eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_دو #عبور_از_سیم_خاردار_نفس روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمی
🌹 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: –شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام امدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه. لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد. –ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید: –راحیل توچت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟ –اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت: –الان میام. دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: –تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: –بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: –با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_دو #عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره
🌹 اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد. پری ناز با پشت اسلحه ضربه‌ایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند. خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحه‌اش را به طرفم گرفت. رو به پری‌ناز فریاد زدم. –چیکار می‌کنی وحشی؟ زده به سرت؟ پری ناز با ضربه‌ایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت: –مثل بچه‌ی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور می‌کردم. نمی‌دانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جمله‌ی پری‌ناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود. همین که پری‌ناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحه‌اش را به طرف ما گرفت. –تکون بخورید می‌زنما، با کسی شوخی ندارم. به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پری‌ناز گفتم: –اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا... او هم با خشم گفت: –واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه. گفتم: –ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره. سعی کرد خونسرد باشد. –ولش می‌کنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت می‌کنه. اُسوه عصبانی گفت: –من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشی‌اش هم کار می‌کرد. پری‌ناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت. –داری چه غلطی می‌کنی؟ بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد. بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. –میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم. به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟ اُسوه گفت: –زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم. پری ناز با چشم‌های گرد شده به مرد تنومن گفت: –گاز بده بریم. به اُسوه نگاه کردم و گفتم: –لبت داره خون میاد. دستی به لبش کشید. به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پری‌ناز گفتم: –یه دستمال بده. جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد. برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد. همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند. پری ناز گفت: –سیا دنده عقب بگیر از فرعی‌ برو. سیا گفت: –همین رو میرم بابا خیالی نیست. پری‌ناز صورتش را مچاله کرد. –چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن. سیا خندید. –ماشین دزدی که نگرانی نداره. –به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه، صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعله‌های آتش دیده شد که بانک را در خودش می‌بلعید. اُسوه گفت: –اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب می‌کنن؟ پری‌ناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت: –دارن حقشون رو میگیرن. اُسوه گفت: –مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو می‌گیرید؟ سیا همانطور که به یک خیابان فرعی می‌پیچید خندید و گفت: –البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم. بعد به پری‌ناز نگاهی کرد و با طعنه گفت: –فردا باید اضافه کاری وایسیما. پری ناز گفت: –حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم. تا فردا یه کاریش می‌کنیم. سیا گفت: –منظورت از یه کاریش یعنی بازم می‌خوای بپیچونی؟ پری ناز گفت: –تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر می‌تونی آتیش بزنی. سیا بلند خندید و گفت: –حالا ببین فردا چه آتیش‌بازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون می‌بینی. من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم.