eitaa logo
مسجد مقدس جمکران
57.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
175 فایل
کانال رسمی مسجد مقدس جمکران پخش زنده مراسم: aparat.com/Jamkaran_ir/live ارتباط با ادمین: @Admin_Jamkaran
مشاهده در ایتا
دانلود
📃 سه هفته از فوت مامان گذشته بود و من هنوز نمی‌توانستم به هیچ‌کدام از وسایل آشپزخانه دست بزنم. وسایل شخصی‌اش را به اصرار خواهرم به خیریه اهدا کرده بودیم، اما اثاثیه معمولی آشپزخانه هنوز سرجایشان بودند. دلم نمی‌خواست آخرین نشانه‌های بودنش را گم کنم. از دم‌کنی‌ها استفاده نمی‌کردم چون می‌ترسیدم عطرآخرین پلویی که مامان پخته بود از رویشان بپرد. شیشه‌های ویترین را تمیز نمی‌کردم چون گوشه‌و‌کنار شیشه‌ها رد انگشت‌هایی بود که می‌ترسیدم مال مامان باشند. به بسته‌های سبزی توی فریزر دست نمی‌زدم چون پیش خودم فکر می‌کردم این‌ها آخرین چیزهایی هستند که مامان در درست‌کردنشان نقشی داشته. این‌ها را اما به خواهرم، شیرین نمی‌گفتم. یعنی رویم نمی‌شد. بعد هم وقتی می‌دیدم مثلا سلیقه‌ی مامان را در ترتیب چیدن قوطی‌های زردچوبه و فلفل و ادویه کاری به هم‌زده غصه‌ام می‌شد. چند شب پیش که داشتم آلبوم عکس‌های خانوادگی‌ را ورق می‌زدم یکدفعه چشمم خورد به آن عکس تاری که من و مامان توی مسجد جمکران گرفته‌ بودیم و تازه یادم افتاد به خاطره‌هایمان. من و مامان عادت داشتیم هر سه‌شنبه دوتایی برویم جمکران. شیرین شوهر کرده بود و به جز بعضی هفته‌ها همراهمان نمی‌آمد، اما من که آن موقع‌ها سنی نداشتم، پای ثابت جمکران‌رفتن‌های مامان بودم. مامان برای جمکران‌رفتن آداب خاصی داشت که بعضی‌هایشان را خوب یادم مانده: مثلا عادت داشت چادری را که توی مسجد می‌پوشید از بقیه‌ها چادرهایش جدا کند. می‌گفت:«دلم نمیاد گردوغبار کوچه و خیابون روش بشینه» یا مثلا عادت داشت اشک‌های توی مسجد را با یک دستمال پارچه‌ای مخصوص پاک کند. دستمالی که جای دیگر ازش استفاده نمی‌کرد. همان پارچه‌ای که وصیت کرده بود توی کفنش هم بگذارند. آن موقع سنم برای فهمیدن این چیزها خیلی کم بود اما حالا که دلتنگی‌های خودم را می‌بینم، تازه می‌فهمم که این نازک‌دلی‌ها را از کی یادگرفته‌ام. 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 یک چیزی به سحر جمعه نمانده بود. تکیه داده بود به زانوی مادر و به زمزمه‌ی دلنشین دعاهایش گوش می‌داد. مادر یکی‌یکی اسم همسایه‌ها را می‌آورد و برایشان دعا می‌کرد. همان همسایه‌هایی که در روزهای تلخ بعد از وفات پیامبر تنهایشان گذاشته بودند. دعاهای مادر که تمام شد پرسید:«مادرجان پس خودمان چه؟» مادر لبخند زد و موهای پسر را نوازش کرد و گفت:«میوه‌ی دلم! اول همسایه بعد اهل خانه» دو توقیع را که خواند احساس کرد سینه‌اش تنگ شده. فیتیله‌ی چراغ را پایین کشید و رفت توی ایوان. به آسمان خیره شد که از ستاره لبریز بود. جمله‌های نامه توی سرش چرخ می‌خوردند. امام برایش نوشته بود:«اگر به راهنمایی شما اشتیاق نداشتیم، به خاطر ظلم‌هایی که دیده‌ایم، از شما مردمان رو