🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سلام دوستان عزیز پیش فروش کتاب دورهمی رو آغاز کردیم ارسال درب منزلتون👌 تحویلش انشاءالله اردیبهشت
.
فقط دو روز تا پایان طرح پیش فروش با ارسال رایگان باقیمونده
در پایان طرح قیمت هر جلد ۵۰۰ هزارتومان و هزینه ارسال ۴۰ هزارتومان خواهد بود🌸
😞 چکار کنم که توفیق نماز بهم برگردد؟
👨🏻 🏫 طبعا این نیاز، ناشی از دردی است که در درون خود حس می کنید، و این یک امتیاز فوق العاده است که دوست دارید مثل گذشته هم صحبتی خودتان را با خدا بازیابی کنید.
مهمترین عامل حرکت شما به سمت خدا و نور، خود شما هستید و معجزه ای هم اگر قرار است اتفاق بیفتد، فقط و فقط از دستان شما و اراده شما برمی آید. مهمترین عامل حرکت این هست که بدانید چه موقعیتی در این جهان آفرینش دارید.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/292150
✅ آیدی دریافت سؤالات👇
@pasokhgo313
📎 #مشاوره
📎 #اخلاق
📎 #توبه
🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزههای علمیه
@banketolidat
مگر میشد آن زن آنجا باشد؟ اصلا او را به خانهی محترم چه کار؟ از کجا پیدایش شده بود؟ بمبی از سوال در ذهنم منفجر شد. خردههایش در همه جای سرم پخش شد. آرامشم را گرفت. یعنی در نبود من محترم کارش را شروع کرده بود؟ میخواست ماهان و رزیتا را به هم نزدیک کند؟ یعنی ماهان میخواست با رزیتا ازدواج کند؟ دیگر نفهمیدم چه شد. از پلهها سرازیر شدم و در پاگرد ایستادم. تنم مثل کوهی سنگین شده بود. پاهایم انجمادی باورنکردنی را تجربه میکرد. حس میکردم آن لحظه حتی به اندازه یک نفس کشیدنِ دیگر هم، اکسیژن ندارم.
با شندین صدای باز شدن در، همانجا توقف کردم. همهی وجودم شد ذرهبین نفرت و به در خانهی محترم چشم دوخت. خودش بود. رزیتا از در بیرون آمد. خندههای حال به هم زنش را نمیخواستم ببینم.
-ممنونم محترم جون. با اجازه. خیلی زحمت دادم.
زحمت؟ مایهی شومی خانهام بود. مایهی عذاب بود. ای کاش نبود.
-خواهش میکنم دخترم. چه زحمتی رُزی جان.
به دخترمی که محترم نثار آن عروسک پر از آرایش کرده بود خندیدم. محترم به مرجان هم نگفته بود دخترم و حالا به آن زن آرایش کرده پر از اغراق میگفت دخترم!
با هم به حیاط رفتند. ماهان هم درحالیکه گوشی دستش بود لبخند زنان از رزیتا خداحافظی کرد و کنار در ایستاد. محترم و رزیتا که از دیدم ناپدید شدند مثل گربهای که برای شکار ماهی از روی دیوار میجهد، به سمت پایین دویدم. پلهها را دو تا یکی رفتم و مقابلش ایستادم. از تعجب یک لحظه چشمهایش گشاد شد و خیرهی من. با تتهپته گوشی را قطع کرد و به من زل زد. با ابروهایی پر از گره دلخوری و عصبانیت، غریدم:
-این عفریته چی میخواست اینجا؟ اومده بود تو رو ببینه؟ با هم قرار مدار گذاشتین؟ بیخود نیست توی حیاط راحت میگفتی طلاق بگیریم! پس این یه ماهی که من و بچهام اون بالا زندونی بودیم، تو و مادرت داشتین نقشه میکشیدین؟
خودم هم باورم نمیشد چنین نسیمی در وجودم خفته باشد. آنچنان با حرص و پر تشویش حرف میزدم که حس میکردم لبهایم مال خودم نیستم. فکم مثل دوندهای که روی تردمیل با سرعت میدود همانطور بالا و پایین میشد. انگار جریان حرفها و فکم دست خودم نبود. اصلا دیگر من نبودم.
