✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
.
شیـخمیگفت
حرمامامرضاشفاست
یکےشنیدوگفت؟
+حرمش؟
باورکنفقطدیدنِطلای
گنبدشازدورشفاست:)
ازاونوریکیدادزدوگفت:
باورکنکرکرههایبازارچهیراستهِی حرممشفاست...🌻💭
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✴️بسم الله الرحمن الرحیم ✴️
با سلام خدمت خواهران و برادران قرآنی امیدوارم مورد رحمت ومغفرت الهی قرار بگیرین، و همه ی ما مورد عفو و رحمت خدواندی قرار بگیریم.
وخداوند به برکت آقا رسول الله واهلبیتش حاجات این جمع برآورده شود،
تصمیم گرفتیم که ختم قرآن برگزار کنیم
به این صورت که هر هفته ی ختم برگزار میشه و شرکت کنندگان ی هفته فرصت دارن واسه خوندن آن ختم،
🌹🌹🌹
ختم قرآن
به نیت ظهور آقا امام زمان و سلامتی آقا
.تقدیم به مادر مهربانی ها
برآورده شدن حاجات
رفع بلاها در کشور شفای همه مریضها بخصوص مریضهای این جمع
سلامتی امام خامنه ای،
وهدایت جوونها وموفقیتشون، وعاقبت بخیری همه ی ما ،
ورزق و روزی وسیع به همه،
وشادی به اعضای این گروه،
وحاجتهای دل شما عزیزان
🌹🌹🌹
و هدیه میکنیم به ساحت مقدس امام زمان ارواح مطهر انبیا ،اولیا ،معصومین، شهدا ،علما، اموات خودمون، بیوارثان بدوارثان وکسانیکه برای گردن ما حقی دارند
🌸🌸🌸
امام حسن مجتبى(ع) فرمود: «هر كس قرآن بخواند ـ بلافاصله يا با كمى تأخير ـ دعايش مستجاب خواهدشد
دوستانی که مایل هستن توی این ختم شرکت کنن اعلام آمادگی کنند
ان شاءالله همگی بتوانیم توی زندگی مون از برکات قرآن بهره ببریم
یا علی
برای شرکت در ختم به آیدی زیر پیام بدید
لینک گروه
http://eitaa.com/javananenghelabi
لینک کانال
@Javananenghelabi
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
💖 بسـم الله الرحـمن الرحـیم 💖
👈فهرست اسامی بزرگواران درختـم قـرآن
💠📖 «ختم قرآن»
#توجه
💠 جزء مورد نظر رو اعلام کنید 📖
💫ھجدهمین(8⃣1⃣) دوره ختم قران💫
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن،اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
با توکلـ به نامـ اعظمتـ یا رحمانـ یا رحیمـ
﷽📖 #جزء1) 👈 t
﷽📖 #جزء2) 👈 t
﷽📖 #جزء3) 👈 سرباز اقا
﷽📖 #جزء4) 👈 tanha
﷽📖 #جزء5) 👈
﷽📖 #جزء6) 👈 ...Z
﷽📖 #جزء7) 👈 فروغ
﷽📖 #جزء8) 👈 شھید رجبعلی فرخ
﷽📖 #جزء9) 👈
﷽📖 #جزء10) 👈
﷽📖 #جزء11) 👈
﷽📖 #جزء12) 👈 ....M
﷽📖 #جزء13) 👈 یاس کبود
﷽📖 #جزء14) 👈
﷽📖 #جزء15) 👈
﷽📖 #جزء16) 👈
﷽📖 #جزء17) 👈
﷽📖 #جزء18) 👈 الھی و ربی من لی غیرک
﷽📖 #جزء19) 👈
﷽📖 #جزء20) 👈 F
﷽📖 #جزء21) 👈 یا زینب (ع)
﷽📖 #جزء22) 👈
﷽📖 #جزء23) 👈 دوستی با خدا
﷽📖 #جزء24) 👈
﷽📖 #جزء25) 👈
﷽📖 #جزء26) 👈
﷽📖 #جزء27) 👈
﷽📖 #جزء28) 👈 الھی و ربی من لی غیرک
﷽📖 #جزء29) 👈
﷽📖 #جزء30) 👈 گدای فاطمہ
❣ الّلهُــــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
اجرکم عندالله🌺🌺🌺
مهلت تلاوت:-یک هفته
ایدی 👇👇
@kaniz_zeinab12
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
|~🕊🌙~|
#والپێپࢪ🕊
#بڪگࢪاݩد🌙
#پس_زمێݩھ🕊
#حࢪم_امام_رضا🌙
#ولادٺ_امام_رضا🕊
•🦋•
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
مداحی آنلاین - حرمت رو این مردم مثل رویا میبینن - مطیعی.mp3
4.83M
∞–😍–♥️–😍–∞
#مولودےتایم☺️
°•.‹ 😎حرمت رو ایݩ مردم مثل رویا میبینݩ
مثل دریا میشناسن🌊 ›.•°
#میلادامامرضا ‹ع› 🤩
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
#امام_زمان🌹😔
✅هرزمان جوانی دعای فرج را زمزمه کند ،
همزمان امام زمان دستهای مبارکشان رابه سوی آسمان بلند می کنند وبرای آن جوان دعا میفرمایند...
مولاجان❤️
روزگارم باشما بسیار زیبا میشود
خادم ڪویٺ یقین محبوب زهرا میشود
آبرو و اعتبارم من ز الطاف شماسٺ
در پناه تو یقین یڪ قطره دریا میشود❤️
🌹أللَّھُـمَ عجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرجْ
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
❣استــاد پناهیـان :
💢 مواظب باشیم " دلـــــمان " جایی نرود
که اگر رفت باز گرداندنش کار سختی است
💢 وگاهی محال است.
💢 اگر برگردد معلول و مجروح و سرخورده باز میگردد!
💢 مراقب باشیم "دل" ارام ،
سربه هوا و عاشق پیشه است
وخیلی سریع " انـــــس " میگیرد.
💢 اگر غفـــــلت کنیم میرود و خودش را به
چیزهای " بی ارزش " وابسته میکند...
🛑 پس مراقب ایمان و اعمالمان باشیم 🛑
💢 و همه ی اون حد و حدودها و مرزهایی که برایمان گذاشتند را به خوبی رعایت کنیم .
💢 چون شیطان بیکار نمی شیند .
تمام تصمیمات و اهدافمون را نشانه میگیرد؛
💢 تا به هر طریقی که ما اصلا فکرشم نمی کنیم با آبرو و حیثیتمان بازی میکند .
💢 و قسم خورده تا ما را به زمین نکوبد دست بردار نیست ؛ پس تقوا پیشه کنید تا به اهدافش نرسد .
💢و همیشه و همه جا مثل برادرم ابراهیم هادی باش👇
💢 پس تقوا پیشه کنید و خود را از گناه دور کنید
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi