eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای میدونی چطور خدا بدی هامونو میبخشه؟ با 👇 وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ ۚ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ۚ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ 🌸نماز بگزار در آغاز و انجام روز و ساعاتى از شب. زيرا نيكيها، بديها را از ميان مى‌برند. اين اندرزى است براى اندرزپذيران(هود ۱۱۴)🌸 روز پنجاه و دوم قرار قرآنی سه شنبه ۷ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها🖤🤲
اللهم عجل الولیک الفرج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها❤️
💚 🦋براے آمدنت انتظار ڪافے نیست دعا و اشڪ و دل بے قرار ڪافے نیست ✨چنین ڪہ یخ زده ایمان،اگر هر روز هزار بار ببارد بهار ڪافے نیست 🦋خودت دعا بڪن اے مهربان ڪہ برگردے دعاے این همہ چشم انتظارڪافے نیست 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 372❤️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۸ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Wednesday - 27 January 2021 قمری: الأربعاء، 13 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، 64ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ✅ @Jameeyemahdavi313
آنکه با خود یک رنگ نباشد ، با دیگران نیز یک رنگ نیست @Jameeyemahdavi313
توقیفی بودن تعیین جایگاه آیات قرآن.mp3
2.21M
🔹موضوع: توقیفی بودن تعیین جایگاه آیات قرآن 🎤استاد حسین صبوحی @Jameeyemahdavi313
•[ما‌عشق‌شهادتماݩ‌است‌ڪھ‌هنوز‌زندہ‌ایم💔🌿]• "💕♥️" @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 لحظه‌ایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم: –ممنون، سلیقه ی شما بی نظ
🌹 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم. با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است. درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند. به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد. مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زود خیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعد سوگند عاشق پسری که نباید می‌شود. پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند. ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند. افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد. ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت چه خبره؟ آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم. چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها. حالا من یه چیزی گفتم. ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه. می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا. سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته. همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود. با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت و گفت: – دو پین کن بعد بریم. قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن. گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند. ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه. ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید. تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم. ــ سوگند من زیاد نمیمونما. ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره. خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد. یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد. سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ ــ اهل چی؟ اشاره کرد به گلدان ها و گفت: – اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم. چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم: –چه جورم... اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد. مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم.
فرستاده بود و همه باهم و هماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود. آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی… و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنمباید خودم را کنترل می کردم. پتو را روی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم و برای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم و بعد از نماز کلی دعا و گریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: – الان کجایی؟ با تعجب گفتم: –سلامت کو؟ ــ سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ ــ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟ اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه.همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی یه چشمکی زددو ادامه داد گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم. تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیر و کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ایی کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه و نایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای خیلی وقتا گله داریم از روزگار، همسر، والدین، فرزند، کارمون ، درسمون، اصلا از همه زندگی گاهی شکایت می کنیم پیش خدا... شده حتی گاهی هم عدالت خدا رو زیر سوال بردیم و ازش شاکی شدیم که چرا تو که میتونی، فلان کارو نکردی...😕 اما گذر زمان اکثر مواقع حقیقت رو بهمون ثابت میکنه و تازه میفهمیم...عه!! چقد خوب شد که اونطوری که ما میخواستیم نشد😊 همینو خدا در آیه ۲۱۶ سوره بقره فرموده: «عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ 🌸چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید»🌸 پس دیگه اعتراض به خدا ممنوع⛔ مطمئن باش انقدر دوستت داره که هر چی خیره برات رقم بزنه... ✨ یکی درد و یکی درمان پسندد ✨ یکی وصل و یکی هجران پسندد ✨من از درمان و درد و وصل و هجران ✨ پسندم آنچه را جانان پسندد روز پنجاه و سوم قرار قرآنی چهارشنبه ۸ بهمن
recording-20210127-102050.mp3
2.27M
✅ درس هایی از یک اتفاق 💢 زود قضاوت نکنیم... حاج آقا حسینی 🌷 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هجدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم. با این
🌹 داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت آخه این چه وضع خرید کردنه حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها این که کشته مرده هاشو پر میده ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کرد ادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت: – خواستگارم کجا بود اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته شیر می خوری؟ آب میوه هم هست سعیده نیم نگاهی به سوگند کرد و باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه.بیاو خوبی کن سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت: – هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار. سوگند آب آناناس برداشت و گفت: – حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه. سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کرد داخل نایلون و ماشین را روشن کرد و گفت: –آهان، پس کشف شد. چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟ سوگند نیم نگاهی به من کرد و گفت: – اولش قرار نبود بپیچونیم بعدا قرار شد. سعیده مرموزانه نگاهم کرد و گفت: – چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود اصلا اینجا چهارفصل بود برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند. قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ام شدم سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌ام خیره شدند. سعیده گفت: – خب جواب بده. سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن. سعیده با تعجب نگاهش کرد و گفت: –وا آخه چرا؟ – آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه. ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه. ــ نه کاری نداره حالا برات تعریف می کنم. بالاخره صدای گوشی‌ام قطع شدو سوگند اشاره ایی کرد و گفت: – خاموشش کن. ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن بعد دوباره روشن کن. هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلو هل می داد تا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخر انگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری را انجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید. لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید. زودگوشی‌ام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم و روشنش کردم. هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد. این بار سارا بود. جواب دادم. ــ سلام سارا. ــ سلام دختر،کجایی تو؟ اگر می گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم: – بیایید دیگه. فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشد مثل کوره ولی زبانت سرد باشد مثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند. این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود. صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد. ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟ باچشم های گردشده نگاهش کردم. –سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟ –اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم. وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن. ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم. لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم. بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی زدی داغونش کردی که... اصلا حرف آرش که به میان می آید جمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند. –نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟ لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی. ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من. ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت: – الان تو بریدی؟ دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردو مرا وادار به سکوت کرد. – ازقیافت معلومه چقدربریدی به خودت زمان بده راحیل کم‌کم یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد. بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد. – قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره. این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتایید می کرد فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود. در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شاید سعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده. بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دورنمایان شد.ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدو مثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشد وبابرخوردبه من تعادلش را ازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.صدای ناله ام بلندشد. به خاطر برخورد با آسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتند و تمام چادر ولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم و همانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امد و بارنگ پریده و دست پاچه پرسید: –خانم حالتون خوبه؟ صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه. به طرف پاهایم خم شد و گفت: – کفشتون رو دربیارید تا ببینم. با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟ از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟ همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره. به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم. با صدای تقریبا بلندی گفت: – من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ ــ ناله ایی کردم و گفتم: – الان وقت این حرف هاست؟ ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد. موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت: – حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم. سرم راپایین انداختم و گفتم: – می خواستم ماشین بگیرم. سرش را تکان دادو گفت: – کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟ ــ بله. زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت: – لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای در مورد دنیا چی فکر کردی؟ فکر کردی جاییه که به همه آرزوهات می رسی؟ جایی که همیشه باید خوشی باشه و سلامتی و تفریح و موفقیت و خوشبختی و...؟ خدایی که تو رو آفریده و آورده درین دنیا...فقط اینها رو برات مقدر نکرده... برا اینکه حواستو جمع کنی در آیه ۲۴ سوره نجم میفرماد: أَمْ لِلْإِنْسَانِ مَا تَمَنَّىٰ 🌸آنچه انسان تمنّا دارد به آن می‌رسد؟!🌸 شکست و پیروزی...غم و شادی...بیماری و سلامتی...همیشه همنشین هم هستند...تا لحظه آخر که چی میشه؟ با «مرگ» ازین زندگی به زندگی دیگری منتقل میشی... حالا که حالت خوبه و سلامتی ، برای اون لحظه ات دعا کن... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا روز پنجاه و چهارم قرار قرآنی پنجشنبه ۹ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
سلااااام به کاربران عزیز🌹 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 🌷 دوستان خبر ویژه دارم براتون🌷 شنیدم خیلی ها دارن دنبال یه کانالی میگردن که راه درست و حسابی واسه مشکلات سر راهشون رو بهشون نشون بده.ولی پیدا نمی کنند.😔 انقدر کانالهای رنگارنگ 🌈هست که آدم گیج میشه کدوم رو انتخاب کنه.🤔 من خودم خیلی سوال توی ذهنم بود ولی وقتی وارد این کانال شدم😇 🤩🤩🤩🤩 دیگه راحت جواب همه رو گرفتم. ☘راستی اینجا مشاوره هم رایگان میده..واسه تموم مشکلاتتون....🍀 🏃‍♂🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♀ زود بیاید و دوستاتون رو هم خبر کنید. @hedayat_saadat اوووه یادم رفت اینجا استیکرایی داریم که همه دس سازه وبرای خیلی ازکانالا استیکرو... درست میشه 😍😍😍 @Esar_enfagh 👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸 https://eitaa.com/hedayat_saadat
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 373❤️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۰ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 29 January 2021 قمری: الجمعة، 15 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️14 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️15 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️24 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام @Jameeyemahdavi313
❤ جمعه ها بهانه ی پاکی است برای به یاد تو بودن ، برای تازه کردن انتظارها ، برای صیقل دادن چشم براهی ها ، برای آب دادن گلدانهای شمعدانی و چیدن دوباره ی آنها در راهی که سرانجام بر قدومت بوسه می زند ... ... و این دلخوشی بزرگ من است : بیقراریِ ناب و امیدبخش جمعه ها ...  🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم *۞اَللّهُمَّ۞* *۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞* *۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞* *۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞* *۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞* *۞وَلِیّاًوَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراًوَدَلیلاً۞* *۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞* *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞* *۞طَویلا۞* 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌼پیامبر مهربانی(صلی الله علیه و آله): هرکس در نوشته ای، صلوات را بنویسد، تا زمانی که آن نوشته پابرجاست، همواره فرشتگان برای او آمرزش می طلبند. 📗بحار71:91 ‌اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌼 @Jameeyemahdavi313
🌿🌺 ♻️ روز جمعه، فرصتی برای تجدید قوای روحی 🌺جمعه روز مبارک و پر برکتی است. از ایّامی است که تک‌تکِ لحظاتش برکت داده شده است. 💢کسانی که دنبال تجدید قوای معنوی و روحی هستند، خیلی قدر لحظاتش را می‌دانند. 💢گاهی اوقات انسان کم می‌آورد، دچار ضعف روحی می‌شود و می‌خواهد خودش را تقویت کند. منتظر است جمعه برسد و می‌داند که ساعاتش پر از برکت و معنویت است. 💢خودش را شارژ و تقویت می‌کند تا در طول هفته بتواند در جاده‌ی صراط مستقیم، با سرعت مطلوب به‌سوی خداوند حرکت کند. «وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ»(یس/ ۶۱) 💢چرا برکت داده شده است؟ چون متعلق به صاحب و ولی نعمتمان، حضرت ولی عصر ارواحنافداه است. 🔹استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚 ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎 به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚 به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید @In_the_name_of_Aallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت امام زمان (عج)💗 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313