برمی‌گرداندیم» مهربانی‌ غریبی که در آن کلمه‌های ساده بود، قلبش را می‌فشرد. یک‌دفعه یاد نامه‌ی قبلی امام افتاد. همان نامه‌ای که تویش نوشته بود:«برای من در دختر رسول خدا الگویی نیکو است» انگار تازه معنای جمله امام را فهمیده بود. سه شاید این‌که بعضی از عاشق‌هایت دوست دارند تو را «مهدی فاطمه» صدا بزنند، به خاطر همین‌ شباهت‌هاست. شاید بعضی از عاشق‌هایت وقت فکرکردن به قلب مهربان تو، بی‌اختیار یاد قلب مهربان مادرت می‌افتند. 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 باران آسمان تاریک شهر را هاشور می‌زد. برف‌پاک‌کن را زدم و پیچیدم توی خیابانی که مسیر هر هفته‌ام برای رسیدن به مسجد جمکران بود. بالاخره هفته‌ی چهلم رسیده بود. توی این مدت خیلی وسوسه شده بودم که به بهانه‌ی کمردرد، چله‌ را نصفه‌کاره بگذارم، اما هر هفته هرطور بود خودم را رسانده بودم. توی همین فکرها بودم که یک دفعه بی‌اختیار زدم روی ترمز. پیرزنی با قد خمیده یک دفعه وسط خیابان تاریک ظاهر شده بود. با عجله از ماشین پیاده شدم تا مطمئن شوم حالش خوب است. چادر مشکی‌اش زیرباران خیس‌خیس شده بود. گفتم:«مادر این وقت شب وسط خیابون چیکار می‌کنی؟ حالت خوبه؟» توضیح داد که از وقتی پسرش ازدواج کرده و به یک شهر دیگر رفته، تنها شده و مجبور است همه کارهای خانه را خودش انجام بدهد. الان هم آمده بوده یک نفر را برای تعمیر آبگرمن خانه پیدا کند، اما قیمتها را که شنیده، پشیمان شده. از شنیدن حرفهایش قلبم فشرده شد. بهش گفتم:«سوار شو مادر. من می‌رسونمت» خانه‌شان دورتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. پیرزن را که پیاده کردم، بهش گفتم:«من می‌رم دنبال تعمیرکار، شما نگران نباش» اولش قبول نکرد، اما وقتی پافشاری مرا دید کوتاه آمد. کار تعمیر تا حوالی دو شب طول کشید. دیگر مطمئن شده بودم که به سه‌شنبه‌شب چهلم نمی‌رسم. پول تعمیرکار را که دادم، با پیرزن که شرمندگی دنیا توی چشم‌هایش بود خداحافظی کردم. شماره‌ام را هم توی دفتر تلفنش نوشتم تا هر وقت چیزی لازم داشت بهم خبر بدهد. از خانه‌اش که زدم بیرون، باران بندآمده بود و هوا تازه‌تر از همیشه بود. از دردکمر نمی‌توانستم روی پا بایستم. آخرین ته‌مانده‌های توانم را برای ایستادن جمع کردم و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و با چشم‌های بسته زیرلب زمزمه کردم:«السلام علیک یا صاحب الزمان» انگار قسمت بود چله‌ام را این طور تمام کنم. 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 مثل تمام شب‌هایی که مینا تب کرده‌ و تا صبح یک دقیقه هم چشم روی چشم نگذاشته‌ام، مثل تمام ساعت‌هایی که پشت اتاق عمل، راهروی بیمارستان را زیر مهتابی‌های چشمک‌زن بالا و پایین کرده‌ام، مثل تمام ثانیه‌هایی که در راه آزمایشگاه، پشت چراغ قرمزهای شهر، گوشه‌ی ناخن‌هایم را جویده‌ام، مثل تمام وقت‌هایی که دم ظهر از توی بالکن خانه منتظر مانده‌ام تا مینا با دوستهایش از مدرسه برگردد، توی این هشت سال و اندی که مادر شده‌ام، فهمیده‌ام که برای آدم منتظر