eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 به همراه آریا و مهران به سمت بنگاه حاج یوسف حرکت کردیم تا ازش خواهش کنیم با پدر آریا حرف بزنه.وقتی به بنگاه رسیدیم هرکاری کردیم آریا از ماشین پیاده نشد و گفت که خجالت میکشه.اولین باری بود که این چهره رو از آریا میدیدم؛آریایی که به پرو بودن معروف بود.به همراه مهران وارد بنگاه شدیم.حاج یوسف از پشت میزش بلند شدو به استقبالمون اومد.بعد از سلام و احوال پرسی روی صندلی نشستیم و من شروع کردم: –ببخشید حاجی ما یه درخواستی ازتون داشتیم +درخدمتم –راستش...چطور بگم،آریا به یه نفر علاقه داره +واقعا؟ –بله ولی پدرش راضی نیست که الآن ازدواج کنه حاج یوسف کمی جا به جا شد و گفت: +خب حق داره.مگه آریا چند سالشه؛من با ازدواج تو هم توی این سن مخالف بودم ولی چون حسین گفت این ازدواج به صلاحه منم قانع شدم باید راضی میشد؛چون به آریا خیلی بدهکار بودم: –آقا یوسف،آریا واقعا از من عاقل تره.اون خانمم خیلی خانم خوبیه.سن برای کسی ملاک ازدواجه که هنوز افکار بچگانه ای داره؛نه برای کسی مثل آریا که تا اینجا به همه ثابت کرده اکثر کاراش عاقلانه ست.درضمن مگه خودتون نگفتین توی ۲۲ سالگی ازدواج کردین.تورو خدا با پدر آریا حرف بزنین و راضیش کنین. با این حرفا انگار که دلش نرم شده باشه گفت: +حالا این شازده کجاست؟ مهران گفت: *بیرونه تو ماشین باهم رفتیم بیرون تا حاج یوسف خود آریا رو ببینه.ماشین گوشه خیابون پارک بود و آریا سرشو به شیشه تکیه داده بود.من و مهران دم در بنگاه ایستادیم و حاج یوسف به سمت ماشین رفت. با انگشت به شیشه زد و آریا از ماشین پیاده شد.مثل اینکه هول شده باشه سریع سلام کرد: +سلام *علیک سلام حاج یوسف به شوخی گوش آریا رو پیچوند و گفت: *حالا دیگه سنگ پای محله اونقدر خجالتی شده که آدم میفرسته تا بگن چی تو دلش میگذره. داشتم ظرفای شام رو میشستم که یهو اسم امید رو روی صفحه گوشیم دیدم.دستکشِ ظرفشویی رو از دستم درآوردم و با شوق و ذوق گوشی رو جواب دادم: –الو سلام +سلام خانم،چخبر؟ –امروز رفتم یه سری چیزا واسه مراسم عقد خریدم.راستی باید هرچه سریع تر بریم واسه آزمایش خون +باید همه چیزو یه ذره عقب بندازیم جا خوردم: –چرا؟شما که گفتی پدربزرگت رضایت داده +مشکل پدربزرگم نیست.زنگ زدم بگم زیر زبون فاطمه خانمو بکشی حرفش واسم عجیب بود: –چرا؟؟؟ +داره اتفاقای جالبی میفته؛آریا فاطمه خانمو دوست داره جیغم رفت هوا: –واقعا؟؟؟‌آخ جون خدایا شکرت.من مطمئنم فاطمه هم از آریا بدش نمیاد. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