انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بودکفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن ، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چند تا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کرد و برام مهم شده حرفاش
و چرا وقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود و پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دو تا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربانم❤️
خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفٺاب من
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب من
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
🌸امروز چهارشنبه
30 مهر 1399 هجرے شمسی
4 ربیع الاول 1442 هجری قمرے
21 اکتبر 2020 ميلادى
ذکر روز چهارشنبه صد مرتبه:
#یاحی_یاقیوم🌷
🍀دعای برکت روز:
امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ
المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ
بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ
إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل
عَلَیِّ وعَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِالسَّماواتِ
وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی
بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
▪️ ذکر صالحین ▪️
🍂🍃چـــرا دعـــایـم مســتجــاب نمــے شـــود؟؟
‼️سخـــن چیـنــے
🌸✨از جمله گناهانی که منجر به عدم اجابت دعا میشود؛سخن چینی در میان مردم است.
🍁✨روایت شده است که موسى(ع) براى بنى اسرائیل که دچار قحطى شده بودند، طلب باران کرد؛ امّا خداوند متعال به او وحى فرمود که:
🔰«با وجود سخن چینى که در میان شما هست و به سخن چینى اش ادامه مى دهد، نه دعاى تو و نه دعاى همراهانت را اجابت نمى کنم».
📚بحار الأنوار، ج ۷۵، ص ۲۶۸، ح ۱۹
@Jameeyemahdavi313
Clip-Panahian-EkhlasYaniChee-128k.mp3
4.34M
🔻اخلاص یعنی چی؟
👈🏼 اگر کاری رو به خاطر مزدش انجام بدیم، اخلاصش از بین میره؟
#کلیپ_صوتی
@Jameeyemahdavi313
🔲 استغفار بدون محاسبه نفس خندهدار است!
🔲 ببخشید شما الآن داری از چه چیزی استغفار میکنی؟
➖ خیلی از مؤمنین عادت به محاسبۀ نفس ندارند، خیلی جالب و کمی خندهدار است که بدون محاسبۀ نفس، استغفار میکنند! ببخشید شما الآن داری برای چه استغفار میکنی؟ میگوید: «همینطوری، کلاً خدایا ما را ببخشید» به احتمال زیاد چنین استغفاری پذیرفته نیست، چراکه فرمودند: «به خدا قسم نجات پیدا نمیکند از گناه مگر کسی که اقرار بکند؛ (کافی، ج۲، ص۴۲۶) آنوقت اقرار هم که ساده نیست. شما میخواهی بگویی من فلان فحش را دادم، خب خدا میفرماید: «تو چرا چنین حرف زشتی زدی؟ در اثر حسادت بود؟ در اثر تکبر بود؟ در اثر حرص بود؟ در اثر چه بدیای بود؟ آنهم باید بگویی، از آنهم باید از آن استغفارکنی! بلکه استغفار از آن مهمتر است!»
➖ دعا و مناجات بدون محاسبۀ نفس حتی شدنی نیست. شما مناجاتهای ائمۀ هدی را بخوانید میبینید اصلاً معلوم است دعا بعد از یک مدتی تفکر در خویشتن است که این تضرّع در بارگاه پروردگار عالم دارد تحقق پیدا میکند ولی ما محاسبۀ نفسش را برداشتیم، بقیه را داریم اجرا میکنیم.
➖ همانطوری که قبل از هر ورزشی، نیاز به گرم کردن بدن داریم، برای هر عملی مثل مناجات و استغفار و مبارزه با نفس، نیاز به محاسبه نفس داریم.
👤 علیرضا پناهیان
محاسبه نفس
@Jameeyemahdavi313
این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد ؛
هر چقدر میشکنیم باز نمك ها دارد !
#علی_شهابی
@Jameeyemahdavi313 |💐💖💐
بلند بخوان
درشت بنویس🔍
آویزه ی گوشت کن که :📌🔖
«تقوا» آن نیست
که با یک «تق»، وا برود‼️
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_ناحله🌹 یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه با
#پارت_پنجاه_و_یک_ناحله🌹
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون
شمام لطف کنید بشینید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت
یاد نگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
محمد
رسیدم اروند کنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه ،در نمیاد
بعد از یخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونه های تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!؟
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیمبه پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت
چندشم شد یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام! رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا باهم رفتیم سمتش فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه
+اه. توعم چقد سوسولیا! نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم
دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیمیه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدم