#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت76
✍ #زهرا_شعبانے
با حرفی که آریا زد آقا سهیل خودشو روی صندلی جا به جا کرد و گفت:
+که اینطور،اعتماد به نفس بالایی داری که نشونه عزم جزمت برای ساختن یه زندگی خوبه.ما درمورد شما تحقیق کردیم و خدا رو شکر متوجه شدیم خونواده متدینی هستین و با این اوضاع اگه فاطمه راضی باشه من مخالتی ندارم.
چشم همه روی فاطمه خانم چرخید.سرشو بالا آورد و گفت:
*راستش من باید با ایشون صحبت کنم
معمولا دخترا تو این جور مواقع سرشونو پایین میندازن و حرفی نمی زنن؛چه بسا که سرخ و سفید هم بشن ولی از اونجا که این خانم به این راحتی گفت میخوام با آریا حرف بزنم معلومه که خدا درو تخته رو خوب جور کرده.
حالا فکرشو بکن بچه این دوتا سنگ پا قراره چی بشه.
تمام جمع موافقت کردن و آریا و فاطمه برای حرف زدن به طبقه دوم رفتن.بعد از رفتن اونا یسنا که روی مبل کناریم نشسته بود؛بهم نگاه کرد و گفت:
+انگار همه چیز داره خوب پیش میره؛پدر فاطمه خیلی آدم سخت گیریه ولی عجیبه که به این راحتی موافقتشو اعلام کرد.
لبخندی زدمو جوابشو دادم:
–این از خصوصیات آریاست؛زبونش مارو از لونه بیرون میکشه.
بعد از نیم ساعت عروس و دوماد از طبقه دوم برگشتن و اعلام کردن که باید چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن.
#دو هفته بعد
–یسنا جان یه لحظه بیا
+اومدم ولی لطفا اینقدر کلمه "جان" رو به اسم من نچسبونین
–چه عیبی داره؟مگه ما نامزد نیستیم؟
+هستیم ولی هنوز که عقد نکردیم
یهو فاطمه و آریا از اون طرف پاساژ اومدن و آریا گفت:
*فرداشب عقدمونه. شما هم هنوز هیچ کاری نکردین؛حتی حلقه نخریدین.زود باشین دیگه.
پشت سرشون راه افتادیم و وارد یه مغازه طلا فروشی شدیم.چند مورد حلقه به یسنا نشون دادن و بالاخره یکیش رو انتخاب کرد که ترکیبی از طلای زرد و سفید بود و سه تا نگین روش داشت.بعد از اون یه حلقه نقره هم برای من گرفتیم و راهی خونه هامون شدیم.
#یسنا
دیشب رو که با کلی استرس به صبح رسوندم ولی امروز روز ولایت امام زمان(عج) ست و الآن همراه فاطمه توی آرایشگاهیم.به این دلیل که عقد هردومون توی حسینیه محله امید ایناست و جشنمون مختلطه آرایش نکردیم و فقط برای پاک سازی به آرایشگاه اومدیم.هردومون لباس ساده،زیبا و باحجابی پوشیدیم که به رنگ صورتی روشنه و دنباله نسبتا بلندی داره.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗✼═┅┄