این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست
#خیام
دوستـی که
معنای اشک های شما
را میفهمد، ارزشش
خیلی بیشتر از
هزاران دوستی است
که فقط لبخندتان
را می شناسنـد...
سلامتی همه دوستان مهربان،صلوات ☺️
با شوق وصل، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو بهشوق ماچه کسی میدهد جواب؟
#حسین_منزوی
#امام_زمان
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست
شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه صداقت #قسمت_2 حبیب و جواد پسرعمههایم بودند. گاهی با محمد و من و چند نفر دیگر جمع م
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_3
به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر کارهای مختلف میرفتم شوقم برای رفتن به هنرستان و ادامه تحصیل در رشته برق بیشتر شده بود.
به خیابان سرهنگ سخایی رفتم. وارد هنرستان پیشه شدم و تحصیلم را همانجا آغاز کردم. آغاز تحصیل من و آغاز تحولات داخل کشور و همزمانیاش با پیروزی انقلاب در سال پنجاه و هشت، نوید دورهای تازه در زندگیام را میداد. در آن دوران با دوستانم کارهای انقلابی هم میکردیم.
این تغییر تازه وجودمان را پر از حس شور و شگفتی کرده بود. خوشحالی از رفتن شاه و برقراری حکومت اسلامی در همهی جای شهر دیده میشد. مردم برای این دستاورد بزرگ جشن میگرفتند. خون تازهای در رگهایمان به جریان افتاده بود. دیگر از دوران سرکوب و خفقان خبری نبود. مردم به مراد دلشان رسیده بودند و شادی در همه جای ایران به جریان افتاده بود. این انقلاب اما در همان اوج شادی مردمش با یک چالش بزرگ از طرف دنیایی که نمیخواست این مردم آزاد باشند مواجه شد؛ حمله رژیم بعث عراق به ایران.
خبر دهان به دهان و کوچه به کوچه میپیچید. تلویزیون و رادیو پر شده بود از خبرهای جنگ. مردمی که تازه داشتند نفس تازه میکردند حالا باید با این پدیده تازه دست و پنجه نرم میکردند. انگار اولین امتحان مقابلشان قرار داده شده بود.
پاییز سال پنجاه و نه بود. با خبر شدم که پسرعمهام جواد در بیمارستان تجریش حضور دارد. دلم میخواست بروم ببینم آنجا چه میکند. روز و شبش را در آنجا سپری میکرد. برایم سوال شده بود. طاقت نیاوردم. خودم تصمیم گرفتم آنجا بروم. تا بفهمم ماجرا از چه قرار است.
وقتی وارد بیمارستان شدم با دیدن آن صحنهها دلم آشوب شد. صحنههایی درآورد که از رنجی بزرگ خبر میداد. سربازهایی که روی تخت دراز کشیده بودند. یکیشان پایش قطع شده بود. دیگری چشمش آسیب دیده بود. یکی دستش آسیب دیده بود. دلم چنگ زده شد. بغضم گرفت. سمت جواد رفتم و پرسیدم:« اینجا چه خبره؟ چی شده؟» او که مثل خودم جوانی برومند شده بود گفت:« این بچهها تو عملیات سوسنگرد* زخمی شدن. هر روز میام اینجا کمکشون. وای حسین چه خبر بود اونجا، چه خبر بود.» این را گفت و رفت. به بچههای زخمی نگاه کردم. چیزی درونم جوشید. حسی غلیان پیدا کرد. حسی که من را به آن سمت میکشاند. به سمت جنگ و جبهه. همانجا در دلم تصمیم گرفتم که من هم بروم؛ به جبهه!
______________
«عملیات سوسنگرد»
آغاز عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
پایان عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
جبهه جنوبی
مکان عملیات سوسنگرد
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چهبلند بختی ایدل که به دوست راه داری
#شهريار
عاشقم
اهل همین کوچهی بنبست کناری
که تو از پنجرهاش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ، کوچه کجا ؟
پنجرهی باز کجا ؟
من کجا ، عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ...!؟
#فریدون_مشیری
سلام مهربونا
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا