❌❌❌❌❌دوستان لطفا لطفا مقدمه رمانا رو بخونید
توش توضیحات کافی داده شده
دوباره هی نپرسید واقعی بود نبود موضوعش چی بود نبود😂
الان میفرستم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و ادب خدمت همراهان گرامی.
رمانی که از امروز با اون درخدمتتون هستیم یه رمان متفاوت هست. توش چالشهای خاص و متفاوتی داره. موضوعش بحث برانگیز و حساسه.
همین ابتدا باید تاکید کنم که اگر صبرتون کمه، اگر زود قضاوت میکنید، اگر قوه تحلیل شخصیتها رو ندارید، اگر فکر میکنید اعصابتون نمیکشه و همه این صحبتها که تو گروه و حرف ناشناس زده میشه😁
پس بنظرم تیرا رو نخونید.
تیرا موضوعش چالشیه. موضوعیه که با ریسک سراغش رفتم.
پس خوانندهای که داره این رمانو میخونه باید فقط با تیرا کاراکتر اصلی همراه بشه. نقدش نکنه، قضاوتش نکنه،سرزنشش نکنه فقط با اون همراه بشه. خودشو بذار جای تیرا با اون ویژگیهای خاص خودش و سعی کنه درکش کنه. بفهمتش.
در آخر اگر زود خسته میشید زود حوصلهتون سر میره یا دوست دارید رمانهایی بخونید که فقط گل و بلبل باشه، تیرا برای شما نیست☺️
نام رمان: تیرا
نویسنده: فاطمه صداقت
موضوع: اگه تنهایی و تنها موندن خوب بود خدا تو قرآن تاکید نمیکرد که از خودتون زوجی خلق کردم که با اون به آرامش برسین!
رده سنی: همهی آدمها.(آدمهایی که قوه تحلیل دارن و زود خسته نمیشن)
ژانر: #اجتماعی، #عاشقانه، #خانوادگی
واقعیه؟ برداشت آزاده از چند زندگی واقعی
مقدمه:
گاهی میان هیاهوی خانه و شلوغی رفت و آمدها، دلم میخواست به پشتبام پناه ببرم و گوشهایم را بگیرم. چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم. فقط تنها باشم. تنهای تنها.
من آرامش را در تنهایی جستجو میکردم ولی...
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_5 دروس فنیام همیشه بیست بود.بابت آن نگرانی خاصی نداشتم. درمورد رضایت م
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_6
چند روز دیگر هم گذشت. روز شنبه بود که از دفتر مدرسه صدایم زدند. مطمئن بودم درمورد فرمهاست. با عجله خودم را به آنجا رساندم. ناظم مدرسه فرمم را سمتم گرفت:« بیا. باید خودتونو معرفی کنید پایگاه مالکاشتر تا گزینش بشید و آموزش ببینید.» این را که گفت از خوشخالی لبخند پهنی روی لبهایم آمد. آن را گرفتم و خداراشکر کردم.
عصر درخانه دنبال موقعیت مناسبی بودم تا موضوع را با مادرم درمیان بگذارم. آن روزها بچههای قد و نیمقد در خانه جولان میدادند و حسابی مادر را خسته میکردند. دوقلوها کوچک بودند و خیلی کار داشتند. باید زمان مناسبی را برای حرف زدن با مادر انتخاب میکردم.
وقتی که دیدم بچهها درحال بازی هستند و مادر درحال استراحت، فرم را از داخل کیفم برداشتم و به مادر نشان دادم. همزمان خودم هم توضیح میدادم:« ببین مادر، باید اول بریم اونجا، پادگان، آموزش ببینیم. بعد میفرستمون جبهه میخوام شما اجازه بدی. دلت راضی باشه.» مادرم کمی برگه را بالا و پایین کرد. دستی به موهای سیاهش کشید و برگه را سمتم گرفت:« بیا مادر. هرچی آقات بگه. من حرفی ندارم. شب اومد بهش بگو.» ازخوشحالی او را محکم بغل کردم. میدانستم مادرم که راضی باشد پدرم قطعا رضایت میدهد و مخالفتی نخواهد کرد.
وقتی بعد از شام سفره را جمع کردیم، بچهها را داخل اتاق بغلی هل دادم و سرگرمشان کردم. بعد پیش آقاجانم رفتم. پاهایش را دراز کرده بود و چای مینوشید. جلو رفتم و پاهایش را ماساژ دادم. درد زانو چند وقتی میشد به سراغش آمده بود. همانطور که نعلبکی را به دهانش نزدیک میکرد گفت:« دستت دردنکنه آقاجون. خوب شد.» از فرصت استفاده کردم. فرمم را آوردم و نشانش دادم. درمورد رفتنمان به پادگان حرف زدم. سرش را تکان میداد و گوش میکرد. دست آخر پیشانیام را بوسید و گفت:« عاقبتت به خیر باشه آقاجون. برو.» خم شدم و دستش را بوسیدم. دیگر همه چیز آماده بود برای رفتن!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c