eitaa logo
جبهه و شهادت
8 دنبال‌کننده
68 عکس
48 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تک پسر! تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانواده اش خونه ی بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند به حسابش تا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه. بار آخری بود که می رفت جبهه. توی وسایلش یه چک سفید امضاء گذاشت و یه نامه که نوشته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم به مشکل برنخورید... خاطره‌ای از زندگی منبع: مجموعه تاریخی فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
خیرات! مادرمون فوت شده بود و میخواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرج ها، با پولش کتاب بخریم برا بچه های روستا....اینو گفت و ساکت شد. انگار بغض کرد، بعد ادامه داد: اینطوری مادر راضی تره.... خاطره ای از زندگی منبع: یادگاران 16 کتاب رهنمون، صفحه 12 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
کمک خرج پدر! علیرضا صبح ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می رفت لحاف دوزی، یک تشک می دوخت و بعد می رفت مدرسه.ازش پرسیدم: علیرضا! چرا این کار رو می کنی؟ بهم گفت: می خوام توی هزینه های مدرسه ام کمک خرج پدرم باشم، و حداقل پول قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم.... خاطره‌ای از زندگی مدافع حرم راوی: یکی از بستگان شهید 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
مجبور شدم! سید مهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی کردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشاش اومد... شاید می‌خواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد می ایستادم... خاطره ای از زندگی روحانی منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان، جلد 1،ص 25 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
نماز استغفار! کنار سفره نشسته بودیم. موضوعی پیش آمد که من ناراحت شدم. دیدم رضا بلند شد و به اتاق دیگر رفت. دنبالش رفتم. به نماز ایستاده بود. علت این نماز بی موقع را جویا شدم. گفت: دو رکعت نماز استغفار خواندم که چرا حرفی زدم که پدرم رنجید. منبع : کتاب شمع صراط 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
دست مرا گرفت و بوسید! یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه تشکر می‌کنید. گفت:دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید. برشی از زندگی به روایت همسرش غاده
پابوس مادر! خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره ای از او دلخور و ناراحت می شدم به هر طریقی دلم رو به دست می آورد، حتی پشت پاهامو می بوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو می بوسید. یکبار خواهرش این اتفاق رو دید و به من اشاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می زنم یک وقت خجالت نکشه. برشی از زندگی مدافع حرم 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
وسایلت را جمع کن برو! در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو، کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم. به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. مدافع حرم منبع: پروانه های شهر دمشق 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
کف پای مادر! روح الله فارغ التحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچه ها چند کلامی صحبت کند. تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او می گفت: رفقا! یک چیز از من داشته باشید؛ با پای مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرف ها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود. وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تا علت گریه‌هام رو بپرسه همونجا به حرفش عمل کردم و به پاهاش افتادم و قول دادم که باز هم این کار را انجام بدم. برشی از زندگی مدافع حرم به نقل از دوستان شهید 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
بوسیدن دست پدر و مادر! برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان (عج) دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم...چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم! شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان‌شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می آورند؛ من هم گفتم ان‌شاءالله. دست نوشته در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵ 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
مهندس خانه دار! وقتی میومد خونه، دیگه نمیذاشت من کار کنم. زهرارو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. می گفتم یکی از بچه ها رو بده به من؛ با مهربونی میگفت نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می گفتند مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت: من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم، مگه به حضرت زهرا (س) کمک نمی کردند؟ برشی از زندگی فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
علیا مخدّره! ولی الله توی خانه علیا مخدّره صدایم می زد. هیکل درشتی داشت و من ریزه بودم. خیلی متواضع بود تا حدی که کفش هایم را جلوی پایم جفت می کرد. می شنیدم که به طعنه می گویند: آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت می کنه. آخه، ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه. او بسیار حساس بود و روحیه بسیار لطیفی داشت. راوی: همسر سردار منبع:تبیان 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
جبران محبت! وقتی به خانه می آمد، من دیگر حق نداشتم كار كنم!بچه راعوض می كرد، شیر برایش درست می كرد، سفره را می انداخت و جمع می كرد، پا به پای من می نشست لبا سها را می شست، پهن می كرد، خشك می كرد و جمع می كرد! آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او میگفتم: درسته كه كم می‌آیی خانه، ولی من تا محبت های تو را جمع كنم، برای یك ماه دیگر وقت دارم! نگاهم می كرد و می گفت: تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری! برشی از زندگی ، راوی: همسر شهید 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
