﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
پاسخ یک سلام ....
از زبان شما؛
همه شهر را...
به سلامتی می رساند!
راستی ؛
کی میشود روزی که ؛
چشم در چشمتان ....
پاسخ سلاممان را بشنويم؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی امام زمان (عج)♥️
#قران 369❤️
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۵ بهمن ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 24 January 2021
قمری: الأحد، 10 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
💠 پیامبر صلیالله علیه و آله:
✍️ مهنَةُ اِحداکُنَّ فی بَیتِها تُدرِکُ عَمَلَ المُجاهِدینَ فی سَبیلِ الله
💠 کار و فعالیت هر یک از شما زنان در خانهاش با عمل مجاهدانِ در راه خدا برابری میکند.
📕کنز العمال ج۱۶، ص ۴۰۹،ح۴۵۱۴۶
#حدیث
❤️🔆❤️
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تو آدم موفقی هستی؟
#استاد_پناهیان
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Jameeyemahdavi313
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✅مهمترین ممنوعیات کبد
1⃣اولین نکته رعایت آب خوردن
🔶آب خوردن نباید به صورت یک نفس انجام شود. بلکه بایستی در سه نفس و با مزه مزه کردن و ترکیب با بزاق دهان مصرف شود. شبها حتما به صورت نشسته آب خورده شود. یکی از عادات غذایی غلط ، خوردن آب و مایعات بین غذا می باشد که سبب فشار به کبد و معده می گردد. و حتی بعد از غذاهای گوشتی و چرب آب خوردن را از نیم تا یک ساعت به تاخیر بیندازید
2⃣ ناهار خوردن
🔶از عواملی که سبب فشار به کبد و افزایش بلغم در بدن می گردد مصرف وعده غذایی ناهار می باشد و سبب خواب آلودگی و خستگی شخص میشود. عادت کنید صبحانه مفصل و وعده شام را ابتدای شب مصرف شود. و نهایتا ناهار از میوه و کمپوت میوه طبیعی استفاده کنید و یا بسیار بسیار ناهار خود را کمتر کنید
3⃣مصرف میوه های نارس
🔶سبب تنبلی کبد در هضم می گردد
4⃣سبزی شاهی و ترخون
🔶این دو سبزی مخصوصا شاهی هم سبب بیماری کبدی و هم سبب تحریک بیماریهای ژنتیکی می گردد
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
اگر زندگے دررو به رو تو بست. . . !
دوباره بازش ڪن..♥️
درها رو براۍ اين كار ساختنツ
ڪھ باز و بستہ بشن.<💚🌼>.
@Jameeyemahdavi313
∞•°❄°•∞
کسی که امید دارد
فقیر نیست
همیشه چیزی دارد...
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهاردهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده
#پارت_پانزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
ــ می خوای چیکار کنی؟
ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه
ــ نه سعیده، من روم نمیشه
سعیده کلافه گفت :
–ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری
ببینیش.
وقتی سکوتم رادید، گفت:
–نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.
وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلا سخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است.
برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم.
اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید.
بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم:
–نه.
تعجب کرد و گفت :
–فکر می کردم میای. منتظر جوابم نموند و رفت.
سعیده که دنبالم آمد نقشه اش راگفت.
استرس گرفته بودم، پرسیدم:
–به نظرت کارم درسته؟
ــ چطور؟
ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟
سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت :
–معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.
کلافه گفتم :
–وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم اصلا نمیرم. سعیده دستم رو گرفت و گفت :
–اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.
باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالا خوشش نمیاد.سرم را پایین انداختم و گفتم :
–خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده اینجوری حساب بی حساب می شیم.
سعیده شانه ایی بالا انداخت.
– اینم میشه.
انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید :
–چیزی نمی خری؟
ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود.
ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی
بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم.
با چشم های گردشده گفتم :
–سبد گل؟
مبهم نگاهم کرد.
ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.
اخم هایش نمود پیدا کرد و گفت:
–نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه
بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.
چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت :
–بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.
فوری گفتم :
–لطفا رنگش قرمز نباشه.
هموجور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت :
–می خوای زرد بخرم؟
خندیدم و گفتم :
–اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در را بست و رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی و کمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.با لبخندمقابلم گرفت و گفت:
–چطوره؟
لبهایم رو بیرون دادم و گفتم :
–زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...
نذاشت ادامه بدهم و گفت:
–وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.
نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیار ایستادم و راه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد.
دوباره زنگ زدو گفت :
–یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار
واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفر هفت رابه خودش گرفت و گفت :
_تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.
نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت:
–دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.
آب دهانم را قورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدر چهره ی مردونه تری پیداکرده بود. دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد.
سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که با هزار زحمت این قفل را باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها را روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دو تخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعد سلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کرد و جواب سلامم را داد و تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت :
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم :
–قابلی نداره
دستهایش را به هم گره زد و نگاهشان کرد.
–وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمیشنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم :
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زد و گفت :
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شما رو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این باا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جوالن دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت را پیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم :
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه.
از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب...
حرفم را برید و گفت :
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
–با اجازتون من برم.
نگاهش را به چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بود یا شرم، که احساس کردم یخ شده ام
زیر آفتاب داغ و هر لحظه بیشتر آب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
–کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بار نگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه
نبودن. حال منم بهتر از او نبود چشم هایم پر شد، برای
سرریز نشدنش زیر لب گفتم :
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت :
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشید و گفت :
–زشته بابا
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا
تازه متوجه ی حال بدم شد با غمی که در چشم هایش دید گفت:
–راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم :
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت :
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش . صدای سعیده انبر شد ومن را از افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم :
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
باحرفم آتشفشان شد وفریادزد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش را در چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.
ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.
ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم :
–خودت خود آزاری داری.
او هم لبخندی زد و گفت :
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
–شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کرد و گفت:
–گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و
و گفتم:
–ببین ، مثال: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کار وانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبهای این رنج تا مدتها باهات باشه.
ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگاهم کرد و گفت :
–یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
–نمیدونستم اینقدر با استعدادی
منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.
–خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟
ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم
تعیین می کنم اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم.
آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی
کشید و ماشین را روشن کردو راه افتاد.
دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:
–نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت :
–اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.
لپش رو کشیدم و گفتم:
–مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری.
خندید و گفت :
–امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و
گفتم :
–یه مامور پر دل و جرات. او هم خندید و بعد خداحافظی کردیم.
به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم.
نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند.
حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خدا قامت بستم یک حس عذاب وجدان با تمام وجود به من می گفت کار امروزم درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم. هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.
آرامش گرفته بودم بلند شدم سجادهام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردا را هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بود آرامشش را فقط درکنار آرش می دانست. باید با دلم حرف بزنم، اول با مهربانی باید بتوانم قانعش کنم. اگرنشد باشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند.
در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم.
نوشتم:
–باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم:
–دل منم تنگ ریحانس چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم.
در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر و اسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف میکردند. مادر گفت:
–هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:
–راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
🌺 قرار قرآنی🌺
طرح قرآن یک دقیقهای
آیه ۱۲ حجرات
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ
🌸ای اهل ایمان، از بسیار پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها معصیت است🌸
این آیه رو در تمام زندگیتون مد نظر قرار بدید که نه خودتون رو به بدبختی بکشونید نه دیگران رو بی حیثیت کنید
سوء ظن یکی از بدترین رذیلت هاست
اجازه ندید شیطان نسبت به هیچ کسی سوء در ذهنتون ایجاد کنه
اگر در کسی عیبی و نقصی مشاهده کردیم، باید سعی کنیم آن را به بهترین وجه ممکن تفسیر و توجیه کنیم. و اگر نتوانستیم برای آن عذری پیدا کنیم، باید برایش عذر بتراشیم.
🌹رسول خدا(ص) فرمود: برای گفتار و کردار برادرت عذر پیدا کن و اگر نیافتی، عذر بتراش.
💐امیرالمومنین(ع) فرمود: رفتار برادرت را به بهترین شکل توجیه و تعبیر کن. (میزانالحکمه ج 2 ص 636-637)
روز پنجاهام قرار قرانی
یکشنبه ۵ بهمن
#سـلام_مـولاجـانم 🤍
🕊آقا ...
💕ٺقصیر شماݩیسٺـــ
💕ڪہ ٺصویر شما ݩیسٺـــ
💕من آیݩہ اے پرشده
💕از گـــــرد و غبـــــارم
🕊آقا جاݩ ...
💕براےخودم دعا بخوانم یا براےشما ...؟😭
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی امام زمان (عج)♥️
#قران 370❤️
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۶ بهمن ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 25 January 2021
قمری: الإثنين، 11 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
✅ حضرت علی علیهالسلام:
📍 هو واحدٌ لَيْسَ لَهُ في الاَشْياءِ شَبَه؛
📌 خداوند يكتا است و برای او مثل و مانندی نيست.
