اوضاع، خم به ابروش نیاورد و نگرانِ فکری بود که من درموردش میکردم.اما خدا شاهده من بیشتر از قبل به مردی افتخار کردم که به جرمِ اغفال و اخاذی از یه دختر دستگیر شده بود.
بعد از تجزیه و تحلیل وضعیت گوشیمو برداشتم و به پدر امید زنگ زدم:
–الو سلام آقا حسین
+سلام دخترم چیزی شه؟
به گریه افتادم:
–امیدو گرفتن
با صدای نگرانی گفت:
+چی!!!!
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت80 ✍ #زهرا_شعبانے امید برگشت خونه شون و منم لباسام رو عوض کردم
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت81
✍ #زهرا_شعبانے
بعد از توضیح همه ماجرا به آقا حسین، خودمو به کلانتری رسوندم و وارد سالنش شدم.
به سمت چپم که نگاه کردم دیدم یه افسر داره به سربازی که کنار امید ایستاده میگه:
*بذار همین جا روی این صندلی بشینه؛سرهنگ فاتح زنگ زد گفت سریع خودشو میرسونه.
امید روی صندلی ای که گوشه راهرو بود نشست و اون سرباز بالای سرش ایستاد.وقتی اون افسر رفت دویدم و کنار امید نشستم:
–سلام امید جان
+سلام...تو اینجا چیکار میکنی؟
–دلم طاقت نیاورد
+از دست تو
#حسین
خیلی نگران امید بودم و دلشوره داشتم.ماشینو تو حیاط کلانتری پارک کردمو به سمت سالن دویدم.امید و یسنا تو راهرو نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.نزدیکتر که شدم سرگرد خالقی و دوست صمیمیش رو دیدم که به شکل نامحسوسی به امید و یسنا نگاه میکردن و درموردشون حرف میزدن:
+تورو خدا میبینی؟ دختره چه خنگیه، با این همه خوشگلی و خانومی هنوز پای این پسره هوس باز مونده.
*اگه به خوشگلیه که پسره هم چیزی کم نداره ولی واقعا واسه سرهنگ فاتح برای داشتن همچین پسری متاسفم.
از پشت سر بهشون نزدیک شدم و گفتم:
–هوس باز اونیه که به دختر شوهر دار میگه خوشگل
به سمتم برگشتن و همونطور که هول کرده بودن؛ احترام نظامی گذاشتن و منم ادامه دادم:
–پسر من هرچی که باشه واسه خاطر پول اینکارو کرد و بعدم پشیمون شد.فکر میکنم شماهایی که این شکلی عروس منو دید میزنین؛ بیشتر لایق لقب هوس بازین.
سرشونو پایین انداختن و سرگرد خالقی گفت:
+ببخشید ما قصدِ...
–واقعا که!!! اگه من مافوقتون نبودم بازم بابت حرفی که زدین پشیمون میشدین؟ معلومه که نه.نترسین قصد ندارم بازداشتتون کنم؛الآنم با خیال راحت پشت سر منو خونوادم حرف بزنین.
از کنارشون رد شدم و به سمت امید و یسنا رفتم.وقتی روبه روشون وایسادم؛هردوشون بلند شدن و سلام کردن.ولی امید سرشو کرده بود تو سرامیکای کف سالن و تو چشمام نگاه نمیکرد.با یه لحن خشک و جدی گفتم:
–به من نگاه کن
همچنان سرش پایین بود.
–گفتم به من نگاه کن
وقتی سرشو بالا آورد با اینکه چشماش پر از شرم بود ولی نمیدونم چرا با بیرحمانه ترین کلمات شروع به حرف زدن کردم:
–برای آخرین بار بهت میگم؛وقتی بابت اشتباهی که کردی تاوان دادی و همه چیز تموم شده دیگه سرتو پایین ننداز. تا کسی نتونه متهمت کنه به هوس...
چشمم به یسنا میوفته.عین بره ای که میخوان سرشو ببرن داشت به ما نگاه میکرد.ولی عجیب بود که اینقدر سنگدل شده بودم:
–تو اینجا چیکار میکنی؟
خیلی مظلوم گفت:
+اومدم کنار امید باشم
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت82
✍ #زهرا_شعبانے
+اومدم کنار امید باشم
–امید اگه میخواد مرد بشه و بتونه از تو محافظت کنه باید این روزا رو پشت سر بذاره.برو، بودنت هیچ دردی رو درمون نمیکنه؛فقط به نگرانی های من اضافه میشه.
اما این دختر سرتق تر از این حرفا بود:
+زنش شدم که تو سختی و آسونی کنارش باشم
امید گفت:
*میدونم نگرانمی ولی بابا اینجاست؛اتفاقی نمی افته.برو سالن تئاتر، من و تو قول دادیم نمایشنامه رو تا ماه دیگه تموم کنیم
+تو فکر کردی بدون تو دست و دلم به نوشتن میره؟
*یسنا جان،عزیز من برو خواهش میکنم.
با لحن ناراحتی خداحافظی کرد و رفت.
#یسنا
وارد حیاط کلانتری شدم ولی پاهام یاری نمیکردن که از اداره بیرون برم.
همونجوری که ماتم گرفته بودم به یه دیوار تکیه دادم و تو فکر رفتم.بعد از پنج دقیقه آقا حسین اومد تو حیاط و روی یه نیمکت نشست.به سمتش رفتم و کنارش نشستم؛وقتی منو دید بازم شروع کرد:
+تو چرا هنوز اینجایی؟
حالا دیگه آقا حسین پدر شوهرمه و با بابا احمد فرق نداره و من باید با شیرین زبونی دلشو آروم میکردم:
–آخه چرا امروز اینقدر بداخلاقین بابا حسین؟
بهم با تعجب نگاه کرد چون انتظار نداشت "بابا" صداش بزنم.به زمین خیره شد و گفت:
+ببخش،دست خودم نیست بابت اتفاق امروز ذهنم بهم ریخته.
نمیدونم چرا دوست داشتم واسه آروم کردنش هرکاری از دستم برمیاد بکنم.با یه لبخند دست راستشو گرفتم و گفتم:
–شما الآن باید از همیشه خوشحال تر باشین.چون پسرتون ازدواج کرده و یه دختر خوب گیرش اومده.شاعر نیستم که هستم،خانم دکتر نیستم که دارم میشم،از هر انگشتمم یه هنر میریزه.یعنی با این وجود خوشحال نیستین؟
از جاش بلند شدو سرمو بوسید و با یه نگاه مهربون گفت:
+کی گفته خوشحال نیستم ولی نگران اینم که این ماجرا بیخ پیدا کنه.اگر میخوای بیشتر از این نگران نباشم از اینجا برو.
–ولی من میخوام تا اومدن شاکیش بمونم
چشم غره رفت:
+یسنا برو
با لحن بچگونه ای گفتم:
–بازم که فلفلی شدین
خندید:
+از دست تو،خیلی خب بمون ولی وقتی اون دختره بیتا اومد نمیری طرفش
–قول نمیدم
🌹
+تو...تو زنشی؟
–آره
مثل کسی که یه سطل آب سرد رو سرش ریخته باشن روی صندلی نشست و گفت:
+پس چرا وقتی ازش پرسیدم کسی رو دوست داره گفت نه؟
–امید آدم بدی نیست اون کارم یه اشتباه بود که با همه وجودش سعی کرد جبرانش کنه.بیتا جان ببخشش،اون واقعا قصد اذیت کردن تو رو نداشته.
از جاش بلند شد و گفت:
–من آدم بی شرفی نیستم؛اگه میدونستم تو توی زندگیش هستی دیگه کاری به کارش نداشتم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت82 ✍ #زهرا_شعبانے +اومدم کنار امید باشم –امید اگه میخواد مرد ب
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت83
✍ #زهرا_شعبانے
بیتا رضایت دادو با من خداحافظی کرد ولی عجیب این بود که تو تمام این مدت عینکشو از روی چشمش برنمیداشت.خواست از سالن کلانتری بیرون بره که یهو بابا حسین صداش زد:
+بیتا خانم
برگشت به طرفش:
*بله
+این عینک دودی رو از روی چشمات بردار
*ببخشید نور چشمام رو اذیت میکنه
خواست بره که بابا حسین بازم خطاب بهش گفت:
+خواهش میکنم برش دار
با اکراه عینک رو برداشت ولی صحنه زیر عینک باور نکردنی بود.زیر چشمش به شکل بدی کبود شده بود.رفتم کنارشون وایسادم تا ببینم جریان چیه.
قبل از اینکه کسی چیزی بپرسه خودش شروع به توضیح دادن کرد:
*کارِ بابامه؛دیشب یه دعوای مفصل با هم داشتیم
بابا حسین با این حرفش پوزخندی زد:
+به بابات درمورد این کبودی چه دروغی گفتی؟
هم من هم بیتا با چشمای گرد بهش نگاه کردیم و اون ادامه داد:
+چیه توقع داری باور کنم یه پدر میتونه همچین بلایی رو سر دخترش بیاره؟
سرشو انداخت پایین و اونقدر نوع نگاهش تیز بود که کم مونده بود سرامیکا سوراخ بشن.
خیلی تعجب کرده بودم و میخواستم بفهمم ماجرا چیه:
–چی شده عزیزم؟بگو چه اتفاقی افتاده ما کمکت میکنیم
و بابا حسین جای اون جواب داد:
+من میگم چه اتفاقی افتاده.یه نفر مجبورش کرده که بیاد کلانتری و از امید شکایت کنه.
سرشو بالا آورد و گفت:
*نه...
+بگو کی مجبورت کرده؛اگه نگی امروز تو راه برگشت وقتی بفهمه رضایت دادی که امید بیاد بیرون، بجای اینکه زیر چشمتو کبود کنه جونتو میگیره.
بیتا بعد از یه مکث کوتاه گفت:
*سردسته یه باند مواد مخدر بزرگه و فکر میکنم یکی از آدماییه که روزبه زیر دستشون بوده و میدونست اگر به تلافی دستگیری روزبه بخواد بلایی سر امید بیاره شما به همین راحتی ولش نمیکنین واسه همین میخواست از طریق قانون امیدو اذیت کنه؛شایدم میخواست به جای پرونده کلاهبرداری بهش هم دستی با باند مواد رو نسبت بده
+آدرسی،شماره تلفنی ازش نداری؟
*معلومه که نه، با اینکه تهدیدم کردن ولی حاضرم کمکتون کنم.خودشون میان سراغم اگه تعقیبم کنین میتونین به اونا برسین.
بابا که به دو رفت تا این موضوع مهم رو با همکاراش درمیون بزاره و منم با بیتا به حیاط کلانتری رفتم و بهش گفتم:
–بیتا جان میشه شمارتو بهم بدی؟
+چرا؟
–دوست دارم باهم دوست بشیم
نمیدونم چرا ولی اصلا از بیتا بدم نمیومد و حس میکردم یه چیزی تو وجودش منو جذب میکنه.
#یک هفته بعد
–زود باش دیگه امید
مامان آرامم صداش دراومد:
*اگه ندیدی از همه دیرتر برسیم
اومد بیرون و گفت:
+چه خبرتونه اومدم دیگه
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت84
✍ #زهرا_شعبانے
#امید
یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.یسنا واسم چشمک زد و گفت:
+آخه تو چقدر بدتیپی،شوهرم شوهرای قدیم
جلو اومدم و جوری که مامان نشنوه گفتم:
–در عوض شما خیلی خوش تیپی چون همیشه یه رنگی.مهم چادر سیاه توعه...
یه خنده خیلی شیرین کرد که واقعا به دلم نشست:
–میدونستی چقدر خنده هاتو دوست دارم؟
+کیه که عاشق خنده های من نباشه؟
یهو مامان گفت:
*اگه به اندازه کافی قربون صدقه زنت رفتی؛راه بیفت تا مراسم تموم نشده.
