فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبتون سرشار از عشق ❤
🌸🌸🌸🌸🌸
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی
رو که از درونشون خبر نداری نخور!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودنه. هر قلبی دردی داره فقط نحوه ابراز اون فرق داره. بعضیا رنج رو تو چشماشون پنهان میکنن، بعضیا هم تو لبخندشون.
نه سفیدی بیانگر زیبایی هست و نه سیاهی نشونه زشتی. پس قبل از اینکه سرت رو بالا ببری و نداشتههات رو گلایه کنی، نگاهی به پایین بنداز و قدر داشتههات رو بدون.
🌸🌸🌸🌸🌸
@jourvajor 🌱
🔺شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟
مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانهی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شمارهاش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلامعلیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟»، گفتم: «بله!»
مِنمِنکُنان گفت: «همسرتان...». با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یکلحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شمارهی مهدی است و اذیّتت میکند. منم خندهام گرفت اما خودم را کنترل کردم.
با لحن شوخی-جدی گفتم:«آقا ولش کن! این شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت:«تو چقدر نامردی! منو به شاسیبلند فروختی؟» گفتم:«تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!»
🌷شهید مدافعحرم #مهدی_موحدنیا
🍃 به روایت : همسر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🦋 @jourvajor 🦋
🌴🍁🍁🌴🍁🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت؟
🍃هارون الرشيد بيست و يك پسر داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن .
🍃در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت .
🍃روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
🍃اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت :
🍃اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
🍃قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت دورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟!
🍃گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
🍃ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
🍃گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
🍃گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول كردم و او را بر سر كار آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند: فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
🍃شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
🍃گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت : مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى ! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت :
🍃عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندش كردم ، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
45- خزينة الجواهر، ص 150.
✾📚 @jourvajor
#داستان_آموزنده
🌱حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمتهای باغ در حیرت فرو رفتند.
حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمیگذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش میسپارم.
پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار میرفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور میخواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس میداد که فقیر هیچ در بساط نداشت.
جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.
چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بینیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمهای پدید آمده است.
این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغهای مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغهای خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.
ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمیکند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.
سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسههای بیابان از شرمم پنهان شدهام. شبها در تاریکی چون حیوانات بیرون میروم و شکاری میکنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسهها پنهان میشوم.
ندا آمد ای موسی (ع)
آن جوان صاحب باغ بیکرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.
و اینکه میبینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بینیاز شوند.
به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بندهام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش میکنم، حتی هر چه را میبخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمیتواند خود را رها سازد.
و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچکس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمیتواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمیتواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی میفرستیم تا ماسهها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آنگاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت.
✾📚 @jourvajor
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_آموزنده
🔆آيا زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص داد؟
🌴طفيل بن عمرو دوسى ، مردى بزرگوار، شاعر، سخن ساز، عاقل و خردمند بود، او وقتى وارد مكه شد گروهى از قريش از ترس اين كه مبادا، اين شخصيت با پيامبر تماس بگيرد، فورا سراغ او رفتند و بدگويى را درباره پيامبر آغاز كردند و سخنان سابق را تكرار نمودند و يادآور شدند كه آئين اين مرد وحدت ما را به هم زده ، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده و قرآن او جز سحر و جادو نيست كه ميان پدر و پسر، برادر، و شوهر و همسر و...جدايى مى افكند و ما از آن مى ترسيم كه به تو و قبيله ات همان آسيبى برسد كه بر ما رسيده است ، مبادا با او سخن بگويى و يا از او چيزى بشنوى .
🌴طفيل مى گويد: به خدا قسم تبليغات قريش سبب شد كه تصميم گرفتم از پيامبر چيزى نشنوم و با او سخن نگويم ، حتى وقتى وارد مسجدالحرام شدم تا كعبه را طواف كنم ، پنبه اى در گوش خود فرو بردم كه مبادا بدون اختيار سخنان او وارد گوشم گردد، ولى ناخواسته چشمم به رسول خدا افتاد كه در كنار كعبه ايستاده و نماز مى خواند، بدون اختيار نزدش ايستادم و خدا خواست جملاتى را كه بسيار زيبا و پر جاذبه بود از او بشنوم . با خود گفتم ، واى بر من ، من مردى خردمند و شاعر و سخن سازم ، من كسى نيستم كه زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ندهم ، چه بهتر به سخنان او گوش فرا دهم ، اگر آنها را مفيد و سودمند ديدم به كار بندم و در غير اين صورت ترك كنم .
