eitaa logo
جانان 🌱
577 دنبال‌کننده
121 عکس
41 ویدیو
4 فایل
🦋 به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان 🦋 ⚪ داستان‌های واقعی و عرفانی، 🟣 حکایات و روایات، 🟢 رمان‌های مذهبی تأثیر گذار 🔘 کپی برداری حرام است 🔘 تبلیغات ارزان و پربازده : https://eitaa.com/joinchat/1106640988Cd9a90c39b5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 .. گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشون و میخرید! ◽️حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالا سرش.. گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن: یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟؟؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم ارباً اربا بشم... . ◽️حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، سه تایی با هم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. ◽️همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! ↓ 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
٣ 📕برشی از کتاب : 🔆 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 🍁 به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، 🍁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 🍁 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 🍁 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه رو حتما مطالعه بفرمایید. 🕊🌹شهید مدافع حرم 🍃🌸🍃 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷 شهيدانه 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
راهیان_نور_یادش_بخیر_سالی_که_رفتیم_060417064900.mp3
5.93M
💠 یادش بخیر سالی که رفتیم جنوب 🎤🎤 مجتبی رمضانی 💠خیلی زیباست به یاد شهدا 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
داستان زندگی علی جاوید پور 🌹 با ما همراه باشید .
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۴ بسياري مردم و خصوصاً جوان‌هاي نسل حاضر تصور خاصي از شهدا دارند. اينكه آنها هيچ اشتباهي در زندگي‌شان مرتكب نمي‌شدند و انسان‌هايي فرا زميني بودند، اما حقيقت اين است كه شهدا هم مثل همه ما آدم‌ها زندگي مي‌كردند، سركار مي‌رفتند، درس مي‌خواندند، عاشق مي‌شدند و... اما شهدا در يك جايي از زندگي مسير كمال را در پيش مي‌گرفتند و آنقدر در اين راه پايمردي مي‌كردند تا به سعادت شهادت دست مي‌يافتند. به گزارش روزنامه جوان، داستان زندگي شهيد علي جاويدپور از اين دست حكايت‌هاست. شهيدي كه دچار عشق زميني مي‌شود و حتي تصميم مي‌گيرد با دختر مورد علاقه‌اش فرار كند! ولي وقتي پايش به جبهه كشيده مي‌شود، با معني عشق واقعي آشنا مي‌شود. حسن جاويدپور، برادر شهيد كه خود از جانبازان شيميايي دفاع مقدس است، با صدايي گرفته با ما به گفت‌و‌گو پرداخت و راوي بخش‌هايي از زندگي شهيد علي جاويدپور شد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خانواده رزمنده ما يك خانواده شلوغ و پرجمعيت اما انقلابي و رزمنده داشتيم. 12 بچه بوديم كه از بين ما دو نفر جانباز شدند و دو نفر هم به شهادت رسيدند. علي و حسين دو برادر ديگرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند. حسين از من بزرگ‌تر بود و علي از من كوچك‌تر. متولد سال 1345 بود. در زمان انقلاب فقط 12 سال داشت، ولي بسيار فعال و پر جنب و جوش بود. يك جورهايي از همان كودكي نشان مي‌داد كه در آينده آدم بزرگي مي‌شود. زبر و زرنگ و فعال و باهوش بود 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
نوجوان كاري علي تا كلاس نهم بيشتر درس نخواند. جمعيت خانواده زياد بود و پدرمان به تنهايي نمي‌توانست خرج ما را دربياورد. ما بيشتر اوقات پيش بابا مي‌رفتيم و با او كار مي‌كرديم. بابا كارهاي فني و تعميراتي انجام مي‌داد. جلوبندي‌سازي، كمك فنرسازي و... علي هم بيشتر تابستان‌هايش پيش بابا كار مي‌كرد. هم درس مي‌خواند و هم كار مي‌كرد. يك نوجوان كاري و زحمتكش در عين حال مسجدي و نمازخوان بود. دوست داشت بيشتر نمازهايش را در مسجد و به جماعت بخواند. يادم است وقتي كارمان پيش بابا تعطيل مي‌شد، همگي به خانه مي‌آمديم و دور هم غذا مي‌خورديم. علي اينطور جمع‌هاي خانوادگي را خيلي دوست داشت. آدم تك‌خوري نبود و با هم بودن خوشحالش مي‌كرد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فصل عاشقي برادرم 14 سال بيشتر نداشت كه عاشق دختر همسايه شد! آن هم چه عشقي كه نمي‌توانست آن را از ما مخفي كند. رك و راست به پدرم و برادر بزرگ‌ترمان گفت بايد برايم به خواستگاري برويد. من اين دختر را مي‌خواهم. خانواده دختر مي‌گفتند علي هنوز كوچك است. نه سربازي رفته و نه كار درست و حسابي دارد. ولي داداش پايش را توي يك كفش كرده بود كه الا و بلا اين دختر را مي‌خواهم. حتي تهديد كرد كه اگر با