سه نفری سوار ماشینِ من شدیم و راه افتادیم.امروز روز تجلیل از سرهنگ فاتح یا بهتر بگم پدرمه چون ظرف یه هفته به کمک دوستاش تو دایره مواد مخدر، با اینکه توی تخصصش نبود تونست یه باند بزرگ مواد رو متلاشی کنه.
وارد سالن اجتماعات نیروی انتظامی شدیم و کنار هم نشستیم.مجری مراسم که فکر میکنم یه سروان بود؛چند دقیقه درمورد اقدامات مؤثر پلیس برای تامین امنیت کشور صحبت کرد و بعد گفت:
*از سردار شافعی دعوت میکنم تا به جایگاه تشریف بیارن و نشان افتخار رو به سرهنگ حسین فاتح مسئول دایره جرائم مالی و سرگرد خالقی مسئول دایره مواد مخدر، بابت تلاش شبانه روزی در راستای فروپاشی یک باند بزرگ قاچاق مواد اعطا کنن.
هر سه نفر به جایگاه رفتن و سردار شافعی، هم به بابا هم به همکارش نشان افتخار و لوح تقدیر رو اهدا کرد و برای هم احترام نظامی گذاشتن.
بعد از کلی تشریفات و تموم شدن مراسم، بابا به سمتمون اومد و ماهم بهش تبریک گفتیم.
از سالن بیرون اومدیم و خواستیم به خونه برگردیم که گفتم:
–بابا میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
+حتما
یسنا و مامان به سمت ماشین رفتن و منو بابا هم تو محوطه نشستیم.بابا گفت:
+خب من درخدمتم
–خواستم بگم خدا واقعا به فکر بنده هاش هست؛نزدیک بود بخاطر من آبروتون بره ولی با این اتفاق آبروتون که نرفت هیچ، بهش اضافه هم شد.
+این از لطف خداست.ولی حتی اگه این اتفاق هم نمی افتاد آبرویی از من نمی رفت چون داشتن پسری مثل تو عزته نه ذلت.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
–ای کاش همینطور بود
سرمو بالا آورد و گفت:
+بعضی وقتا با خودم میگم چطور ممکنه اینقدر آقا شده باشی.
با لبخند گفتم:
–یعنی تا این حد به جاده خاکی زده بودم که باورِ تحولم اینقدر براتون سخته؟
+خیلی به جاده خاکی نزده بودی فقط سریع وارد صراط مستقیم شدی
هردومون زدیم زیر خنده و بابا گفت:
+یکی از نشونه هاش انتخاب یسنا واسه زندگیته؛باید بگم خیلی خوشحالم که اون شده همسرت...خیلی خب پاشو بریم تا مامانت تیربارونمون نکرده.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┅═ ☆ 💗 ☆ ═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت84 ✍ #زهرا_شعبانے #امید یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیدم و از اتا
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت85
✍ #زهرا_شعبانے
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.مامان و یسنا عقب نشسته بودن،من پشت فرمون و بابا صندلی شاگرد.خواستم استارت بزنم که یسنا گفت:
+خوب با باباحسین خلوت کرده بودیا
از اینکه داشت به پدرشوهرش میگفت بابا، لبخند رضایتی زدم و گفتم:
–نه که تو با مامان جونت گرم نگرفته بودی
مامان گفت:
*اوهوی با دختر من درست حرف بزنا
به بابا گفتم:
–نگاه کن،زنت میخواد منو ترور کنه اونم بخاطر یه دختر بچه لوس
بابا اخم کرد:
+کی گفته دختر من لوسه؟
بادی به غبغب انداختم و جوابشو دادم:
–روزی که ناامید شده بودم این خانم بهم جواب بله بده رفتم سر خاک دایی و داشتم از دست این دخترتون شکایت میکردم.یهو عمو احمد جلوم ظاهر شد و گفت "فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم یه دختر بچه لوس بشی"
یسنا خیلی حق به جانب گفت:
+نخیرم،اینقدر دروغ نگو،بابای من هیچ وقت از این حرفا نمیزنه
–ولی...
نزدیک بود دعوا بشه که بابا گفت:
+استارتتو بزن بچه
و منم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
🌹
روز ها از پس هم میگذشت و منو یسنا با همه وجود دنبال کارای عروسیمون بودیم.حتی خرید کوچیک ترین چیزی واسه خونه ای که قرار بود سقف بالای سرِ هردومون بشه؛باعث میشد تا عاشق این دنیای پر از سختی بشیم.
بعد از گذشت چند ماه و حاضر شدن خونه و بقیه مسائل بالاخره روز عروسیمون رسید؛البته چون کارای آریا و فاطمه تموم نشده بود نتونستیم این مراسمم باهم بگیریم.ماشینو گل زده بودم و همه چی آماده بود تا برم آرایشگاه دنبال یسنا.
به ماشین تکیه زده بودم و منتظرش دم در آرایشگاه وایساده بودم.تو آینه بغل ماشین خودمو برانداز کردم...معمولا مردا به زناشون سفارش میکنن که وقتی قراره جلو نامحرم ظاهر بشن خیلی به خودشون نرسن ولی بین منو یسنا این موضوع برعکسه.اونه که همیشه سفارش میکنه کنار شقیقه هامو کوتاه نکنم چون وقتی موهای جلوم از کناری ها بلند تره خیلی عاشق کش میشم.😄
بالاخره از در آرایشگاه بیرون اومد و منم در ماشینو براش باز کردم.هردومون سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت86
✍ #زهرا_شعبانے
یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عوض شه.یسنا یهو شروع کرد به نق زدن:
+نمیتونستی یه تاج جمع و جور بگیری داره اذیتم میکنه.
خندیدم و گفتم:
–اون موقع که بهت دادمش گل از گلت شکفت چی شده الآن شاکی شدی؟
+خب خیلی خوشگله ولی باور کن ملکه انگلیسم فقط تو روز تاج گذاریش همچین تاجی پوشیده
–اولا که امروز داری نصف دینتو کامل میکنی و تو هم باید تاج بندگی بذاری.دوما خودتو با اون عجوزه که مثل یه روباهِ هفت خطه مقایسه نکن.واقعا خودمم نمیدونم چرا این تاج رو خریدم ولی موقع خریدش حس خوبی داشتم.