🌴 از اين جهت مقدارى توقف كردم تا پيامبر به سوى خانه خود رفت ، من نيز به دنبال او رفتم ، وقتى او وارد خانه خود شد من نيز بر او وارد شدم و در حضورش نشستم ، آنگاه سرگذشت خود را بازگو كردم و افزودم : من آنچنان تحت تاءثير تبليغات آنها قرار گرفته بودم كه هنگام ورود به مسجد در گوش خود پنبه فرو كردم تا مبادا سخنان شما را بشنوم ولى خدا خواست كه سخنانى چند از شما به گوشم برسد و آنها را مفيد و زيبا تشخيص دهم ، اكنون درخواست مى كنم كه حقيقت آئين خود را بر من عرضه بدارى ، آنگاه رسول گرامى ، اسلام را بر او عرضه داشت و آياتى چند از قرآن مجيد را براى او تلاوت كرد.
طفيل دوسى مى گويد: به خدا سوگند سخنى به آن زيبايى و للّه للّه آئينى به آن استوارى نه ديده و نه شنيده بودم ، شهادتين را بر زبان جارى كردم و به رسول گرامى عرض كردم من در ميان قبيله خود قدرتمند و صاحب نفوذم ، به سوى آنان باز مى گردم و آنها را به اسلام دعوت مى كنم ، از خدا بخواه مرا در اين كار يارى كند.
🌴طفيل به سوى قوم خود بازگشت و در ميان آنان به تبليغ مشغول گرديد. در جنگ خيبر كه رسول گرامى دژهاى فساد را در هم كوبيده بود، او با هشتاد خانواده از دوس حضور رسول خدا رسيد، پيامبر به خاطر زحمتهاى توانفرساى اين مرد، سهمى از غنايم را به او بخشيد. تا اين كه پس از درگذشت پيامبر در عصر خلفا، در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.
✾📚 @jourvajor
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆عذاب دروغگو در عالم قبر
♨️پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: شخصى نزد من آمد و گفت : برخيز، برخاستم با او به جايى رفتم . در آنجا دو نفر، يكى ايستاده و يكى نشسته ديدم آن شخص ايستاده يك انبر آهنى بزرگى در دست داشت و به دهان آن شخص نشسته مى گذاشت و دو طرف دهان او را انبر مى گرفت و مى كشيد، به طورى كه به هر طرف كه مى كشيد، آن شخص نشسته هم به همان طرف خم مى شد.
♨️من از آن شخص كه مرا صدا زد و از جاى خودم بلند كرد، پرسيدم : اين صحنه چيست ؟
گفت : اين شخص نشسته ، در دنيا دروغگو بود (و بى توبه از دنيا رفت ) اكنون در اين عالم (كه عالم برزخ است ) تا فرا رسيدن قيامت ، همواره اين گونه عذاب مى شود
✾📚 @jourvajor
🔻 مهمترین کار ما ...
✨ مرحوم علامه طباطبایی(ره) میفرمود: ما بزرگترین و مهمترین کاری که در عالم داریم و هیچ کاری از اطوار و شئون زندگی ما مهمتر از آن نیست(آن است که) خودمان را درست بسازیم. کاری مهمتر از خودسازی نداریم. ما ابد در پیش داریم. هستیم که هستیم «و انما تنتقلون من دار الی دار» شما برای معدوم شدن و نابود گشتن آفریده نشدهاید، بلکه برای بقا و ابدیت به وجود آمدهاید، این است و جز این نیست که به واسطه مردن از خانهای به خانه دیگری کوچ میکنید.(1)
____
1- رمز موفقیت علامه طباطبایی(ره)، ص 144
✾📚 @jourvajor
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستان_واقعی
🔹 فضيل عياض شاگردان زيادى را تربيت كرد. شاگرد درس خوان و جوانش به حال #مرگ افتاد.
🔹 فضيل بالاى سرش آمد، گفت: بگو:
«لا اله الا الله» گفت: هم نمی گويم و هم #بيزارم از اين چيزى كه تو می گويى.
🔹 فضيل گفت: قرآن بياوريد تا سوره مباركه «#يس» را بخوانم، شايد گرهش باز شود.
🌸 پيغمبر (ص) فرمود:
« لكلّ شىء قلب و قلب القرآن يس »
🔹 گفت: نخوان، من از شنيدنش #زجر می كشم و مرد. استاد غرق در شگفتى شد. خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفت، هنگام مرگش به اين بلا دچار شد و بی دين مرد.