هیچ‌چیز کشنده‌تر از زمان نیست. که برای آدمی که نمی‌تواند چشم از در بردارد، تحمل یک ثانیه فرقی با تحمل هزارسال ندارد. من کندی لحظه‌ها را، من تکان‌نخوردن عقربه‌ها از سرجایشان را، من کش‌آمدن نگرانی‌های کوچک را و تبدیل‌شدنشان به بزرگترین نگرانی‌های دنیا را، با پوست و گوشت و خونم لمس کرده‌ام. دیشب که نجیبه بهم پیامک داده بود:«یلدا فرصتی است تا یک دقیقه بیشتر منتظرش باشیم»، با خودم فکر کردم که چه‌قدر دقیقه‌ها برای بعضی‌ها واحد زمانی کوچکی‌اند. که چه‌قدر بعضی آدم‌ها با ثانیه‌ها، با ساعت‌ها، با هفته‌ها، با سال‌ها راحتند. که چه‌قدر منتظرماندن برایشان مثل یک کار روزمره معمولی است که بالاخره از لیست کارهای روزانه تیک می‌خورد. من اما راستش ترجیح می‌دادم این یک دقیقه‌ی بیشتر را با تو باشم. نه این‌که توی این یک دقیقه تو نباشی و من به یادت انتظار بکشم. من راستش خیلی توی تاب‌آوردن شب‌های طولانی خوب نیستم. مرا ببر به آنجا که تو هستی و خبری از منتظرماندن نیست. مرا ببر به صبحی که سروکله‌ی خورشید پیدا شده و دیگر هیچکس سراغ طولانی‌ترین شب‌های دنیا را نمی‌گیرد. 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 یک. آمده بودند عیادتش. یکی از زن‌ها با لحنی دلجویانه پرسید: «حالت چطور است؟» می‌خواستند با این‌جور سوال‌ها همه چیز را عادی نشان بدهند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. بدون این‌که نگاهشان کند، با ته‌مانده‌های توانی که برایش باقی مانده بود گفت:«از دنیای شما متنفرم. از مردهای شما هم همین‌طور. آن‌ها دشمنان منند» لبخند مصنوعی زن‌ها روی صورتشان ماسید. ادامه داد:«به خدا سوگند که اگر کار به دست علی می‌افتاد، مردم به سرچشمه‌های زلال و گوارا می‌رسیدند» حرفهایش که تمام شد، با چشمهای خیس از زن‌ها رو برگرداند و گفت:«بروید و با دنیای خودتان خوش باشید» دو. لحظه‌های آخر بود. فضه مرتب روی پیشانی داغش دستمال خیس می‌گذاشت، اما تبش پایین نمی‌آمد. بچه‌ها با نگرانی دست‌های نحیفش را گرفته بودند. به بچه‌ها و فضه اشاره کرد که چند لحظه بیرون باشند. دلش نمی‌خواست گریه‌اش را ببینند. با علی که تنها شد تازه بغضش ترکید و قطره‌های اشک روی گونه‌اش جاری شدند. علی پرسید: فدایت شوم! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: گریه من برای توست علی! برای آن‌چه که این قوم بعد از من بر سر تو می‌آورند... سه. هیچکس مثل تو که تمام آن سال‌ها را با علی زیر یک سقف نفس کشیده بودی، قدر با علی‌ زیستن را نمی‌دانست. هیچکس مثل تو دنیای با علی‌ بودن را ندیده بود. همان دنیایی که همه چیزش یک‌طور دیگر بود. همان‌دنیایی که حتی صدای پرنده‌هایش، حتی شکل طلوع‌کردن خورشیدش، حتی حال و‌هوای روزهای بارانی‌اش فرق داشت. همان دنیایی که تو برای همه می‌خواستی‌اش و نگذاشتند و نشد. همان دنیایی که آخرین پسرت یک روز از نو می‌سازدش. از آخرین لبخند تو خیلی سال گذشته دختر پیامبر خدا. اما آن روز لبخند تو دیدنی خواهد بود... سلام الله علیها علیه‌السلام 