بالاخره به تالار رسیدیم و یه دختر بچه که جلوی در ایستاده بود؛ دوید و با صدای بلند گفت:
*عروس و دوماد رسیدن
با صدای اون بچه همه به استقبالمون اومدن و منم پیاده شدم تا درو برای یسنا باز کنم.
وقتی درو باز کردم و بیرون اومد؛همونطور که شنلِ زمستونیش رو درست میکرد؛ دستشو گرفتم و با استقبال مهمونا وارد سالن شدیم...
در طول مراسم به همه خوش گذشت و ماهم خیلی خیلی خوشحال بودیم.جشن ساده ما که هزینه بالایی نداشت؛در نهایتِ بی آلایشی و شعفِ تمام افراد تموم شد و با شور و شوق زیاد به سمت آپارتمانمون حرکت کردیم...آپارتمانی که دیوار به دیوار خونه عمو احمده تا راحت بتونیم بهش سر بزنیم و اون تنها نباشه.
وقتی وارد آپارتمان شدیم؛خونواده ها واسه بدرقمون به خونه بخت اومدن.با اینکه از این به بعد بغل گوش عمو احمد بودیم و فکر میکردم یسنا مثل بقیه عروسا گریه نمیکنه؛ولی همه چی برعکس شد و نزدیک چند دقیقه تو بغل عمو احمد اشک ریخت.
و موقع جدا شدن از آرام بانو هم گریه هاشو از سر گرفت؛انگار که داره از مادر خودش جدا میشه...
در نهایت با خداحافظی من با بابا حسین و آرام بانو و مرتضی، همه رفتن و فرصتی برای استراحت پیدا کردیم.هردومون روی مبل ولو شدیم و من با آرامش خاصی شروع کردم:
–هیچ وقت به این اندازه زشت ندیده بودمت
+وا!!! من زشتم؟
–اگه ببینی گریه هات با آرایشت چیکار کرده؛حرفمو تایید میکنی
از جاش پرید و گفت:
+واقعا؟؟؟ خیلی زشت شدم؟
خندیدم:
–آره خیلی
+خیلی خب من میرم یه دوش بگیرم؛تو هم که از ظهر هیچی نخوردی برو تو یخچال یه چیزی بردار و بخور.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت86 ✍ #زهرا_شعبانے یه موزیک بی کلام گذاشتم تا فضای ماشین کمی عو
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت87
✍ #زهرا_شعبانے
#دو_سال_بعد
#یسنا
چمدونم رو جمع کرده بودم و آمادگی کامل داشتم.یه روزی با هزار امید و آرزو وارد این خونه شدم و الآن هم با یه میلیون آرزوی دیگه دارم ترکش میکنم.این خونه پر از خاطره ست برام چون همه روزای خوشم با امید همین جا گذشت.به تک تک دیوارای خونه زل زدم و یکی یکی باهاشون خداحافظی کردم.یهو صدای امید اومد:
+حاضری عزیزم؟
–آره بریم
میخواست چمدون رو بیاره که گفتم:
–کجا تشریف میاری؟ برو مهسا و مهدی رو بیار
+حواس منو ببین؛ داشتم بچه هامو جا میذاشتم
رفت و بچه ها رو آورد و خواست مهدی رو بده بغل من که گفتم:
–پسرت ورِ دلِ خودت، مهسا رو بده به من
+چه فرقی داره؟
–پسرت خیلی ورجه وورجه میکنه.برعکس...مهسا به شکل عجیبی آرومه
+آها چون مهدی خیلی شلوغه،فقط پسر منه
رفتم جلو و با مهربونی گفتم:
–آخه عشقم، تو مردِ منی اگه بین بازوهات حبسش کنی نمیتونه جُم بخوره.حالا هم بریم و تا دیر نشده بچه هارو بذاریم پیش مامان آرام.
+نه اول باید بریم پیش عمو احمد واسه خداحافظی
–بابا خونه نیست دیشب ادارشون بوده ولی گفت خودشو میرسونه خونه باباحسین اینا تا خداحافظی کنه.
امروز قراره بابت یه جشن بریم لندن،چون بعد از ازدواج کارمون رو توسعه دادیم و تمام شعرامون رو به صورت مشترک گفتیم.توی خیلی از مراسما با همدیگه اجرای مشترک داشتیم و حالا دیگه به زن و شوهر شاعر معروف شدیم.امسال واسه مشاعره بیت رهبری هم دعوتمون کردن و این موضوع قند رو تو دل هردومون آب کرد و الآن هم قراره یه اجرای دونفره تو حسینیه ایرانیای مقیم لندن داشته باشیم.ولی به علاوه اینا خدا دو تا فرشته دوقلو رو بهمون هدیه داد که چهار ماهشونه، ولی خب من خیلی با پسرمون کنار نمیام و بیشتر امید نگهش میداره.
سوار ماشین شدیم و من عقب نشستم که حواسم به بچه ها باشه.امید ماشینو روشن کرد تا به سمت خونه مامان اینا حرکت کنیم و مهدی و مهسا رو پیش اونا بذاریم.
بعد از ده دقیقه رانندگی تو ترافیک گیر کردیم.امید داشت با گوشیش ور میرفت و منم با بچه ها بازی میکردم.سکوت حکم فرما بود تا اینکه من گفتم:
–ترافیکم چیز خوبیه ها
امید نفسشو بیرون داد:
+کجاش خوبه،آدم حوصله اش سر میره
–اونجاش خوبه که تو وقت میکنی بگی دوستم داری
به سمتم برگشت و گفت:
+وا یعنی تو نمیدونی دوست دارم
–چرا قبلنا خیلی میگفتی ولی از وقتی بچه ها به دنیا اومدن دیگه نمیگی
+من هرکاری میکنم بخاطر اینه که تو خوشحال باشی.
