eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان-جانم -میرود #به قلم- فاطمه -امیری #پارت_چهارم مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم ی
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد منی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۱ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃 ... یاد خواب دیشبم افتادم🧐، باخودم گفتم : این تعبیر خواب من است ، من سالم می مانم. حضرت عزرائیل در خواب به من گفت که وقت رفتنم نرسیده ، زائران امام رضا علیه السلام منتظرند . باید سریع بروم . از جا بلند شدم . راننده پیکان گفت : شما سالمی😳😳 گفتم : بله . موتور🛵 را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم .بااینکه خیلی درد داشتم 😖😖😫 به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد : آهای ، مطمئنی سالمی؟ 🧐بعد با ماشین دنبالم آمد فکر میکرد هر لحظه ممکن است ، من زمین بخورم.کاروان حرکت کرد 🚌 ولی درد آن تصادف تا دو هفته با من بود . بعد از آن زمان ، فهمیدم تا فرصت هست باید برای رضای خدا❤️کار انجام دهم و حرفی از مرگ نزنم ، اما همیشه دعا میکردم مرگم با شهادت😍باشد. در آن ایام بسیار تلاش کردم وارد سپاه پاسداران شوم ، اعتقاد داشتم لباس سپاه ، لباس یاران آخر الزمانی حضرت😍 است . در اوایل دهه ۷۰ بعد ازچندسال ، تلاش من محقق شد😊و وارد سپاه شدم ، مدتی بعد ازدواج کردم🎉🎊 و مشغول فعالیت روزمره شدم ، حدود ۱۸سال از حضور من در سپاه میگذشت ، یک روز اعلام شد که ... ادامه دارد...