🔹 خيلى در فكر بود، تا يك شب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامت شده است. شاگردش را ديد كه در آتش است، گفت: چه شد كه وضع تو به اينجا كشيد؟ گفت: من دچار #سه_گناه بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت؛
⛔ گناه اول:
#حسود بودم، هيچ نعمتى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم.
⛔ گناه دوم: من #دو_بهم_زن بودم
⛔ و گناه سوم من: سالى يكبار #مشروب می خوردم. اگر #توبه كرده بودم، به اين بلا دچار نمی شدم.
📚 استاد انصاریان- سایت عرفان
🔸 @jourvajor
❇️❇️❇️❇️❇️
✨✨بزرگترین آزمون ایمان
زمانی است که آنچه که میخواهید را بدست نمی آورید
✨✨ با این حال قادرید از ته دل بگویید:
خدایا شکرت
مطمئن باش همونجوری که
بر اثر یک اتفاق مهمترین چیزهامونو از دست میدیم
👌با یک معجزه هم
بهترین اتفاق نصیبمان میشود
آرزویم برایت رخ دادن این معجزه هاست ...
...
🍃وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ و از رحـــــــمت خــــــــــدا نومید نباشید،
👈زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت خــــــــــدا نا امید نمىشود.
📚آیه 87 سوره یوسف
@jourvajor
🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆ثروتمند واقعی
💥با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛
یک زن و شوهر با ۴ تا بچشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد،
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد
و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود
که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...!
💥ناگهان پدرم دست در جیبش کرد
و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد
و روی زمین انداخت، سپس خم شد
و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد
زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاده!
💥مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:
متشکرم آقا...!
💥مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
بچه هايش شرمنده نشود،
💥کمک پدر را پذیرفت، بعد از ينکه بچه ها
به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،
ما آهسته از صف خارج شدیم
💥و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم!
😊"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم"
👈👌ثروتمند زندگی کنیم،
بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
✾📚 @jourvajor
🌼داستان کوتاه پند آموز
✍ روزی "دیوجانس" (یکی زاهد های روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.
دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.
دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.
دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم.
دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند
توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند . چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند.
💥امام على عليه السّلام فرمودند:
《ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛》ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب.
📚غررالحكم و دررالكلم ، ح 984
✾📚 @jourvajor
#پندانه
📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
🔹 روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند .
طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
🔹 بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند.
✾📚@jourvajor
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆غصه رسوايى
🍁روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد.
🍁ناگهان زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد ادعاى بيهوده نكن زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچ كس جز على (عليه السلام) نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤالات را مى داند شيخ احمد گفت : اگر سؤالى دارى بپرس تا جواب بدهم .
🍁زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟
🍁شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤالى است ؟ من كه در آن زمان نبوده ام كه ببينم نر بوده است يا ماده .
🍁 زن گفت : نيازى نيست كه تو در آن زمان بوده باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه ((قالت نمله )) از اين مشخص مى شود كه مورچه نر بوده است يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
🍁شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده اى خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام المؤمنين جناب عايشه با اجازه پيامبر به جنگ امام زمان خود على (عليه السلام ) آمده بود و يا بدون اجازه ؟
👈پس شيخ بيچاره نتوانست جواب گويد و از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد
@jourvajor
🌼🌼🌼🌼
👌👌خوش بینی یک تصمیم است
✨✨در هر لحظه از روز می توانید تصمیم بگیرید عینک خوش بینی به چشمانتان داشته باشید در اطرافتان زیبایی های آفرینش خداوند و نعمت های بیشمار را کشف کنید
✨✨به آن ها توجه کنید،
✨✨لبخند بزنید و شکر گزار باشید.🤲😊
@jourvajor
🌱🌱🌱🌱
🌿 علامه حسن زاده آملے چہ زیبا فرمودن :
" به جای این که عابد باشی عبد باش شیطان هم قریب به ۶۰۰۰سال عبادت کرد عابد شد اما عبد نشد …تا عبد نشوی، عبادتت سودی به حالت ندارد ؛ عبد بودن یعنی : ببین خدایت چه می خواهد نه دلت… "
🌿 رفیق!