با حالت ناراحتی گفتم:
–خیلی خب زبونی هم بگو تا بدونم
کمربند ایمنیش رو باز کرد و خودشو به سمتم کشید و پیشونیمو بوسید.هولش دادمو گفتم:
–چیکار میکنی دیوونه، زشته جلو مردم
+تو این آلودگی هوا که از تو ماشین چیزی مشخص نیست.بعدشم خواستم بدونی من مرد عملم و بخاطر این که فکر نکنی مغرورم بهت میگم؛تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده و تا ابد عاشقانه دوستت دارم.
لبخندی زدم و بعد از سبک شدن ترافیک حرکت کردیم.تمام مدت باهم گفتیم و خندیدیم تا اینکه بالاخره رسیدیم خونه مامان اینا.
#امید
زنگ درو زدیم و وارد شدیم.طبق معمول مهدی بغل من بود و مهسا بغل یسنا.
آرام بانو و بابا و عمو احمد به استقبالمون اومدن و سلام علیک کردیم.رو به عمو احمد گفتم:
–چرا زحمت کشیدین عمو،ما دو سه روزه برمیگشتیم
+زحمت چیه وظیفه ست ولی من هرکاری کردم تو به من بگی بابا موفق نشدم
سرمو پایین انداختم و گفتم:
–تورو خدا این موضوع رو بی احترامی تلقی نکنین.خدا دوتا پدر خوب نصیب من کرد؛ترجیح میدم به عموهام اضافه بشه تا باباهام
مامان خواست موضوع رو عوض کنه؛به همین خاطر رو به یسنا گفت:
*این مهسا خانمو بده به من ببینم
من گفتم:
–نه مامان بیا مهدی رو بگیر؛خیلی خسته ام کرده
*مهدی رو بده به بابات که نمیتونه از بین بازوهاش فرار کنه نه به من.
خندیدم و گفتم:
–مادر و دختری خوب به هم شبیه هستینا.قبل اومدن یسنا هم همینو گفت؛آخه پسر من چه گناهی کرده؟
*پسرتم مثل بچگی های خودت خیلی شیطونه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت88
✍ #زهرا_شعبانے
#یسنا
مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مهدی رو.
منم به اتاق سابق امید رفتم تا قبل از راه افتادن به سمت فرودگاه یکم استراحت کنم.چادرمو درآوردم و موهامو باز کردم و رو تخت امید خوابیدم.بالشتش بوی خودشو میداد؛یادش بخیر وقتی دوسه ماهه دوقلوها رو باردار بودم نمیتونستم بوی امیدو تحمل کنم و بیچاره از دستم آسی بود.با همه وجود عطرشو وارد ریه هام کردم و از خدا خواستم اگه دوباره باردار شدم دیگه این اتفاق نیفته چون این عطر همه زندگی منه.
داشتم به خواب میرفتم که یهو در اتاق باز شد.بابا احمد بود؛به احرامش نشستم و اونم اومدو کنارم رو تخت نشست.بعد از چند لحظه لبخند زد و گفت:
+پشتتو به من کن
–چی؟
+گفتم پشت به من بشین
بهش پشت کردم و اونم موهامو تو دستش گرفت و شروع کرد به بافتنشون.یه نفس عمیق کشید و گفت:
+یسنا نمیدونم متوجهی یا نه ولی یه چیزی هیچوقت یادت نره.توی این دنیا هیچ کس تورو به اندازه من دوست نداره.هر چقدرم که قد بکشی و خودت بچه دار بشی بازم همون دختر کوچولوی خودمی.
بافت موهامو تموم کرد و با کش بستشون.به سمتش برگشتم و گفتم:
–بابا توی این سالا که مامان نبود شما همه زندگیم بودین.هیچ چیزی نمیتونه
عشق منو نسبت به شما کم کنه.
بعدش رفتم تو بغلش:
–بابا میدونستی بغلت امن ترین جای دنیاست؟
دستشو تو موهام فرو کرد و گفت:
+میدونم
🌹
قیافه ام خیلی گرفته بود.امید گفت:
+چرا اینقدر ناراحتی؛اگه معذبی چادرتو درنیار
–من اگه چادر میپوشم واسه اینه که جلب توجه نکنم؛خب توی اروپا چادر یه چیز معمولی نیست که خیلیا بپوشن.واسه همین بیشتر از اینکه نگاه ها رو دور کنه،جلب توجه میکنه.
+خیلی خب پس برو درش بیار
وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم و چادرمو در آوردم.یه مانتو زرشکی پوشیده بودم با روسری کرم، لباسام ساده اما شیک بود.چادرمو گذاشتم تو کیفمو از سرویس بیرون اومدم.
امید به سرتا پام نگاهی کرد و گفت:
+بریم؟
–بریم
پاسپورتامون رو چک کردن و سوار هواپیما شدیم.بعد از هفت ساعت بالاخره هواپیما به زمین نشست و ماهم توی فرودگاه بین المللی "لندن هیترو ایرپورت" چمدونمون رو گرفتیم و راهی هتلی شدیم که رزرو کرده بودیم.
یه اتاق دوتخته گرفتیم و رفتیم که بخوابیم.امید که همون اول گرفت خوابید ولی من چمدون رو تو کمد چیدم و بعد از عوض کردن مانتوم با یه لباس راحتی رفتم و خوابیدم.
نمیدونم چقدر خواب بودم ولی حس کردم یه نفر داره با دست تکونم میده.چشمامو که باز کردم دیدم امیده،موهامو که روی صورتم پخش شده بودن کنار زد و با لبخند گفت:
+خوشگلِ امید پاشو دیگه، پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت88 ✍ #زهرا_شعبانے #یسنا مامان مهسا رو بغل گرفت و بابا حسین مه
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت89
✍ #زهرا_شعبانے
به سختی از روی تخت بلند شدمو لباس پوشیدم.پا به پای امید راهی رستوران شدم و کنار هم پشت یه میز نشستیم.سفارشامونو دادیم و امید شروع کرد به حرف زدن:
+امروز ساعت ۲ بعد از ظهر جشنه.آماده ای دیگه؟
–آره مشکلی ندارم؛فقط هنوز سه روز تا میلاد امام زمان(عج) مونده.چرا میخوان امروز جشنو بگیرن.
+ نمیدونم،لابد دلیلی داره.آها راستی مهران قراره روز میلاد توی مسجد جمکران با بیتا خانم عقد کنه ها.
–واقعا، چه خوب.
خندید و گفت:
+من هنوزم باورم نشده؛چه اتفاقی افتاد که تونستی این دوتا رو به هم جوش بدی؟
–همون روز که واسه اولین بار بیتا رو دیدم یه مهربونی و ساده بودنِ خاص تو وجودش بود که باعث شد ازش شماره بگیرم.خودت میدونی که، کلی باهم رفاقت کردیم و اون بعد از یه سال گفت که میخواد چادر بپوشه.امید اون توی یه خونواده ثروتمند ولی بدون محبت بزرگ شده بود و این بی مهری مسبب کشیده شدنش به سمت عشقای واهی بود؛وگرنه اون بیچاره خیلی پاک و معصومه.چند وقت پیشم که آقا مهران اومد پیش منو گفت واسه ازدواج یه نفرو بهش معرفی کنم؛بیتا رو باهاش آشنا کردم.با اینکه میدونست گذشته بیتا چطوری بوده ولی متوجه شد که چقدر تغییر کرده و تصمیم گرفت باهاش ازدواج کنه.
امید سرشو با رومیزی ترمه که معلوم بود ساخت ایرانه گرم کرد و گفت:
+حالا وقتی درمورد کار مهران فکر میکنم؛میبینم تو چه هنری داشتی که منو بخشیدی
نفسمو محکم بیرون دادم و گفتم:
–خواهش میکنم دیگه حرف اون روزا رو نزن
#امید
صبحونه مونو خوردیم و رفتیم یه چرخی تو لندن بزنیم.کلی گردش کردیم و بعد به هتل برگشتیم تا لباس مناسب بپوشیم.یه لباس ست به رنگ آبی پر رنگ پوشیدیمو راهی حسینیه ایرانیای مقیم لندن شدیم.وقتی رسیدیم سراغ آقای صولتی،مسئول فرهنگی حسینیه رو گرفتیم.وقتی بهمون نشونش دادن دیدیم یه گوشه وایساده و داره با کسی صحبت میکنه.از پشت بهش نزدیک شدیم و من سرفه ای کردم تا متوجهم بشه.به سمتم برگشت و من سریع گفتم:
–سلام...من امید فاتحم
خیلی ذوق زده گفت:
+سلام ببخشید معطل موندین آقای فاتح
رو به یسنا گفت:
+شما هم باید همسر آقای فاتح باشین
چقدر حس خوبیه به جای اینکه اسمشو صدا بزنن بهش بگن همسر آقای فاتح.
.
.
⭐دوستان تو قسمت بعدی یه شعر براتون دارم⭐
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت90
✍ #زهرا_شعبانے
آقای صولتی رو به یسنا گفت:
+شما هم باید همسر آقای فاتح باشین
اونم جوابشو داد:
*بله یسنا فاتح هستم...ببخشید دو سه روز دیگه میلاده پس چرا الآن جشن رو گرفتین؟
+راستش چند روز پیش چندتا پلیس اومدن اینجا و گفتن واسه میلادی که تو راهه حق ندارین مراسمی بگیرین؛اینم بدبختی ماست.اونا بیشتر از ما مسلمونا به برگشت حضرت(عج) ایمان دارن و به همین دلیل تا این حد از آگاه کردن مردم توسط ما میترسن.ماهم مجبور شدیم به طور غیر قانونی این مراسم رو قبل از میلاد بگیریم تا متوجه اقداممون نشن.ببخشید شمارو هم به زحمت انداختم و تو این وضعیت کشوندم اینجا...لطفا اگه فکر میکنین ممکنه توی دردسر بیفتین؛ برگردین...من ناراحت نمیشم.
خندیدم و گفتم:
–انجام کار برای حضرت(عج) وظیفه همه ماست؛دیگه اینقدرا هم ترسو نیستیم.
+دور از جونتون،ببخشید من تو حیاط نگهتون داشتم بفرمائید تو
قبل از اینکه بریم داخل، یسنا چادرشو از تو کیفش درآورد و پوشید چون همه مهمونا ایرانی بودن و دیگه مشکلی برای پوشیدن چادر نداشت.
با آقای صولتی وارد حسینیه شدیم و بعد از نیم ساعت مراسم شروع شد.جمعیت زیادی اومده بود و این باعث شکل گرفتنِ حس شعف، تو وجود منی میشد که فکر میکردم اگه وارد همچین کشوری بشی دین و ایمون واست نمیمونه اما این هموطنا ثابت کردن ایرونی همه جای دنیا ایرونیه.بعد از مولودی خوانی و پذیرایی و چندتا برنامه دیگه، منو یسنا برای خوندن شعرمون باید میرفتیم پشت میکروفون.پا به پای هم رفتیم و قرار بود یه بیت من بخونم و یه بیت یسنا.به هم نگاه محبت آمیزی کردیم و اول من شروع کردم:
–بسم الله الرحمن الرحیم...شعرمون تقدیم به وجود مردی که لایق زیباترین هاست:
–تو پاک ترین گل، به گلستانِ خدایی
شایسته تحسین فراوان خدایی
+آنقدر خدا نقش کشیده ست به رویت
همچون مه و خورشیدِ درخشان خدایی
–در وصف تو لکنت زده، گشته ست زبانم
اما تو همان مرغِ غزل خوان خدایی
+هر چند که اسطوره لطفی به محبان
نسبت به عدو قدرت طوفان خدایی
–درد از طرف ما برسد بر دل و جانت
اما تو فقط عاشق درمان خدایی
+هر کس که بدید آن همه دولت ز تو پرسید:
این شوکت از آن است که جانان خدایی؟
–قدت زده بر پیکر ما سایه لطفی
چون بر سر ما سرو خرامان خدایی
+این خاتم ارباب چه زیباست به دستت
شمشیر علی،آیه قرآن خدایی
–هرچند غریبیم دراین شهرِ پر از رنگ
تو در همه جا یار غریبان خدایی
+چون بر سر این مرده رسی،زنده شود باز
این خاک بروید که تو باران خدایی
–برگرد که این قلب پر از عشق نمیرد
آری تو همان یوسف کنعان خدایی
+هرجا که تو باشی بشود میهن عشاق
ای نرگسِ عاشق کشِ خندانِ خدایی
شعرخونی منو یسنا آخرین برنامه بود.وقتی شعر تموم شد؛همه ی مهمونا بدون خواسته ما صلوات فرستادن.تو وجود منو یسنا حس شعفی با این صلوات ایجاد شد که توی تمام عمرمون تجربه نکرده بودیم...
