🌹🌹🌹
امام باقر علیه السلام میفرمایند :
اگر کسی را دوست داری به او بگو و او را از علاقه خود با خبر کن ، این کار دوستی و پیوندتان را افزایش می دهد.
📚 بحارالانوار ، ج ۷۴ ، ص ۱۸۱
♻️کانال«طلبه عصر انقلاب»:
@talabeasreenghelab
18.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاج_مهدی_سلحشور
🎞 آرزومه بخدا؛
پرواز از این خونه کنم ...
تصاویری ناب از
رزمندگان جبهههای جنگ تحمیلی
سس مایونز های تاریخ مصرف گذشته رو دور نندازید 😃
👈سس مایونز بهترین براق کننده برای وسایل چوبی ست
👈کافیست مدت کوتاهی اجازه دهید روی سطوح چوبی بماند و با حوله آن را پاک کنید
@Jameeyemahdavi313
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتم
...دیدم چشم👁👁 من از مکان خودش خارج شده😳😭حالت عجیبی بود ، از طرفی درد شدیدی داشتم😭
همان روز ، به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم😭که مرا عمل کنید .دیگر قابل تحمل نیست😫😩.کمیسیون پزشکی تشکیل شد📝.عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند.درنهایت تیم پزشکی 👨⚕👨⚕که متشکل از یک جراح مغز🧠،ویک جراح چشم👁 و چند متخصص دیگر بود ، اعلام کردند📣📣
یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم👁 تو ایجاد شده ، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم👁گردیده . به علت چسبیدگی این غده به مغز🧠، کار جداسازی آن بسیار سخت است.
بعد اعلام شد📣📣 که اگر عمل صورت بگیرد ، یا چشمان بیمار از بین میرود😭 و یا مغز او آسیب جدی می بیند.😭
کمیسیون پزشکی ، خطر عمل جراحی🔪را بالای ۶۰درصد می دانست، و موافق عمل نبود.😐اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران (راوی ماجرا اهل اصفهان است) کمیسیون باردیگر تشکیل و تصمیم بر این شد📝که قسمتی از ابروی من راشکافته🔪 و با برداشتن استخوان بالای چشم ، به سراغ غده بروند . عمل در اردیبهشت۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد . عملی که ۶ ساعت طول کشید . تیم پزشکی ، قبل از عمل بار دیگر اعلام کرد📣📣:
ادامه دارد...
📌امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: لباس پنبه ای(نخی) بپوشید، زیرا لباس نخی، لباس پیامبر(صلی الله علیه و آله) بوده و نیز لباسی است که ما از آن استفاده می کنیم.
منبع:کافی، ج 6، ص 446
👕پوشیدن لباس پنبه ای این ویژگی ها را دارد:
✅ ضد افسردگی
✅ از بین برنده عرق و بوی بد بدن
✅ پیشگیری و درمان عفونت زنان
✅ پیشگیری و درمان کیست ها بویژه رحم
✅ کمک در درمان انزال زودرس
✅کمک در درمان نازایی
✅ درمان وسواس و نگرانی
✅ ضد حساسیت و آلرژی
✅ بهترین پانسمان سوختیگها و زخمها
✅ رفع کننده تنگی نفس
✅ تنظیم اختلالات خون رسانی
✅ رافع خستگی
✅ کمک کننده به درمان مشکلات گوارش
و....
🍏#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چه کار کنیم حجاب در جامعه رونق بگیره؟
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #قسمت_صد چهل و پنج خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دان
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و چهل و شش
ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!
ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!
ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده!
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست
مهیا صلواتی زیر لب زمزمه کرد .
تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود.
دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند اما سریع تبریک می گویند .
بعد از سلام و احوالپرسی با با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .
مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت
بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .
با صدای مجری که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند
به خودشان آمدند،مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد :
ــ شامس بیاری صدام نکنن،والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن
شهاب ریز ریز میخندید که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛
ــ نخند
با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند
ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه
بیایند.سید شهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی
با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشا دوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند
****
هوا تا یک شده بود ومر اسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند
به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛
ــ وای شهاب باورم نمیشه!!
شهاب ماشین را راه انداخت و گفت:
ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟
ــ اینکه نیفتادم
شهاب بلند خندید
ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی
مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید که خنده شهاب بلندتر شد
تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید.به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند .
با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد:
ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود
شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فرشد؛
ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!
مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛
ــمهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این نازی بدبختش کرد
با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد:
ــ شهاب ،نازی برگشته
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد وچهل و هفت
ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینیم چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت
خیلی بد مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی،میتونی به دخترم کمک کنی،جان عزیزت
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دختر ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن
شهاب چشمانش را فرشد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب روبه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب
ــ برم ببینم این دختره کجاست
ــ منم بات میام
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم
ــ مهیا،تو همین جا میمونی
ــ ولی
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم
و سریع به سمت ماشینش رفت
مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد، ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود.
کلافه روی تخت نشست دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود،و مریم چقدر به اون چشم غره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.
با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد:
ــ شهاب
شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت
ــ چرا تا الان بیداری؟؟
ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم
مهیا دست شهاب را گرفت
ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد
ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