eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت68 ✍ #زهرا_شعبانے تو اتاق بودم و داشتم از استرس میمردم.فاطمه گ
💞 با توجیحی که کرد روی تختم نشستم و گوش به جملات بعدیش سپردم: +خب،فکر میکنم توی این مدت همدیگه رو خوب شناختیم ولی برای اینکه حرفی باقی نَمونه بازم میگم.من پسر شهید محمدرضا صالحیم ولی این موضوع دلیل نمیشه که حسین و آرام رو پدر و مادرم ندونم و توقع دارم که اگر خدا خواست و ازدواج کردیم شما هم به همین چشم بهشون نگاه کنین. –قطعا همین طوره و ادامه داد: +قبلا هم گفتم من تا ۱۷ سالگی یه آدم معمولی بودم و سرم تو لاک خودم بود ولی از اون به بعد با کسایی آشنا شدم که مسیر زندگیمو به یه سمت دیگه ای کشوندن اما خودتون بودین و دیدین؛تصمیم گرفتم حماقتامو کنار بذارم و یه زندگی درست برای خودم بسازم.پایه این زندگی شده توکل به خدا و تلاش خودم...خانم یسنا فاتح میشه توی این زندگی همراهم باشی؟ سرمو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم.صداقت،مظلومیت و خیلی چیزای دیگه رو میشد توشون دید.نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –اگه اون موقع حرفاتونو باور نکردم به این خاطر نبود که آدم بد دلیم،فقط نگران آینده ام بودم.اما شهید صالحی خیالمو راحت کرد؛باید بگم توی پدر داشتن شانس بزرگی آوردین؛چه شهید صالحی چه آقا حسین. خندید و گفت: +کاملا موافقم،حالا جوابتون چیه؟همسر من میشین؟ یه لبخند خجول زدم و سرمو پایین انداختم.بلند شد و گفت: +پس بریم شیرینی رو بخوریم داشت به سمت در اتاق میرفت که گفتم: –ازدواج با شما یه حُسن دیگه هم داره با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد: +چه حسنی؟ –بودن کنار مادر مهربونی مثل آرام جون،من خیلی وقته که مادرمو از دست دادم. لبخندی زد و گفت: +بریم؟ –بریم هر دو فاتح میدون بودیم و خوشحال...با هم از اتاق بیرون اومدیم و وارد سالن شدیم.بقیه گرم گفت و گو بودن ولی با دیدن ما همه ی حواسا جمع شد.توی این مدت از آریا یاد گرفتم دیوونگی یکی از بهترین حسای دنیاست.به همین خاطر به سمت ظرف شیرینیا رفتم و از روی میز برش داشتمو با وجودی که پر از حس شعف بود گفتم‌: –وقتشه دهنمونو شیرین کنیم. همه خندیدن و شروع کردن به کف زدن.مامان بلند شدو یسنا رو بغل کرد و گفت: *دورت بگردم دختر خوشگلم +خدانکنه آرام جون *نخیر،از این به بعد باید به من بگی مامان همه زدن زیر خنده و منم شیرینیا رو پخش کردم. 🌹 آریا گفت: +حالا چرا مهران با ما نیومد قدم بزنه؟ –بیچاره از صبح درگیرِ خواستگاری من بود فرداهم دانشگاه داره؛رفت بخوابه. +میگم امید –هوووم +فاطمه خانم...چند سالشه؟ با چشمای گرد شده بهش خیره شدمو بعد از یه مکث کوتاه زدم زیر خنده: –خدایا شکرت،از این به بعد منم میتونم این دیوونه رو اذیت کنم با تعجب گفت: +یعنی چی؟ –‌یعنی اینکه جناب عالی هم عاشق شدی و من میتونم به تلافی تمام آزار و اذیتات دمار از روزگارت دربیارم +کی گفته من عاشق شدم؟ انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و گفتم: –آها این مرحله اوله...مرحله انکار 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