همسرداری! بارها شده بود که به محض اینکه به خانه می‌رسیدند، وضو می گرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک می کردند و به طور قطع می‌توانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمی‌داد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هر چی از پشت در آشپزخونه مادرم خواهش می کرد فایده نداشت. در رو بسته بود و می‌گفت:چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کف آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سر جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید، اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید! برشی از زندگی منبع: کتاب: افلاکیان زمین، ش 10 ، ص 15 و 16 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
سهل انگاری! مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.فقط گوش داد، آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو روبا حامد تنها می ذارم. منو ببخش. من که اصلا تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم، از خجالت خیسِ عرق شدم! برشی از زندگی 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
قلوہ سنگ! هر چی درست می کردم می خورد حتی قلوہ سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسی مان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ ... آبش زیاد شدہ بود ... منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شدہ بود عین قلوہ سنگ. تا من سفرہ را آمادہ کنم منوچهر چیدہ بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می کرد قاہ قاہ می خندید و می گفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن می خوریم حتی قلوہ سنگ! به روایت همسر 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
همسر من کلفت نیست! امین، روزها وقتی از ادارہ به من زنگ میزد و می‌پرسید چه می کنی؟ اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام میدهم می گفت: نمی خواهد!بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم. می‌گفتم: چیزی نیست، مثلا فقط چند تکه ظرف کوچک است. می‌گفت: خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می شوریم، مادرم همیشه بهش میگفت: با این بساطی که شما پیش می روید همسر شما حسابی تنبل میشود! امین جواب میداد: نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟ زهرا رئیس من است. به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت:سلام رئیس! روایت همسر 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
امورات خانواده! یک روزِ جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است. ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمی پذیرم ، مگر اینکه امام(ره) به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمی‌کنند، نمی پذیرم؛ چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است. در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درسها به آنها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است. 📚 سیره ، نشر شاهد، ص ۷۰ 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
دوری از اختلافات خانوادگی! معمولا صورت بشاشی داشت.یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت، بعد از خانه زد بیرون ... وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد.بهم گفت: بابت امروز ظهر معذرت می‌خواهم. می گفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند... برشی از زندگی سردار 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
«کارت عروسی برای اهل‌بیت» آقا مصطفی وقتی می خواست برا عروسی اش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت (ع) هم کارت فرستاد. یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا(ع)، مشهد. یه کارت برای امام زمان(عج)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه(س)... قبل از عروسی، حضرت زهرا(س) اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه اومدیم. شما عزیز ما هستی... 📚خاطره ای زندگی روحانی منبع: یادگاران 8 کتاب ردانی پور، ص 84 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
«عروسی در سلف سرویس» سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود.ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 📚 راوی: همسر دانشمند هسته‌ای 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Faraz
«عروسی ساده» روزی که امام (ره) علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سید الشهدا و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام(ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید، چرا با دست راست دست امام(ره) را نگرفتی؟ گفت: ترسیدم امام،(ره) متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه دار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند. 📚 راوی: همسر 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
«شجاعت» خریدمان، از یک دست آینه شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! گفت:چه کسی را گول میزنیم؟ اگر قرار است مجلسمان را این طور بگیریم، پس چرا خریدمان را آنقدر ساده گرفتیم؟! تو از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم. با اینکه برای مراسم، استاندار،جمعی از متمولین کرمان آمده بودند، همان شام ساده ای که تهیه شده بود را داد! حمید میگفت: شجاعت فقط تو جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتوانی کار درستی را که خلافِ رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی. 📚 برشی از زندگی منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
«مهریه یک جلد قرآن» مهریه ی ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشته ها را می خوانم و آرام می گیرم ... 📚خاطره ای از زبان همسر سردار منبع: کتاب بانوی ماه 5، ص 14 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi
«جهیزیه ساده» موقع خرید جهیزیه مادرم می‌خواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه می کرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهار خوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبه ای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادر جان! مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید:خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید و گفت: اول و آخر نداره مادر جان! آخرش سر از اون زیر در میآریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم.نه مبل و نه تخت و نه... 📚راوی: همسر 🇮🇷کانال جبهه و شهادت ↙️ @Jebhe_V_Shahadat 🇮🇷کانال جهاد تبیین صادق ↙️ @Sadegh_Farazi