💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت66 ✍ #زهرا_شعبانے سرمو پایین انداخته بودم؛چون نمیتونستم تو چشم
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت67
✍ #زهرا_شعبانے
بابا با عمو احمد تماس گرفت و قرار شد فردا شب بریم خواستگاری.خیلی خوشحال بودم؛البته بهتره بگم داشتم پر درمیاوردم.روی تختم خوابیده بودم و توی اینترنت گشت میزدم که یهو بدون اینکه بفهمم چی شد دیدم درحال خوندن زندگی نامه حر بن یزید ریاحیَم.
با تک تک جملاتش اشک میریختم چرا که با همه وجودم میفهمیدم حر رو به روی امام حسین(ع) چه میزان از شرمندگی رو تجربه کرده و چقدر سخت تره وقتی فرد مقابلت به جای عصبانیت باهات خوب برخورد میکنه.
بعد از مطالعه درمورد زندگی حر و خوندن چند آیه از قرآن سرمو روی بالشت گذاشتم و به سرعت به خواب رفتم.
توی خواب بودم که صدای مبهمی شنیدم.تکون خوردم و وقتی چشممو باز کردم آریا و مهران رو بالای سرم دیدم.از جام بلند شدم و گفتم:
–چه خبرتونه اول صبی؟
آریا گفت:
+اومدیم با آقا دوماد بریم خرید و آرایشگاه
مهران با گلایه گفت:
*حالا دیگه عاشق میشی و به من نمیگی؟
خمیازه کشیدم و جوابشو دادم:
–به جان خودم آریا گفت بهت نگم؟
افتاد دنبال آریا و یه گوشه اتاق گیرش آورد و تا میتونست کتکش زد.بابا که صداشونو شنید اومد تو اتاق و گفت:
*چه خبرتونه؟گفتم بیاین بلندش کنین ببرین آرایشگاه و یه لباس درست حسابی براش بگیرین نه اینکه بیفتین به جون هم.
هردوشون از رو زمین بلند شدن و همزمان گفتن"ببخشید"
با هزار زحمت لباس پوشیدمو به سمت یه پاساژ که هم آرایشگاه داشت هم بوتیک حرکت کردیم.بعد از دور خوردن توی چندتا فروشگاه یهو یه کت شلوار سورمه ای شیک چشم مهرانو گرفت و مجبورم کرد تنم بکنم.پوشیدمو جلوشون ایستادم.مهران به آریا گفت:
+میگم به نظرت این نباید مانکن میشد؟
*آره،امشب چه دلی ببره از یسنا خانم
عصبی شدم:
–آریا چرا مدام اون مشتی که تو اهواز خوردی رو یادت میره؟
+غلط کردم،تو هم خیلی زشتی هم بیریختی هم گنددماغ.
باهم کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از خرید کت و شلوار به آرایشگاه رفتیم و موهامونو کوتاه کردیم و بچه ها بدون نظرخواهی از من به آرایشگر گفتن خیلی بهم برسه.جالب این بود که آرایشگر مدام اصرار میکرد ابروهامو برداره ولی من زیر بار نمیرفتم.
#یسنا
دل تو دلم نبود.فاطمه اومده بود تا کنارم باشه؛تونیک صورتی کم رنگ و شال حریر یاسی رو با چادر سفید پوشیده بودم و منتظر بودم که یهو آیفون به صدا دراومد.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت68
✍ #زهرا_شعبانے
تو اتاق بودم و داشتم از استرس میمردم.فاطمه گفت:
بیا بریم واسه استقبال،باور کن زشته.
برای اینکه بابا گفته بود امید به غیر از خونوادش دوتا از دوستاشم میاره منم به فاطمه گفتم بیاد پیشم.هرچند که بابا به عمه ام هم خبر داد تا بیاد و خونه بدون خانم نمونه.
تو جواب فاطمه گفتم:
–نمیتونم برم واسه استقبال،خیلی استرس دارم
+خجالت بکش وروجک،بیا بریم
به زور هولم داد و از اتاق بیرون رفتیم و باهم جلوی در ورودی ایستادیم.بابا درو باز کرد و مهمونا اومدن تو.اول آرام خانم اومد و با عمه سپیده خوش و بش کرد.و بعد هم آقا حسین و امید و آریا با اون یکی دوستشون که نمیشناختم به همراه مرتضی وارد شدن.آرام خانم به سمتم اومد و بغلم کرد:
*چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم
–منم همین طور آرام جون
امید با بابا دست داد و گفت:
+آریا رو که به طور کامل میشناسین.ایشونم آقا مهرانه،درموردش براتون گفته بودم
مهران هم با بابا آشنا شد و با آریا به سمت ما اومدن و سلام کردن.فاطمه هنوزم بخاطر ماجرای افتادنش تو رودخونه خیلی خجالت میکشید و با سر پایین جواب آریا رو داد.وقتی دید همه به سالن رفتن و فقط امید مونده اونم رفت تا ما راحت باشیم؛هرچند که من از استرس عین لبو سرخ شده بودم.امید جلو اومد و دسته گل رز صورتی که کوچیک و جمع و جور بود رو به طرفم گرفت و گفت:
+هر چند میدونم خودم گلِ سرسبدم ولی بازم این تحفه ناچیز تقدیم وجود پرمهرِ حضرت علیه.