📚 المحجة البيضاء، ج۱، ص۲۱۴
🆔 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 با این کار ۹۵٪ گناهان شما کاهش میابد
👤 استاد رائفی پور
@Jameeyemahdavi313
#وا̶̶ل̶̶ـ̶̶ـ̶̶̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶̶̶پ̶̶ـ̶̶ـ̶̶ر🐣
#درخواستی👑
#دخترونه🌈🌟
@Jameeyemahdavi313
_ تو سختے ها کسے رو دارے!؟
+ آره خدا :)🍓
#عڪس
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
@Jameeyemahdavi313
#تلنگـــــــــر 💛
نگران فردانباش رفيق مااوليݩ بارست بندگےميکنيم ولے اوقرن هاست خدايے ميکند. . .🌼🍃
○🌸🌸○
@Jameeyemahdavi313
#پارت_شانزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.
اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.
مادر سکوتی کرد و گفت:
–چرا با خواهرش نمیره؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
– احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد ازظهر ها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند.
اسرا چهره ایی در هم کشید و گفت:
– کی این زن می گیره هممون راحت شیم.آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی.
ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.
مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت:
–باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم.
بعد از خوردن غذا، فوری سفره را جمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم.
چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدرمادر راخسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود.
گوشیام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده:
–ما منتظریما...
جواب دادم:
– ببخشید دیر شد، من فردا ان شاالله میام.
فوری جوابش امد که نوشته بود:
– پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.
–میام ایستگاه مترو، شما هم بیایید اونجا باهم بریم.
خواستم گوشیام را ببندم که پیامی از آرش آمد. بادیدن اسمش ضربان قلبم بالارفت. فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
«تقصیر فاصله نیست. هیچ پروازی، مرا به تو نمیرساند.
وقتی که تو، در کار گم کردن خود باشی.»
بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخور است.
حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او.
ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشتر و دلخوری بیشترخواهدشد، و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگر واقعا علاقه ایی هست پس این جواب ندادن به پیامش یعنی نشان دادن علاقهام، یعنی به نفع او کار کردن، هر چند که باعث دلخوریاش شوم.
برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم.
کاش ذهن هم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم می خواست شبکه اش را عوض می کردم، یااصلا روی بعضی شبکه ها تنظیم نمی کردم.
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان رد و بدل شده.
اخمی کرد و گفت:
– باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم و به سوگند گفتم:
– احساس کردم بی معرفتیه اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم.
سوگند نچ نچی کرد و گفت:
–خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه در بغل در ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود. ریحانه با دیدن من خندیدو ذوق کرد. بغلش کردم و چند تا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد. امروز خوش تیپ تر شده بود. معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود.
از نگاه من متوجه شد و گفت:
–هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.
نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.
آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب نایلونی برداشت و دستم داد و گفت:
–یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم.
از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود. همان طور به نایلونی که در دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگویم که دروغ هم نباشد.
–چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتید.
یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم:
–برای ریحانه بازش کنم؟
خنده ایی کرد و گفت:
– واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم و نگاهی به ریحانه کردم.
راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسباندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش را از ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.
وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش را به من چسباند.
دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است. با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست. با این افکار بغض گلویم را فشرد. صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.
–ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.
بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندوق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم. بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زرد و مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بود و از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره به لباس لبخندی زدم و پرسیدم:
– قشنگه؟
با دقت نگاهش کرد و گفت:
–خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه.
با تعجب گفتم:
–ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.
ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
– می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم.
از افکارم بیرون امدم و گفتم:
– نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
خندید و گفت:
–خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.
دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت. از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم. یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بود و خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره از نایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم:
–لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
– دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرا یاد حرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترها فرشته های بی بالی هستندکه پدر و مادر با تربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونید خونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را برید و گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...این دفعه من حرفش را بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کرد و گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کرد و با اخم گفت:
– نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشید و ترمز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–خدای من! شما روزه بودید و من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان و ناله کرد:
–خدا من رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نفهمیدم چطوری گذشت.
سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم را برید و گفت:
– خودم بهشون زنگ می زنم و توضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
–آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم. آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت. ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود و مدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدر این گیره ی بدبخت را آسی کرد که باز شد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی با او نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
با تعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمنده ام کردید، ممنونم.
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند. چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشکی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک". همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است. از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود. یعنی او از کجا فهمیده بود از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم. خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم. گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه. بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
🌺 قرار قرآنی🌺 طرح قرآن یک دقیقهای آیه ۱۲ حجرات يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا
🌺قرار آسمانی ها🌺
قرآن یک دقیقهای
بهترین سرمایه ما تو زندگیمون
فقط خداست
وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
🌸و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس است(طلاق ۳)🌸
روز پنجاه و یکم قرار قرآنی
دوشنبه ۶ بهمن