از پشت میکروفون پایین اومدیم و کنار هم نشستیم.تو نگاه مردمی که اینجا نشسته بودن؛حسای قشنگ زیادی موج میزد مثل:شادی،عشق و پیدا کردن غیرت ایرانی خودشون توی یه کشورِ غریبه که حتی جشن گرفتن ایرانی ها رو برای میلاد امامشون منع کرده بودن و مجبور بودیم به صورت غیرقانونی این جشن رو بگیریم.
بعد از پایین اومدن ما، مجری پشت میکروفون رفت و شروع کرد:
*واقعا جای تقدیر و تشکر هست بابت شعری که آقای فاتح و همسرشون برای ما خوندن؛باید بگم خود من برگشتم به روزایی که توی مدرسه شعرای کتاب فارسی رو میخوندیم و لذت میبردیم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت90 ✍ #زهرا_شعبانے آقای صولتی رو به یسنا گفت: +شما هم باید همس
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت91
✍ #زهرا_شعبانے
#یسنا
بعد از جشن به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم. واسه اینکه ساعت ۲ شب پرواز داشتیم.سفر کوتاه اما پرباری بود چون تونستیم به عنوان شاعر وظیفه مون که شاد کردنِ شنونده هست رو درست انجام بدیم.
بالاخره ساعت ۱۲ شب به فرودگاه رفتیم تا برگردیم ایران...
بعد از کلی خستگی ۹ صبح هواپیما نشست و رفتیم تا ماشینمون رو از پارکینگ فرودگاه امام(ره) برداریم.
با اینکه فقط دو روز از کشور دور بودیم؛ هم دلم برای ایران تنگ شده بود و هم برای دوقلوهام.
چون ترافیکی نبود سریع به خونه پدری امید رسیدیم و زنگ در رو زدیم و مامان درو باز کرد.همین که وارد خونه شدیم پریدم و بغلش کردم.وارد آغوشی شده بودم که این دو سال مرکز آرامش من بود...
همین که خودمو از بغلش بیرون کشیدم دیدم امیدم داره با بابا حسین خوش و بش میکنه به طرف بابا رفتمو باهاش دست دادم و اون گفت:
+به قول قدیمیا رفتی خارجه رنگ و روت باز شده یسنا خانم
خندیدم و گفتم:
–کوتاه بود ولی خوش گذشت؛راستی بچه هام کوشن؟؟؟
مامان جلو اومد و گفت:
*تو اتاق خوابیدن
چادرمو درآوردم و وارد اتاق سابق امید شدم.هر دوتاشون رو تخت عین فرشته ها خوابیده بودن.
پیشونی مهدی رو بوسیدمو پشت دستمو رو گونه ی تپل مهسا کشیدم.
چشمای هردوشون بسته بود ولی با تصور عسلی های خوشگلشون که به امید رفته بود؛همه حسای قشنگ زندگی تو وجودم سرازیر شد.
امید وارد اتاق شد و منو بالا سر بچه ها دید.خندید و گفت:
+برگردیم خونه تا استراحت کنی؟
–نه وجودم با دیدن این دوتا وروجک پر از انرژی شد و نیازی به استراحت ندارم...ولی میخوام یه کار دیگه کنم
+چه کاری؟
–میخوام مهریه مو ازت بگیرم
از تعجب شاخ درآورد:
+چی؟؟؟!!!
–مهریه مو میخوام
+از کجا بیارم ۳۱۳ سکه رو بهت بدم؟
–۳۱۳ تا رو بهم میدی ولی نه از نوع سکه اش
پاک گیج شده بود:
+چی داری میگی خانم دکتر؟
خندیدم:
–باید به جای مهریه ام ۳۱۳ تا بادکنک بگیری؛بادشون کنیم و بدیم به هر بچه ای که دیدیم.البته من یه سری کارت با مقوا درست کردم که مطلبی رو واسه آشنایی بچه ها با امام زمان(عج) توش نوشتم و باید به بادکنکا وصلشون کنیم.من فکر میکنم انجام این کارای فرهنگی برای ولادت حضرت خیلی بهتر از پخش آش و شله زرده.
🌹
+ببین چه اوضاعی واسمون درست کردی؛من تو عمرم اینقدر بادکنک باد نکرده بودم.
–میخواستی ۱۴ تا مهرم کنی اونوقت دو سوته اینا باد میشدن
خندید و گفت:
+فدای سر اماممون...هر کاریم که واسش بکنیم کمه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت92
✍ #زهرا_شعبانے
خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم همونطور که رو بالشت خوابیده بودن؛ با بادکنکا بازی میکردن و این همه حس خوب کافی بود تا هزاران بار خدا رو بابت خونواده ای که بهم داده شکر کنم.
بادکنکا رو باد کردیم و پنجاه تا پنجاه تا تو ماشین جا دادیم و طی چند بار بین بچه های محله پخششون کردیم و همشون خیلی خوشحال شدن.
برگشتیم خونه و مفصل خوابیدیم تا بتونیم از فردا به زندگی عادیمون برگردیم.
صبح که شد صبحونه خوردیم و بچه ها رو پیش همسایه طبقه پایین که پرستار بچه ست؛ گذاشتیم تا بریم و به کارامون برسیم.امید پشت فرمون بود و باید اول منو میرسوند بیمارستان چون از امسال دوره رزیدنتیم شروع میشد و بعد از رسوندن من، میرفت سالن تئاتر.یهو با آه و ناله گفت:
+سخت نیست که هم درس بخونی هم کار کنی؟
–من هم درس خوندن رو دوست دارم هم کار کردن رو، حالا چرا تو به جای من آه میکشی؟
+آخه دوست دارم زودتر خانم دکتر بشی.
