|خیلےزیاد ارزش خوندن داره...😭|
قالیباف قالیباف قالیباف قاسم!🙃
قالیباف جان بگوشی؟
منم قاسم...😊
سلام باقر جان✋🏻
مبارکه شنیدم رای اول رو آوردی😍
چند تا کد بهت میدم یادت باشه!
دشمن از داخل و خارج داشت مردم رو میزد؛
ولی مردم به تو رای دادند🍃
باقر باقر باقر
تاریخ کرونا یادت باشه!🚑
تاریخ اجاره خونه های بالا...
تاریخ بیکاری جوونا یادت باشه :)
باقر باقر باقر قاسم😭
مردم پس از سه دوره ۸ ساله که بهشون خیانت شد،به تو اعتماد کردند!🤫
باقر جان #تهرانی و #کاظمی و #همت و من سر دادیم تا تو بیای بالای سر همه❤️
باقر باقر...
دخترها و پسرها همه خودی هستند،
جداشون نکنی ها🙋🏻♀🙋🏻♂
کاری کن #ازدواج کنند نسل مدیران ایرانی #جوون بشه!
برای همه کار پیدا کن👨🏻🏫👩🏻🏫
باقر باقر...
روستاها رو #بےبصیرتها از بین بردند آبادشون کن!🙃
باقر باقر باقر قاسم...
#معلمها #پرستارها #بازنشسته ها #کارمندها دست فروشها دوره گردها کولبرها شهرستانیها آبروشون رو دادن تا تو بیای بالای سر همه!🙌🏻
باقر باقر #سیدعلی تنهایی از پس همه برمیاد ولی تنهای تنهاست ! :)❤️
باقر باقر اینجا حساب کتاب سخته اما شفاعت و دعای مردم کارسازه...
باقر باقر صندلی داغ ریاست خنکای #بهشت رو ازت نگیره؟!🤨
باقر باقر...
دست خالی بیا اونهایی که با پست دولتی مال جمع کردند همه سالهاست توی صف حساب کتاب هستند!😟
باقر باقر باقر قاسم...
دور و برت رو آدمهای چشم و دل سیر بذار گرین کارت و پاسپورتهاشون رو هم خوب بررسی کن.#دوتابعیتی نباشند!😥
باقر باقر...
حرف امام و سیدعلی رو زنده کن عزت رو به مجلس برگردون🙂
باقر جان از #تهمت نترس کار کن کار کن #کار!!!!👥
باقر قبل از تو خیلیها با #ریش و #تسبیح اونجا بودند اما باختند...
باقر باقر باقر قاسم...
#مسلمانی به #مردم_داریه🧡
دل مردم رو نسوزونی، که بگن #کاش بهش #رای_نمیدادیم!!😞
باقر باقر باقر قاسم...
هر #جامی رو میخواستی سربکش ولی زیر هر #برجامی رو #امضا نکن!❌
باقر یادت باشه با تبلیغ عکس قاسم سلیمانی شدی رییس مجلس... :)
#قاسم سر و دست و پاهاش رو داد و اربا اربا شد تا ایران آباد و امن بمونه🙂
قاسم رو مثل همت و باکری و کاظمی و هزاران فدایی شهرها و روستاهای ایران از ۲۰۰ سال پیش با عمل بد #شرمنده نکنی!
باقر باقر باقر قاسم سلیمانی تمام.!💔
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال جوانان انقلابی
@jAVANANENGHELABI