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 پیراهن چروکش را پوشید و از خانه زد بیرون. پیش خودش گفت:«دیگه از همه خسته شدم. می‌رم جمکران از خود آقا می‌خوام.» توی این سه ماهی که اجاره‌خانه‌اش عقب افتاده بود، حتی رسیدگی به سرووضعش را هم فراموش کرده بود. توی آینه تاکسی تازه فهمید موهایش ژولیده است. با خودش گفت:«اشکالی نداره. آقا همین‌جوری هم قبولم می‌کنه» اول‌های بلوار پیامبر اعظم موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس را که روی صفحه‌ی شکسته‌ی گوشی دید دوباره داغ دلش تازه شد. شش ماه بود که می‌خواست تعمیرش کند اما موجودی حسابش قد نمی‌داد. پشت خط یکی از دوستهای دوران دبیرستانش بود. چند وقت بود باهاش حرف نزده بود؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده‌سال؟ تا جلوی مسجد برسد، قصه‌ی ورشکستگی‌اش را با هزارجور خجالت برایش تعریف کرد. دوستش بعد از کلی‌ دلداری‌دادن گفت می‌تواند برای اجاره‌ عقب‌مانده کمکش کند. یک دفعه انگار دنیا را بهش داده باشند، همه‌ چیز را فراموش کرد. با دوستش برای دو ساعت دیگر قرار گذاشت و از همان‌ جا دوباره تاکسی گرفت تا برود خانه و به سرووضعش برسد. حتی فراموش کرد رو به مسجد سلام کند. یک هفته بعد مشکل‌اجاره‌خانه‌اش حل شده بود و برای باقی بدهی‌ها هم توانسته بود با کمک یکی از همکارهای سابقش از جایی وام بگیرد. احساس می‌کرد زندگی دوباره دارد روی آسان‌ترش را بهش نشان می‌دهد. تا این‌که یک روز صاحب‌خانه توی راه‌پله جلویش را گرفت و گفت:«پسرم داره با خانومش میاد پیشم. بهتره برای سال بعد دنبال یه خونه جدید باشید» این را که شنید یخ کرد. هرچه‌قدر برای مهلت بیشتر به صاحبخانه اصرار کرد، قبول نکرد. صاحبخانه که رفت همان‌جا روی پله‌ها نشست. شبیه کسی که بی‌هوا زیرپایش خالی شده باشد، احساس بی‌وزنی می‌کرد. تازه یادش افتاد به قرار آن شبش. به آن شب و روزهای بعدش که به همه رو زده بود، غیر از او. عجل الله تعالی فرجه 🌐 www.jamkaran.ir 🆔 @jamkaran_ir
📃 از در مسجد که بیرون زد، احساس کرد سبک شده. مثل پرنده‌هایی که دور گنبد فیروزه‌ای تاب می‌خوردند. مثل ابرهای نازکی که آسمان صحن را پوشانده بود. دیگر از آن‌جور زندگی‌کردن بریده بود. می‌خواست خوب باشد و حالا احساس می‌کرد یک فرصت دوباره بهش داده‌اند. شب به جلال پیامک داد که می‌خواهد کنار بکشد. که دیگر تصمیم گرفته نان حلال دربیاورد. که می‌خواهد گذشته را جبران کند. جلال بهش زنگ زد. تهدیدش کرد که اگر فردا سروکله‌اش پیدا نشود، خونش پای خودش است. می‌دانست که جلال بلوف نمی‌زند. می‌دانست که با کسی شوخی ندارد. تا فردا شب یک لحظه هم نتوانست پلک روی پلک بگذارد. آخرش هم حریف ترسش نشد. کوله‌ و شاهکلیدها و چراغ‌قوه‌ و ماسکش را برداشت و راه افتاد. از خانه که زد بیرون، دید دارد باران می‌آید. یادش افتاد به لباس‌هایی که روی پشت‌بام پهن کرده بود. خواست به جلال پیام بدهد که چند دقیقه دیرتر می‌رسد ولی نداد. می‌دانست که تاخیر عصبانی‌اش می‌کند. عوضش