–من همین الآن هم خانم دکترم
بعد از چند لحظه دوباره سکوت رو شکست:
+میگم یسنا...نظرت چیه که من ادامه تحصیل بدم؟
خیلی خوشحال شدم:
–راست میگی امید؟
+آره خیلی وقته دارم درموردش فکر میکنم.
–خب این که خیلی خوبه...حالا میخوای چه رشته ای بخونی؟
+بار قبل که دانشگاه قبول شدم و انصراف دادم؛ مهندسی مکانیک در اومده بودم.اگه الآنم بتونم همین رشته رو قبول شم خیلی عالی میشه.
–ان شاءالله قبول میشی.
#امید
یسنا رو رسوندم و خودمم به سمت سالن تئاتر حرکت کردم.بعد از اتمام نگارش نمایشنامه ای که دستم بود و کمک به کارگردانِ کار برای تمرین با بازیگرا، به سمت بیمارستان حرکت کردم تا به اتفاق یسنا، واسه ناهار بریم خونه عمو احمد...
جلوی در بیمارستان ایستادم و یسنا سوار شد.بعد از چند دقیقه رانندگی، ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردمو رفتم تا بچه ها رو از دست پرستارشون بگیرم.
🌹
عمو گفت:
+میدونستین که عقد مهران و بیتا خانم فردا توی مسجد جمکران برگزار میشه؟
لقمه رو قورت دادمو گفتم:
–آره
+شما هم میرین؟
–نه عمو ما فردا قراره یه جای دیگه بریم
خیلی مرموز بهم نگاه کرد و گفت:
+کجا؟؟؟
–راستش باید به یه موضوعی برای همیشه خاتمه بدیم
+چه موضوعی؟مگه مشکلی دارین؟
–یه مشکل قدیمی...حالا بعدا متوجه میشین.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت92 ✍ #زهرا_شعبانے خونه پر از بادکنک شده بود و مهدی و مهسا هم ه
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت_اخــــر
✍ #زهرا_شعبانے
بعد از خوردن ناهار و خداحافظی از عمو احمد، به خونه برگشتیم تا برای فردا برنامه ریزی کنیم.
🌹
–یسنا جان تو راضی هستی دیگه؟
+معلومه...من و بچه هام رو حرف آقامون حرف نمیزنیم
بعدش شروع کرد به نوازش کردن لپ مهدی که تو خواب بود؛منم استارت زدمو راه افتادیم به سمت رامسر...
بعد از پنج ساعت رانندگی و گذروندن مسیر های زیبای منتهی به این شهر، بالاخره رسیدیم و یه راست به سمت خونه پدربزرگ حرکت کردیم.
وقتی به یه در بزرگ قهوه ای رنگ رسیدیم؛نگه داشتم و پیاده شدیم.مهدی رو طبق معمول من بغل کردم و مهسا رو یسنا...
با زدن زنگ آیفون بلافاصله در باز شد و وارد عمارت بزرگ و پر از درخت پدربزرگ شدیم.از دو ردیف درخت که دو طرف سنگ فرشای ورودی کاشته شده بودن گذشتیم و به در سالن رسیدیم.یهو در باز شد و مادربزرگ به استقبالمون اومد:
*امید جان، مادر خودتی عزیز دلم؟
دستاشو برام باز کرد و منم با کمال میل پذیرفتم و تو بغلش رفتم.خودشو ازم جدا کرد و رو به یسنا گفت:
*خوش اومدی دخترم
به مهدی و مهسا که تو بغل ما خواب بودن اشاره کرد و گفت:
*همیشه دوست داشتم این فسقلی ها رو ببینم...خیلی خب بیاین تو تا پدربزرگتون رو صدا کنم.
وارد شدیم و روی کاناپه های توی سالن نشستیم...بعد از یک دقیقه پدربزرگ درحالی که کت و شلوار توسی پوشیده بود و عصا به دست داشت؛ به سمت ما اومد و خیلی مقتدر سلام کرد.ماهم به احترامش بلند شدیم و جوابشو دادیم.روی مبل رو به روم نشست و رو به یسنا گفت:
+خوش اومدی دخترم
*ممنون پدربزرگ
و بعد من شروع کردم:
–راستش پدربزگ، ما توی این دو سال نیومدیم به دیدنتون چون خودتون اینطور خواستین و ما رو ببخشین که به حرفتون گوش دادیم.با این حال ممنونم که اجازه دادین ما با هم ازدواج کنیم و متوجه شدم که چرا گفتین باید تو حسینیه عقد کنیم.چون عقد بابا محمدرضا و مادرمم اونجا بوده...از این حرفا که بگذریم باید بگم امروز میلاد حضرت قائم(عج) هست و برای من روز صلح و دوستی محسوب میشه.این بچه هایی که تو بغل ما میبینین؛نتیجه های شما هستن و میخوام از این به بعد سایه شما بالای سرشون باشه.
خیلی آروم گفت:
+بیارشون ببینم
مهدی رو دادم به پدربزرگ و مهسا رو به مادربزرگ...عصاش رو کنار گذاشت و گفت:
+پس محمدرضای منم نوه دار شد...راستش پسر یکی از دوستام تو انگلستان زندگی میکنه و فیلم شعری که شما چند روز پیش، تو اون حسینیه خوندین رو برای من فرستاد.میدونم که عاشق حسین فاتح هستی و اونو پدر خودت میدونی؛پس بهتره بگم خوشحالم که میتونی امیدِ داییت باشی تا همیشه بهت افتخار کنه.
پ ن:
همیشه عشقتون رو به کسایی که دوست دارین ابراز کنین مخصوصا خونوادتون، چون فقط اونا هستن که تا ابد عاشقانه دوستتون دارن...
#پایان
🍃🌹به پایان امد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