ماهان که هاج و واج مانده بود دستش را روی دهانم گذاشت و من را چند پله تا بالا با خودش کشید. سرم را تکان میدادم و سعی میکردم از دستش فرار کنم ولی نمیشد. دستانش قوی بود. من را به دیوار تکیه داد و آرام گفت:
-ساکت شو تا توضیح بدم!
محکم سرم را به این طرف و آن طرف تکاندم. از شدت حرص اشکم از کنار چشمم بیرون آمد. ولی تقلا بی فایده بود. آرام شدم. حالا همهی نیرو و حرفهایی که در وجودم بود و میخواست بیرون بریزد، از گوشهی چشمم جوشید و جاری شد.
-اولا به تو ربطی نداره کی میاد و کی میره. دوما اون مهمون مامانم بود و من خبر نداشتم. سوما..
صدای بسته شدن در راهرو آمد. هردو سرمان را به سمت پایین متمایل کردیم. محترم بود. برافروختگیاش را حتی در آن تاریک و روشن راهرو هم میتوانستم ببینم. راهرو را طی کرد و روی دومین پله توقف.
-نسیم من آبرو دارم. این چه رفتاریه. رُزی برگشته میگه این سر و صداها چیه؟ تو چته زن؟
حالا اشکهایم فوران کرده بودند. ماهان که دستش هنوز روی دهانم بود آن را پایین آورد و رو به مادرش گفت:
-من حلش میکنم. شما برو تو.
محترم یک پله دیگر هم بالا آمد.
-چیرو حلش میکنی؟ آبروی رفتهی منو؟
از آبرو حرف میزد؟ جوش و خروش و زندگیام را که مثل تکهای کاعذ مچاله در جوی بدبختی داشت بی هدف به سمت گرداب میرفت نمیدید.
-نسیم، برگشتی اینجا، این شوهرته مراعاتتو میکنه، ولی من دیگه اون محترم قبلی نیستم!
میخواستم بگویم مگر قبلت چه بود که حالا بخواهی مثل قبل نباشی؟ قبل هم یک زن نچسب بودی که با یک من عسل هم نمیشد تو را در دهان گذاشت. قبل هم یک زنی بودی که مدام زخم زبانم میزدی، تحقیرم میکردی. ولی چیزی نگفتم. یعنی نمیتوانستم. همهی تنم در رخوتی وهمانگیز به سر میبرد.
ماهان رو به مادرش گفت که برود. محترم ولی دست بردرار نبود.
-نمیرم. میخوام بدونم این حرف حسابش چیه.
یک لحظه نیرویی در دورنم بیدار شد که در دستم جریان پیدا کرد. ماهان را به طرفی هل داد و چند پله پایین رفت. مقابل محترم قرار گرفت. من نبودم. نسیم نبود. یک نیروی مافوق تصور بود. نیرویی که فقط در زنها پیدا میشد. نیرویی که همهی دارایی یک زن بود و وقتی بیدار میشد که میخواست ازهمهی تهماندهاش دفاع کند. من زن بودم و نیرویم بیدار شده بود. من رقیب نمیخواستم! رو به محترم گفتم:
-این رزیتا اینچا اومده چه کار؟ که با ماهان بره و بیاد و بعد هم شما به آرزوت برسی؟ من دو روز نبودم این نقشه رو واسه زندگی پسرت ریختی؟ این انصافه؟ خوبه برای مرجان هم این اتفاق بیفته؟ راضی میشی؟
ماهان پلههای مانده را پایین آمد. لباسم را از پشت گرفت و....
