eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اميرحسين باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد. پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم. بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون ، محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و سلام علیک میکنم. _ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟ محمد جواد_ فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق. _ دارم برات محمد جواد_ و من الله توفیق. محمد جواد خطاب به بچه ها_ خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم. _ مهمون جدیدمون ؟ محمد جواد_ تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت. همه زدن زیر خنده همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم _ دارم براتون حالا محمد جواد جلو و امیر عقب نشست. محمدجواد_ برو دم خونه همسرتون _ ها؟؟؟؟؟؟ محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن. _ خب برای چی محمد جواد _ به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که. _ که چی؟ محمد جواد _ هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. . . . سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چهارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون. خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه. از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. برای اولین بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم. چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند. سرخ میشه و سرشو پایین میندازه . بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه _ بریم؟ محمد جواد_ بریم داداش. گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم. ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم..... . . . کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن . محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن. محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی _ خب ایشونم عضو جدید اکیپ. میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد _ فارسی رو پاس بدار داداش. بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم. محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید. _ نوچ محمد جواد _ اوا عشقم برو دیگه. از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم دست امیرعلی رو میگیرم و میگم_ بیا بریم تا این سرمون رو نخورده. امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد. . بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ، چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم. داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود، چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم. همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت_ اومدن و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن محمدجواد_ امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد. ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن. بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن. یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید. من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون. بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛ محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه و باحالت ناراحتی میگه _ داداشای گلم تسلیت میگم ؛ من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا در ره دوست بی سر و پا نشوی با درد بمانی و به درمان نرسی @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_ششم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حال
🌹 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند.کم‌کم تعداد مهمانها زیادشدند. مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانی‌اش را گذاشت. نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر می‌شود، مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح می‌داد. خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش می‌ریخت.وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش می‌دوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده. مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد. –جیگرم روسوزوندی خدا خدایا من دلم به کیارشم خوش بود چرا ازم گرفتی وَبازگریه از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد. خاله‌ی آرش گفت: –اینجوری نگو خواهر، کفرنگو گریه کن تن آرش سلامت باشه، شکر کن. –چی روشکر کنم خواهر تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد. "گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش می‌کند، نه فریاد، گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی آرامت نمی‌کند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمی‌‌افتدآرام می‌شوی.مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت: –آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه می‌خواست بچشو ببینه الهی بمیرم بچم آرزو داشت ای خدا..وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد.مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید: –می تونی چایی درست کنی؟ –بله، الان. سعیده هم بالا آمده بود. با اشاره‌ام وارد آشپزخانه شد. –سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها. سعیده بینی‌اش را با دستمال گرفت و گفت: –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –بالاخره مهمونن دیگه. خاله‌ی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم. خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطر کالبد شکافی و ... خاله‌های آرش می‌گفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها می‌گفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریه‌شان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد. بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت: –کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد. من فقط دنبال آرش می گشتم.بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا می‌رویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری می‌کرد.فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود. صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند.بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.سرو وضع آشفته و به هم ریخته‌ایی پیدا کرده بود. اصلا چهره‌اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند. –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند آرش فقط بلند بلندگریه می‌کرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه‌ی آرش وگریه کنان گفت: –من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند. وَمن، شکستم انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود.
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_ششم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 کدوم آشپزی تو دنیا می‌تونه همچین غذایی بپزه؟ مادر خندید و
🌹 –کاش می‌موندی ببینی چی خرید. ستاره جرعه‌ایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت: –والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبه‌ی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبه‌ی انگشتر کوچیکتره. هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟ جرعه‌ی دیگری از چای‌اش خورد. –خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت. لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند می‌خواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. پرسیدم: –دقیقا چند روز پیش دیدیش؟ تاملی کرد. –فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش. سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم. موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید. ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: –میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟ ستاره خندید. –وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید. –خب بابتش بهش پول می‌دیم. نوچ نوچی کرد. –اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو می‌شناسن. با هم سلام و علیک دارن. می‌خوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره. شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن. ولی نمی‌توانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود. ستاره بلند شد. من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد: –ای بابا، اگه می‌دونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمی‌گفتم. –آخه برام خیلی عجیبه. ستاره فکری کرد و گفت: –میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟ لبم را گاز گرفتم. –نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره. –نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید. –باشه، اگر فکر می‌کنی نتیجه میده بگو. بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم. به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست. او تنها منبع اطلاعاتی من است. فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌‌ی نورا را گرفتم. گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد. نگران شدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بی‌جون و ضعیفی را شنیدم. –سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم: –سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ –دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید. –حالت خوب نیست؟ –خوبم، اُسوه الان می‌تونی بیای پیشم؟ از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت: –من طبقه‌ی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمی‌دونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟ –اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام. –آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم. بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقه‌ی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم. –باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که می‌گی باز دوباره؟ –تو کی خونه‌ایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشم‌هایم گرد شد. –مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد. –بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟ نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمه‌ی آسانسور را زدم و گفتم: –یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم... –مگه تو دکتری؟ –خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت: –دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم. از حرفش لبخند زدم. –یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟ مادر را بست و رفت. گاهی فکر می‌کنم من بچه‌ی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر می‌کنم، می‌بینم نه بابا من دختر خودش هستم. وقتی پا به کوچه‌‌شان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم.گوشی‌ام را از کیفم دراوردم و شماره‌ی نورا را گرفتم.