پله‌های نردبان را دوتا یکی بالا رفت و با عجله لباس‌ها را از روی بند جمع کرد. آخرین پیراهنش را که برداشت، یک دفعه توی آن تاریکی چشمش افتاد به چراغ‌های مسجد جمکران که از دور دست می‌درخشیدند و یاد قول و قرارهایش با آقا افتاد. چند ثانیه بی‌آن‌که کاری بکند همان‌جا ایستاد. بعد لباس‌ها را به حال خودشان رها کرد و تلفنش را خاموش کرد و نشست لبه‌ی بام و زیرباران تا حوالی طلوع خورشید زل زد به گنبد. صبح که با صدای در از خواب پرید، مثل کسی که با لباس زیر دوش حمام رفته باشد، همه‌ی لباس‌هایش خیس خیس شده بودند. با عجله از پله‌های نردبان رفت پایین. با خودش گفت لابد جلال است که آمده سروقتش. راهی نداشت. باید با عواقب تصمیمش روبه‌رو می‌شد. ولی جلال نبود. یکی از هم‌محلی‌ها بود که می‌گفت:«جلال رو دیشب سر دزدی دستگیرکردن. پلیسا براش کمین گذاشته بودن» عجل الله تعالی فرجه 🆔 @jamkaran_ir 🌐 www.jamkaran.ir
📃 باران می‌آمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکت‌های حیاط بیمارستان. به آسمان نگاه کردم. ماه زیر دست و پای ابرها، مثل مهتابی خراب اتاق صد و هفده روشن و خاموش می‌شد. توی پیامک برای مامان نوشتم:«نگران نباش. انجامش می‌دم» می‌دانستم توی اتاق عمل گوشی را ازش گرفته‌اند. هفته پیش که قرار عمل را نهایی کردیم، جلوی در بیمارستان دوباره ازم خواسته بود نگذارم نذر هفتگی‌اش تعطیل شود. با بدخلقی گفته بودم:«مامان من نمی‌تونم موقع عمل تو رو ول کنم و برم یه جای دیگه. آخه این چه کاریه که ازم می‌خوای؟» دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. جای نور آبی و قرمز آمبولانس‌ها تندتند روی صورتم عوض می‌شد. باران شدیدتر شده بود. توی پیامک دوم نوشتم:«ببخشید اگه ناراحتت کردم» پیش خودم فکر کردم اگر از اتاق عمل بیرون نیاید و این پیام‌ها را هیچ وقت نبیند چه؟ مرورگر گوشی‌ام را باز کردم و توی گوگل سرچ کردم:«لایو جمکران» روی اولین نتیجه کلیک کردم. دایره‌ی سفید وسط پلیر شروع کرد به چرخیدن. توی تمام این سال‌ها حتی یکبار هم پایم به جمکران باز نشده بود، اما نمی‌خواستم حرف مامان روی زمین بماند. این تنها کاری بود که توی این وقت تنگ از دستم برمی‌آمد. دلشوره داشتم. مثل تمام وقت‌هایی که مامان توی جمع‌های فامیلی گیرم می‌انداخت تا به مهمان‌های غریبه سلام کنم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. چند ثانیه بعد گنبد فیروزه‌ای تمام صفحه را پر کرد. توی سکوت به ریسه‌ها و چراغ‌هایی که از گلدسته‌ای به گلدسته‌ی دیگر کشیده شده بودند خیره شدم. به جز پرستاری که تخته شاسی‌اش را روی سرش گرفته بود و زیر باران می‌دوید هیچکس توی حیاط بیمارستان نبود. آسمان مسجد اما صاف صاف بود. نوک انگشتم را کشیدم روی صفحه گوشی که خیس خیس شده بود و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم تا کی توی آن حال ماندم. فقط این را یادم است که وقتی از جایم بلند شدم پرستار را دیدم که با لبخند به سمتم می‌آمد. علیه‌السلام 🆔 @jamkaran_ir 🌐 www.jamkaran.ir