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سلام دوستان عزیز پیش فروش کتاب دورهمی رو آغاز کردیم ارسال درب منزلتون👌 تحویلش انشاءالله اردیبهشت
فقط دو روز تا پایان طرح پیش فروش
سلام دوستان عزیز
پیش فروش کتاب دورهمی رو آغاز کردیم
ارسال درب منزلتون👌
تحویلش انشاءالله اردیبهشت همزمان با نمایشگاه کتاب
هرکس مایل بود هزینه رو واریز کنه و فیشو برام بفرسته
هزینه هر جلد ۵۰۰/۰۰۰ تومن 🌱
۵۰ تومن تخفیف برای کسانی که پیش خرید میکنن در نظر گرفته شده
و با قیمت ۴۵۰/۰۰۰ تومن میتونید تهیه کنید
6037998218764040
بنام صداقت
فیش واریزی رو به ادمین ارسال کنین
@HappyFlower
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و روزبخیر
قسمت جدید یه مقدار با تاخیر ارسال میشه🌱
message-1714455415-39.mp3
2.38M
🔑کلید طلایی
💐رمز ایجاد آرامش
🎙استاد تراشیون
🌐 https://btid.org/fa/
📎 #آرامش
📎 #سبک_زندگی
📎 #ماه_شوال
🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزههای علمیه
@banketolidat
زلال اشڪ و دعایے #سلام_اربابم
سُـلالــۂ النـجبـایـے #سلام_اربابم
سپیده سَرنَزده روبـروے #ڪرببلا
بہ گریہ گفٺ گدایـے #سلام_اربابم
🕊 #السلامعلیڪ_یاسیدالشهدا
💗 #ســـلام_اربــابــــم
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج
برشی از رمان
دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد.
روی تخت نشست درحالیکه پاهایش دراز بود. از جایم بلند شدم و عصاهایش را آوردم. آنها را گرفت و بلند شد.
سختش بود. کمکش کردم. تا رسیدن به حمام و توالت فرنگی، آرام آرام همراهیاش کردم.
کنار در ایستادیم. یک پایش را بلند کرد و دمپایی پوشید. پای دیگرش مانده بود.
کمی تلاش کرد تا بپوشد ولی نتوانست.
خواستم دولا شوم که نسیم درونم غرید″ خاک تو سرت. میخوای دولاشی دمپایی پاش کنی؟ خیلی خنگی نسیم. ولش کن. تا جونش درآد تو رو اذیت نکنه″
یک لحظه مردد ماندم. ماهان در تلاش بود و من در تلاش. او میخواست کاری ساده که هر روز بی هیچ فکری انجام میداد به سرانجام برساند من بین اینکه دمپایی را پای شوهرم بکنم یا نکنم مانده بودم.
یک لحظه به این همه فکر حقیرم خندیدم. واقعا الان وقت انتقام گرفتن بود؟ وقتی که ماهان داشت زجر میکشید؟ من اهل انتقام گرفتن نبودم آنهم درست زمانیکه آدم مقابلم ضعیف بود. من اصلا آدم انتقام گرفتن نبودم.
دولا شدم و دمپایی را پایش کردم. کمی خجالت کشید و گفت:
-نمیخواد خودم میپوشم.
سرم را بلند کردم. داشت نفسنفس میزد.
میدانستم چه دردی دارد. خودم تازه پایم را از آتل درآورده بودم.
-بیا برو تو. اینقدر هم تعارف نکن.
وارد شد. من هم یک جفت دمپایی پوشیدم و دنبالش رفتم. وقتی به توالت رسید به پشت برگشت و گفت:
-تا کجا میخوای پیش بری؟
شلنگ را برداشتم تا دستش دهم. متعجب گفتم:
-بشین دیگه. میخوام کمکت کنم.
اخمهایش در هم شد. شلنگ را از دستم گرفت و گفت:
-دیگه قطع نخاع نشدم که. برو بیرون ببینم.
درحالیکه داشتم کمکش میکردم بنشیند گفتم:
-من راحتم خجالت نکش.
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
-ای بابا. من ناراحتم! برو بیرون.
در آن لحظات بیشتر از اینکه لجاجتش بامزه باشد حیایش توجهم را جلب کرد.
یاد حرف ناصح افتادم. میتوانستم
خیلی کارها را ذره ذره یادش دهم. باشهای گفتم و از حمام بیرون آمدم. غرغر میکرد:
-یه توالت هم نمیشه از دست این رفت. اَه!
از شدت خنده، شانههایم بالا و پایین میشد. سمت اتاق رفتم.
نگاهی به تختش انداختم. قلبم را دیدم. سمتش دویدم.
بازش کرده بود. شعرم را خوانده بود.
همهجای قلب را بالا و پایین کردم تا اینکه یک جمله پیدا کردم. ماهان نوشته بود:
-قلبت رو باور کنم یا شلوارک جرواجر شدم رو؟
یک شکلک عصبانی هم زیرش کشیده بود.