خواستگاري‌اش موافقت نكنند، با دختر همسايه فرار مي‌كند! سن كمي داشت و سرش داغ بود. دختر خانم هم برادرم را دوست داشت. نهايتاً قرار شد دختر را نشان‌كرده علي كنيم و وقتي سربازي‌اش تمام شد، رسماً به خواستگاري برويم و اين دو با هم ازدواج كنند. اما در همين زمان‌ها اتفاق‌هاي ديگري براي علي افتاد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فصل پرواز حسين برادر بزرگ‌تر ما اهل جبهه و جنگ بود. رفت و آمدهاي او به جبهه باعث آشنايي علي با راه و رسم رزمندگي شد. البته علي مايه جبهه رفتن را در وجودش داشت، فقط بايد به طريقي با اين مسير آشنا مي‌شد كه حضور حسين در جبهه كليد اين كار را زد. وقتي تصميم گرفت به جبهه برود، 15 سال داشت. اجازه نمي‌دادند برود. شناسنامه‌اش را دستكاري كرد. رفت و وقتي برگشت آدم ديگري شده بود. حالا به عشق ماندگارتري فكر مي‌كرد. همان علي كه چند ماه قبل فقط از عشق آن دختر خانم دم مي‌زد، حالا عاشق جبهه و شهادت شده بود. برادرم 11 ماه در جبهه حضور يافت و نهايتاً در عمليات والفجر5 در بهمن ماه 1362 به شهادت رسيد. حسين برادر ديگرمان بهمن سال 61 آسماني شد و حالا هم كه علي به او ملحق مي‌شد. علي عشق زميني‌اش را با جديت دنبال مي‌كرد. وقتي با عشق آسماني آشنا شد، آن را هم با غيرت و حميت دنبال كرد تا اينكه به بالاترين درجه جهاد، يعني شهادت دست يافت. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 تقدیم به همسران صبور 💕شهدا خصوصا همسر شهید قاسم سلیمانی 🌺...مثل يك صبح قشنگ دويدي توي زندگي من، مثل آفتاب، مثل سايه، مهربان و بي ادعا. شروع زندگي مشترك مان با بوي جنگ در هم آميخت. از جبهه می آمدي از دل دشمن، از شب هاي پرحادثه، انفجارهاي پي درپي، از پشت خاكريزها، هنوز بوي باروت مي دادي. گرد و خاك لباس ها و موهايت پاك نشده بود. با تو حرف میزدم، تصوير شهيد شدن همسنگري هاي مهربانت را توي خانه چشم هايت مي ديدم. مي گفتي قطعه اي از بهشت است. 👈 "چقدر چشم هاي نمناكت را دوست داشتم"😢 🌸...روزي كه از جبهه برگشتي، براي من بهترين روز دنيا بود و روزهايي كه كنارم بودي، بهترين روزهاي زندگي ام، خوشحال بودم، از عمق وجود، مي آمدي. حجم خيال و رفتارم پر از تو بود، كنارم بودي، دلم برايت مي سوخت، دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه هاي پاهايت تاول زده و دست هاي پينه بسته ات...😰   🌹...مي گفتم: اين چند روز را استراحت كن. مي خنديدي و مي گفتي خيلي زرنگي؛ مي خواهي بعد از من بگويي "قاسم" شوهرخوبي نبود. ظرف مي شستي، جارو مي زدي، مي خريدي، مي كشيدي، مي آوردي. وقتي مي ديدم با چه دقتي سبزي ها را پاك مي كني، مي خنديدم. مي گفتم: راستش را بگو قاسم، توي جبهه مسئول آشپزخانه اي يا فرمانده !؟ 🌷...خودت چيزي نمي گفتي اما دوستانت برايم مي گفتند كه چه فرمانده ی لايقی هستي. هرچه به پايان روزهاي مرخصي ات نزديك تر مي شديم، ناراحتي من بيشتر مي شد. كمتر حرف مي زدم. توي فكر مي رفتم، بغض  مي كردم و دلم مي شد شهر آشوب فكرهاي جورواجور...😭 🌾... برايم لطيفه هاي جنگي تعريف مي كردي، مرا مي خنداندی. اما من بغض مي كردم و به نقطه نامعلوم خيره مي شدم. خاطرات روزهايي كه پيشم بودي، جلوي چشم هايم به حركت درمي آمد. آن موقع چه قدر احساس خوشبختي مي كردم. اما حالا كه داري مي روي، تنهاتر از من توي دنياي به اين بزرگي كسي وجود ندارد...😢 ☘️...مي گفتي عروس خانم، راست راستي راضي به رفتنم نيستي، مگر خودت هميشه نمي گويي افتخارم اين است كه همسر يك رزمنده ام. و خوب مي دانستم كه همه دل نگراني هايم از اين است كه بلايي سرت بيايد...😰 🍀 ...مي گفتم: اگر بدانم مواظب خودت هستي، دلم آرام مي گيرد. آن وقت اگر اين جنگ چهل سال هم طول بكشد، طاقت دوري ات را دارم...😞 🍂...چادر سفيد عروسي ام سرم بود. نگاهت مي كردم و با بال هاي چادر، اشك هايم را پاك مي كردم. نمي توانستم. جلوي اشك هايم را بگيرم. وقتي به پيچ كوچه رسيدي، ايستادي، خداحافظي كردي. دست هايت را روي چشم هايت كشيدي و خنديدي. فهميدم كه مي گويي اشك هايم را پاك كنم ...😍 کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا, ناصر_کاوه  🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خدایا...❣ چه لذتی دارد که تو انیس قلوب باشی...❤️ چه حس شیرینی دارد اعتماد به تو... چه شکوهی دارد تعظیم در برابر عظمت تو... محبوبم همه جا، لحظه به لحظه شمیم حضور توست... هیچ کاری برایم سهل نشد مگر با عنایت تو... هیچ باری از دوشم زمین گذاشته نشد مگر با مدد تو... هیچ انسانی در مسیرم قرار نگرفت مگر به خواست تو... و من این روزها چه خوب دریافتم که هیچ برگی از درخت نمی افتد و هیچ دانه ای سر از خاک بر نمی آورد مگر به خواست تو... خدایا خواسته ات را بر هدایت من قرار ده، ای بهترین هدایتگر🙏 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