eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
چهل و پنج خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد، ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!! چند تقه به در اتاقش خورد بفر"ماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد. ــ اِ سلام،کی اومدی شهاب کنارش روی تخت نشست؛ ــ علیک السلام همین تازه مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت: ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟ ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟ ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!! ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد! ــ چقدر مهربونی تو آخه شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید : ــ کی برمیگردی سوریه؟ ــ پس فردا. مهیا نالید ـــ چرا اینقدر زود؟؟ ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟ ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛ تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛ ــ چقدر غر میزنی دختر ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه شهاب لبخندی زد و بوسه ای بر روی موهایش نشاند و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛ ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟ مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد: ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهره ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛ ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟ ــ آره ساعت۶عصر ــ خیلی هم عالی.پس فردا میبینمت شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت: ــ ان شاء الله مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت ** مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود. اینبار حساسیت بیشتری به پوشش خود داد زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می رفت و کمی استرس داشت . با صدای آیفون کیفش را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد ــ سلام به روی ماهت خانومی مهیا لبخند نگرانی زد ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟ ــ نه چیزی نیست. 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