آن وقت شبی غشعش میخندیدم. دلم را گرفته بودم و روی زمین پهن شده بودم.
وسط قهقههایم صدایی آمد. خود عصبانیاش بود:
-نسیم!
از جایم بلند شدم و سمت حمام رفتم.
درحالیکه به خودم میگفتم « خوبه با من کار نداشت» در را باز کردم. از دیدن صحنهای که مقابلم بود دلم ریش شد.
سلام دوستان عزیز
پیش فروش کتاب دورهمی رو آغاز کردیم
ارسال درب منزلتون👌
تحویلش انشاءالله اردیبهشت همزمان با نمایشگاه کتاب
هرکس مایل بود هزینه رو واریز کنه و فیشو برام بفرسته
هزینه هر جلد ۵۰۰/۰۰۰ تومن 🌱
۵۰ تومن تخفیف برای کسانی که پیش خرید میکنن در نظر گرفته شده
و با قیمت ۴۵۰/۰۰۰ تومن میتونید تهیه کنید
6037998218764040
بنام صداقت
فیش واریزی رو به ادمین ارسال کنین
@HappyFlower
💢 توجه به عبادت و دعا
🔷 مشغول خواندن دعا بودم که گریه های بی قرار یکی از بسیجی ها توجه مرا جلب کرد. غرق در راز و نیاز بود و به اطراف توجهی نداشت. بعد از دعا سراغ فرمانده لشکر را گرفتم. می خواستم بپرسم این جوان کیست که این همه بی قراری می کرد؟ وقتی بچه ها همان جوان بی قرار را به عنوان فرمانده لشکر (عباس کریمی) نشانم دادند، ماندم که این ها دیگر چه کسانی هستند.
✏️ شهید عباس کریمی، راوی: شیخ حسین انصاریان، از کتاب کریمی، ص۱۴.
🔶 https://btid.org/fa/photogallery
📎 #مثل_شهدا
📎 #دعا
🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزههای علمیه
@banketolidat
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و وقت بخیر
دوستان دو قسمت شب با هم ارسال میشه
ممنون از صبوری شما🌹
دوستان کتاب دورهمی رو از دست ندید👌
داستانهایی واقعی از زندگی زنانی که مرهم دردهای هم میشدند
قصهی زنی به اسم نسیم که تصمیم گرفت زندگیش رو به دست بگیره و از نو بسازه🌸
کتاب زیر نظر مشاور محترم کانال نوشته شده🌱
قیمت با احترام ۵۰۰/۰۰۰ تومان
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
هدایت شده از 🇮🇷 جواهرانه 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسهای زیبای دخترانهی امامخامنهای❤️
دختران فرشتگانی هستند از آسمان
برای پر کردن قلب های ما با عشق بی پایان!
می گویند: اگر خدا برای خانوادهای رحمت بخواهد به آن ها دختر عنایت میکند!
رحمت خانه های ما! روزتان مبارک
برای عاقبت بخیری و خوشبختی و سلامتی و طول عمر با عزت همه دختران ایران زمین صلوات میفرستیم.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📣 کانال #جواهرانه،
زیر نظر دانشگاه تخصصی عفاف، پاسخگوی دغدغه های به روز جوانان. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1130102787C66c4502167
صبح
را باید
ازچشمان تو خواند
وقتی آفاق نگاهت تا دوردستها
مرا به آتش میڪشد
و تــو خورشیدوار
فاتح صبح جانم
میشوی🍃🍃
دوستان کتاب دورهمی رو از دست ندید👌
داستانهایی واقعی از زندگی زنانی که مرهم دردهای هم میشدند
قصهی زنی به اسم نسیم که تصمیم گرفت زندگیش رو به دست بگیره و از نو بسازه🌸
کتاب زیر نظر مشاور محترم کانال نوشته شده🌱
قیمت با احترام ۵۰۰/۰۰۰ تومان
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 خاصیت های اعجاب انگیز داشتن اخلاق خوب
🎙 استاد رفیعی
🔶 https://btid.org/fa/
📎 #خوش_اخلاقی
📎 #صدقه
🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزههای علمیه
@banketolidat