🌸🍃
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_یازدهم
... سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام ، آقاجان سید و... ایستاده بودند🧐 عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود😳 پسر عمه ام نیز از شهدای دفاع مقدس بود . از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم خیلی خوشحال شدم😍
زیرچشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود نگاه کردم. من چقدر اورا دوست دارم 😍 چقدر چهره اش برایم آشناست🧐🤨
یکباره یادم آمد. حدود 25 سال پیش ، شب قبل از سفرمشهد ، عالم خواب.حضرت عزرائیل 😍 با ادب سلام کردم . حضرت عزرائیل جواب دادند . محو جمال ایشان بودم 😍 که با لبخندی بر لب به من گفتند : برویم؟ 😊 با تعجب گفتم: کجا؟ 😳 بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت:مریض از دست رفت.😔😔 دیگه فایده نداره...😭
ادامه دارد...
❌ چگونه می توان با تمنّا یا امید کاذب در امر انتظار مقابله کرد؟
✅ برای مقابله با این آسیب باید افراد منتظر را به تامل و تدبر در آیات و روایاتی که سلامت اعمال و رفتار را بیان می کنند و معیار های عمل صالح را گوشزد می نمایند، متنبه کرد.
📙آسیب شناسی جامعه منتظر/ص160
@Jameeyemahdavi313
🍁 #بدون_شرح😣
🔺تصویر ۱۲۰ پزشک ، پرستار و کادر درمان
قربانی #کرونا
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
@Jameeyemahdavi313
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
میفرمایند که؛
#اعتقاد داشتن به خدا، کافی نیست!
باید به خدا #اعتماد داشت...❤️
•
#تلنگر......
•|@Jameeyemahdavi313|•
و باز هم
جمعه ای دیگر گذشت!
و شهر در اوج سکوت و درد،
نبودنت را فریاد می زند ...
شهر را
از چشم من ببين، تارِ تاااار
این است حکایت ما در نبود تو ...
چه جمعهها غروب شد نیامدی
الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
🆔 @Jameeyemahdavi313
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
# مولا_جانم❤️
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا
آه از جمعهی بی تو گله داریم آقا
نکـند منتـظر مُـردن مائی آقا؟
منتظرهات بمیرند میایی آقا؟
نگرانم که پس از مردن من برگردی
پـای تابـوت ، سـر بـردن من برگردی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#غروب_دلتنگے💔😔
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت_صد و پنجاه و چهار چشمانش رابسته بود و سرش را به د
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و پنجاه و پنج
مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بیرنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت
سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود
سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛
ــ شهاب
شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست.
مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛
ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا
مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد .
ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟
مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست که شهاب او را در آغوش کشید،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود
،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد:
ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی
مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود.
مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فر ا گرفته،شهاب بوسه ای بر سر مهیا نشاند و ارام گفت:
ــ خوبی مهیا؟
ـ- الان که هستی خوبم،خیلی خوبم
شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت:
ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟
شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت :
ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم
مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون دادشهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد :
ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله اعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم
نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد!
ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم
که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده
مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند
ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!!
ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میربن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن
ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت اخر
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