#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت72
✍ #زهرا_شعبانے
همین که خواستم چیزی بگم؛مامان از توی جیب کت بابا که روی مبل انداخته بود یه شناسنامه درآورد و به طرف ما اومد.روی زانوهاش نشست و به مرتضی گفت:
*این شناسنامه باباست
صفحه دومشو باز کرد و ادامه داد:
*میبینی توی قسمت فرزند،اسم تو و امید کنار هم نوشته شده.تو و اون هنوزم برادرین فقط ژنتون باهم کمی فرق داره
+ژن چیه؟
*چطور بگم،یعنی ممکنه از لحاظ پزشکی نوع یه چیزایی تو بدنتون باهم فرق داشته باشه، همین.
گریه هاش بند اومد و گفت:
+واقعا؟؟؟
مامان لبخندی زد:
*آره عزیزم...میخوای برم برات کیک بیارم
+نه
*خب چی میخوای؟
+هیچی
بابا جلو اومد و گفت:
*مرتضی جان میخوای بریم شهربازی و پیتزا بخوریم و یکم حرف مردونه بزنیم؟
سرشو تکون دادو رفت که آماده شه.بعد از چند دقیقه راهی شهربازی شدن و من و مامان تنها شدیم.مامان یهو لبخند زد و گفت:
+قبول داری تو هرچیزی که اشتباه کرده باشم تو انتخاب شوهر اشتباه نکردم؟
خندیدم:
–بله کاملا
+بیچاره تا ۸ شب سر کار بود بعدش درگیر مهمونی شد؛الآنم که مرتضی رو برد بیرون.امید خودت یه جوری با پدربزرگت این مسئله رو حل کن؛حسین به اندازه کافی مشغله داره.
#حسین
میدونم دیشب اتفاقای خوبی نیفتاد و شاید ازدواج امید و یسنا میتونست راحت تر از این انجام بشه ولی بعدا براشون مشکل پیش میومد اگه آقاجون نمیفهمید امید داره با کی ازدواج میکنه.امروز صبح حاج یوسف رو قسم دادم که با آقاجون حرف بزنه.امیدوارم بتونه راضیش کنه.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