‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
چشم به راه جهاد است ..
چشم به در دوخته و روزهای مادر
سالهای قبل را در ذهنش مرور میکند
جهاد که از در می آمد لبخند بر لب و
دست پُر به آغوش گرم مادر میدوید
دستش را بوسه باران میکرد و سر مادر
را میان دو دست میگرفت و پیشانی
مادر را می بوسید و روزش را تبریک
میگفت ...🥹✨
حالا اما مادر است و یک قاب
عکس از آن جوان رشیدش..💔
قاب عکس جهادش را تمیز
میکند و روی میز میگذارد ..
همان میزی که همیشه مرتب
بود تا زحمت مادر دو چندان
نشود ؛ در دل قربان صدقه
جهادش میرود لباس هایش
را برمیدارد روی تختش پهن
میکند به قد و بالای پسر ۲۳
ساله اش خیره میشود هرچند
که آن لباس ها خالی از جهاد
اوست ؛ یادش می آید همین
کت و شلوار مشکی چقدر
به جهادش می آمد ..💔😭
لباس ها را می بوید و اشک
میریزد او امشب بیشتر از
هر کسی منتظر جهاد و عماد
بود و قاب عکس جهادش را
دست میکشد و با بوسهای بر
آن، دلتنگی هایش چون کوه پر
از گداخته آتشفشان فوران میکند
و اشک هایش بر روی گونه ها غلتان ..
روزت مبارک مامان سعده(:
#برای_مامان_سعده ♥️