فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استوری 📲
🎯قواعد ظهور یعنی گناه نکن ‼️
🔥بی حجابی، بی نمازی، مال حرام خوری ،فسق وفجور ،ظلم ،بی بند وباری ،،،
آقات نمیااادا ،،
گناه نکن،
دل امام زمانت را نرنجون😞
#استاد_پناهیان
آنچه که فاصلهی ما را با امام زمان ارواحنافداه از بین می برد،
آنچه که حجابها را برطرف می کند، آنچه که در اثر غفلت به سرمان آورده رفع می کند،
روحی که گرسنهاش گذاشتیم،
روحی که بیمارش کردیم،
روحی که از بین بردیم؛ با همین سه چیز
#مغفرت، #رحمت و #برکت احیا و قدرتمند میشود، شستشو و پاک میشود
🔹استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده
حفظ الله تعالی
🌻أللَّـھُــمَ ؏ َـجـِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألفـَـرَج🌻
📌 نفس زکیه کیست؟
⚪️ از جمله علائم حتمی ظهور، قتل نفس زکیه است.
🔻 معنای نفس زکیه:
زکات در لغت به معنای طهارت، رشد و نموّ آمده است. بههمینخاطر در معنای نفس زکیه دو احتمال وجود دارد:
1️⃣ طاهر (یعنی شخصی که گناهی مرتکب نشده)
2️⃣ شخصیتی متکامل، رشد یافته و برجسته.
📖 مرحوم شیخ مفید از امام باقر(علیهالسلام) نقل میکنند که حضرت فرمودند: «فاصله بین قتل نفس زکیه و ظهور قائم(عجلالله فرجه) بیش از ۱۵ شبانهروز نیست.»*۱
🔅 مرحوم محدث قمی درباره نفس زکیه میفرمایند: «نفس زکیه پسری است از آل محمد که در ما بین رکن و مقام کشته میشود.»*۲
👤 و در بحارالانوار آمده که نام او محمدبن حسن است که معروف به نفس زکیه است و در مسجدالحرام بین رکن و مقام کشته خواهد شد.*۳
📚 ۱. کمالالدین و تمامالنعمه شیخ صدوق، ص۶۵۰
۲. منتهی الآمال شیخ عباس قمی، ج۲، ص۳۳۷
۳. بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۹۲
@Jameeyemahdavi313
♥️امام حسین علیه السلام:
هرگاه روزگار بر تو سخت گرفت، به خلق روی نیاور و جز از خداوند متعال که قسمت کننده روزی است درخواست مکن
📚کشف الغمه،ج2،ص247
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 58,7
@Jameeyemahdavi313ر
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۸ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 30 August 2021
قمری: الإثنين، 21 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️28 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربانم❤
ما را ببخش كه مدعى هجرانيم...
دردِ هجران را شما كشيده اى
و هيچكس نفهميد...
شما كه سال هاست
منتظر بازگشت مايى؛
و ما دلمان خوش است كه منتظريم!
مگر ميشود در انتظار معشوق بودن
اينگونه باشد؟! . . .
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
➖➖➖➖➖➖➖
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇
📣 📣 📣 📣 📣
برای هزار نفر اول که ثبت نام کنند،اپلیکیشن و محتوا #کاملا_رایگان خواهد بود. 😃
✅#آموزش_واجب دین
✅#غیرحضوری
✅صدور #مدرک_معتبر_پایان_دوره
✅با حمایت #پشتیبانان_زبده
✅بدون #محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام با ارسال کلمه "معروف" به:👇
🌹🍃بله
ble.ir/vajeb123
🌹🍃سروش
sapp.ir/vajeb123
🌹🍃ایتا
eitaa.com/vajeb123
🌹🍃روبیکا
rubika.ir/vajeb123
🌹🍃گپ
Gap.im/vajeb123
🌹🍃آی گپ
iGap.net/vajeb123
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
✅ آشنایی با مرکز:
http://b2n.ir/Moarefi
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را به یک نفر دیگه هم بفرست...☺🌹
آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟!
🌹 امام رضا (ع) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید :
شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ
از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود:
با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚وسائل الشيعه، ج7، ص 6، ح1
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 588
@Jameeyemahdavi313ر
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمانعج
صبح یعنی که گل از غنچه تو وا بشود
فَلـق از شرق تو را محوِ تماشا بشود
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 31 August 2021
قمری: الثلاثاء، 22 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 9 شهریور 1400 )
• رحلت فقيه جليل، آيتاللَّه "محمدجعفر انصاري دزفولي" (1330ش)
• ناپديد شدن "امام موسي صدر" رهبر شيعيان لبنان (1357ش)
• درگذشت استاد "پيرنيا" پدر معماري سنتي ايران (1376ش)
• ارتحال فقيه جليل آيت اللَّه "اسماعيل صالحي مازندراني" مدرس حوزه علميه قم (1380ش)
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️12 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️27 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
هدایت شده از ذبح عظیم 97
سلااااام خدمت دوستان عزیزم🙋♀☺
خوبید الحمدالله ؟!
26 روز تا اربعین مونده✅
ان شا الله باز هم با یاری شما عزیزان این روز هم قربونی خواهیم کرد
💖یاران مهدی عجل الله 💖
سلااااام خدمت دوستان عزیزم🙋♀☺ خوبید الحمدالله ؟! 26 روز تا اربعین مونده✅ ان شا الله باز هم با یاری
میتونید عضو کانال بشید و از فعالیت هامون دیدن کنید👆👇
@zebh_azim97
و اگر تمایل داشتید شما هم تو این قربونی بزرگ سهیم بشید
حتی با مبلغ خیلی کم(5 الی 10 هزار) و الی اخر☺
اگر نذری دارید هم میتونید بدید تا تو ثواب قربونی باشید 🌺
#السلام_عليک_يااباعبدالله_الحسین♥
عاشقِ نامِ حسینم و #حسیڹ میگویم
گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ میبویم
اهلِ عالم همہ می گریدُ و جَنّٺ طلبد
مڹ رَواق حَرَمُ و قبرحسیڹ می جویم
❣اَلسلام علی الحسین
❣وعلی علی بن الحسین
❣وعلی اولاد الـحسین
❣وعلی اصحاب الحسین
💫❤️💫❤️💫❤️
ای رفته سفر ،یوسف گمگشته کجایی
هیهات از این خون دل و درد جدایی
دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور
ای کاش خدا امر کند تا که بیایی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
✍ همهٔ آنها که به حسین علیه السلام، پیشنهاد مخفی شدن و گریختن میدادند، دوستش داشتند؛
💥 فقـــط؛
شاید تسلیم و اطاعت از امام را درست نیاموخته بودند ،
یا نمیدانستند امام خودِ باران است؛
که با هیچ نصیحتی،
با هیچ اماننامهای،
با هیچ عقل مصلحت اندیشی، جمع نمیشود و از باریدن باز نمیماند.
امام فرصت آزمون بود.
فرصت طهارت از اشتباه بود.
که رو به سمت کوفه میرفت ...
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_هفتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 –کاش میموندی ببینی چی خرید. ستاره جرعهایی از چایی که ب
#پارت_شصت_و_هشتم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹
در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی میگذاشت.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم میکرد.
زیر لب نجواگونه گفتم:
–خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم.
احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است.
به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم.
وقتی چشمم به گلدستهها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدستهها به طرف آسمان راه پیدا کردهاند و حرکت میکنند. اشک از چشمهایم سرازیر شد.
تا آخر اذان همانجا ایستادم.
اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند.
–دخترم حالت خوبه؟
به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید.
پیرزن فرتوتی حالم را میپرسید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–خوبم. میخواستم برم مسجد.
–من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم.
دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شدهها دنبالش میرفتم.
بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند.
جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگهی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم:
–جوابش چیه؟
خانم دستش در هوا مانده بود.
–چه خبرتونه خانم؟
–ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگهی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت:
–مبارکه، شما مادر شدید.
سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود.
خانم پرستار برگهی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد.
–بفرمایید.
"حالا کو تا مادر شدن من."
از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشیام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم.
ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد.
برای همین پیام دادم:
–نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن.
به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم.
از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده:
–من طبقهی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمیتونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم.
از خواندن آخرین جملهی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم میخواست حال مادرش را ببینم وقتی که میشنود نورا دچار توهم نشده و حاملگیاش کاذب نیست.
جلوی در خانهشان که رسیدم پیام دادم:
–بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه.
همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایهایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید.
–بهبه، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟
سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
–منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد.
–خبریه؟
نگاهم را روی برگهی آزمایش که روی جعبهی شیرینی بود، نگه داشتم.
پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند.
–این واسه نورا خانمه؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقهی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است.
لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم:
–اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت.
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
–چی شده؟
با لبخند گفتم:
–شما عمو شدید.
چشمهایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد.
راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
–نرفتی پیش آقا؟
–چطور؟
–آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش میگفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون.
همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید:
–آقا برای شما هم چایی بیارم؟
–نه، برای رضا ببر.
صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود.
امروز تیپ متفاوتتری زده بود و موهایش را مرتبتر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید:
–چرا نیومدی اونور؟
بلند شدم.
–نمیدونستم باید بیام اونجا،
–بلعمی چیزی بهت نگفت؟
در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم:
–نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید.
–آهان، چه دقیق.
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–بشین.
نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت:
–دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها.
–کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#السلام_عليک_يااباعبدالله_الحسین♥ عاشقِ نامِ حسینم و #حسیڹ میگویم گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ میبوی
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 589
@Jameeyemahdavi313ر
#سلام_مولای_مهربانم❤
ما را ببخش كه مدعى هجرانيم...
دردِ هجران را شما كشيده اى
و هيچكس نفهميد...
شما كه سال هاست
منتظر بازگشت مايى؛
و ما دلمان خوش است كه منتظريم!
مگر ميشود در انتظار معشوق بودن
اينگونه باشد؟! . . .
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313