به جون خودم میدونم ادبیاتت خوبه فقط خواهش میکنم به قلب من رحم کن آقای شاعر.
سرمو تا جایی که میتونستم پایین انداختم و گفتم:
–خیلی ممنونم،بفرمائید تو
🌹
آقا حسین دستی به شونه امید کشید و گفت:
+احمد جان اگه صلاح بدونی این دوتا جوون برن و باهم صحبتاشونو بکنن
بابا جوابشو داد:
*چرا که نه
و رو کرد به سمت منو گفت:
*عزیزم لطفا آقا امیدو راهنمایی کن
واقعا پدر خوب داشتن نعمت بزرگیه چون اینقدر از لفظ "عزیزم" دلگرمی گرفتم که برای صحبت کردن با امید استرسم به حداقل رسید.
باهم وارد اتاق من شدیم که دیواراش به دلیل علاقه زیادم، به رنگ صورتی روشن بود.با تعارف من روی مبل گوشه اتاق نشست و گفت:
+اول میخواستم رز آبی بگیرم؛خداروشکر که صورتی گرفتم.
طعنه بدی زده بود.عصبی شدم و گفتم:
–به خودم مربوطه که چه رنگی دوست دارم
+نخیر،از این بعد به منم مربوطه
تو دلم گفتم چقدر پرویی.یهو خندید:
+ببخشید،میدونم تو دلتون میگین چقدر پرویی ولی اینو...اینو بذارین به حساب خوشحالی بیش از حدم.حالا میشه بشینین تا واسه زندگیمون برنامه بریزیم و کلی شرط واسه هم بذاریم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
خورشید جایش را به ماه میدهد
روز بـه شب ، آفتاب به مهتاب
ولـــی مهــر خـــــدا
همچنان با شدت میتـابـد
امیدوارم قلبتـون پراز نـور درخشان
لطف و رحمت خــدا باشه
🌷شبـ🌙ـتون غرق در عطر گــل🌷
@Jameeyemahdavi313
سلااام علیکم دوستاان
حال و احوالا چطوره؟؟؟😉
کیفا کوکه؟
همه خوشحالن؟
دماغا چاغه؟😂
بیاد قدیما ...یادتونه؟شادونه میگفت🙂
بیاین امروز مثل بچه ها باشیم ،
شاد و با محبت ، بی ریا و بیخیال 😁
خب بریم تقویم و تقدیمتون بکنم...👇🌸
🌼🌱🌹🌾🌺🍃🌸🍀
🗓 امروز دوشنبه:
25 فروردین 1399
19 شعبان 1441
13 آوریل 2020
ذکر روز:
' "یا قاضی الحاجات " ' 💯📿
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
🔺امروز متعلق است به :
امام حسن(ع)🌷
امام حسین(ع)🌷
روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات
به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹
🌱🌹🌱🌹🌱🌹
♦️مناسبت های روز:
🔸روز بزرگداشت عطار نیشابوری
🔹عملیات نصر 1 در غرب بانه توسط سپاه
🔸شهادت شهید رضا چراغی فرمانده لشکر 27 رسول الله
🌿🌸🍀🌿🌹🍀
📆 روزشمار:
🔸12 روز تا ماه مبارک رمضان
🔹32 روز تا شهادت حضرت علی (ع)
🍃🌹🌱🌺🍀🌷
✔️ @Jameeyemahdavi313
🌹امام صادق علیه السلام:
◀️خلاد بن صفار میگوید: از امام صادق(ع) سؤال شد: آیا قائم به دنیا آمده است؟ حضرت فرمود: «لا وَ لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أَیامَ حَیاتِی»؛ (خیر! اگر دوران او را درک می کردم، همهی زندگی ام را در خدمت به او می گذراندم)
📚کتاب الغیبة، ص ۲۴۵.
@Jameeyemahdavi313