اگه خدا رو دوست داری و میخوای خوب بندگیشو کنی؛ اینکه " دلم میخواد اینجوری بپوشم،اینطوری آرایش کنم ، اینجوری بگردم"، دور از مرام #عبد بودنه
#علامه_حسن_زاده_آملی
✾📚 @jourvajor
🌱
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیندپسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
پسر میگوید:
نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
.بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
"شهید کاظم نجفی رستگار"
#شهدا
#شهادت
#شهید
@jourvajor 🌷
🌺
🌺🌺یک روز بی نظیر
🍃🍃یک لبخند از ته دل
🌺🌺یک شادی بی دلیل
🍃🍃با هزار آرزوی زیبا
🌺🌺تقدیم لحظه هاتون
🍃🍃هر روزتون بخیر و زیبا
@jourvajor
✾📚
#یک_داستان_یک_پند
✍️مردی همسایه ای داشت که مدام او را آزار می داد. پشت بام خود شب هنگام می رفت و دراز می کشید و خانۀ او را دید می زد. روزهایی که او از خانه بیرون می رفت به یک بهانه برای حرّافی و ورّاجی با ناموس او درب خانه او می زد...
🔥🏡مرد از شدت آزار او به تنگ آمد و او را نفرین کرد. روزی خانه مرد در آتش بسوخت و خاکستر شد. مرد از اجابت نفرین خود خوشحال و مسرور گشت و احساس مستجاب الدعوه بودن نمود و همه جا داستان خود نقل می کرد و به آن مباهات می نمود.
♨️صاحبدلی او را گفت: از این که کسی را نفرین کرده ای خوشحال هستی و احساس نزدیکی به خدا می کنی؟ تو اگر مستجاب الدعوه و مقرب خدا بودی باید دعا می کردی خداوند برای تو خانه ای در جای دیگری از شهر برساند که تو را چنین از شرّ او آسوده کند.
✾📚 @jourvajor
🚕بلا مثل اسنپ
✍️محسن عبدالله زاده
🖊چند وقت پیش، دور یک میدان دنبال تاکسی بودم. ماشین های اطراف قیمت ۱۰۰ تومان به بالا می دادن. اسنپ زدم، قیمت ۴۳ت معمولی و ۵۰ت برای گزینه عجله دارم آمد. بعد از ثبت سفارش، مشخصات یکی از همان تاکسی های دور میدان آمد. راننده ای که تا چند دقیقه پیش با کلی ناز کرایه ۱۰۰ت میگفت حالا خودش به امر اسنپ کرایه ۵۰ت را پذیرفت.
تازه چقدرش را باید به اسنپ کمیسیون بدهد.
اسنپ و امثال آن مکافات و بلایی است که سر رانندگان بی انصاف آمده و خودشان به دست خودشان این بلا را می پذیرند.
در زندگی ما هم اسنپ های مختلفی وجود دارد. که خودمان با دست خودمان می پذیریم. اگر انصاف و تقوا را رعایت نکنیم خودمان می پذیریم اسنپ ها برایمان تصمیم بگیرند و قیمت تعیین کنند. و تاسف بار اینکه از این دخالت راضی و خوشحال هستیم...
#اسنپ
#اجتماعی
✾📚 @jourvajor
#پندانه
🔴يكی همیشه ما را میبيند
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوههای درخت فلان باغ دزدی کنیم.
پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر میدانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمیخواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت میروم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را میبیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را میبیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمیداند كه خداوند همه اعمالش را میبيند؟!»(علق:14)
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چهبسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظارهگر رفتار ماست همچنان آن را ادامه میدهیم.
✾📚 @jourvajor
#داستان_آموزنده
🔆مكافات عمل
💥اسفنديار و رستم ، پس از زال ، از شجاعان ايران قديم هستند كه همواره از آنها به عنوان دلاور مردان ايران زمين ياد مى شود.
💥در حكايت ها آمده : بين رستم و اسفنديار، نزاعى در گفت و چندين بار به همديگر حمله كردند و در همه آنها رستم مغلوب مى شد و از جانب اسفنديار زخمى بر پيكر رستم وارد مى گرديد.
💥روزى رستم با پدرش زال مشورت كرد كه چه كنم هر چه به اسفنديار حمله مى كنم ، باز مغلوب او مى شوم زيرا او روئين تن و قوى پيكر است .
💥زال گفت : تيرى دو سر فراهم كن و چشمان اسفنديار را هدف تير قرار بده و او را كور و نابينا كن ، آنگاه بر او پيروز خواهى شد.
رستم ، دستور پدر را اجرا كرد چشمان اسفنديار را با تير خود كور نمود و آنگاه بر او پيروز گرديد.
💥مى نويسند: علت اصلى كورى اسفنديار از اينجا نشاءت گرفت ؛ او در دوران جوانى با شاخه سبزى كه در دست داشت ، آنقدر بر چشمان و صورت يتيمى زد كه او كور گرديد، سپس خود او همان شاخه را در زمينى كاشت . آن شاخه سبز گرديد و پس از چند سال درختى بزرگ شد.
💥از قضاى روزگار، رستم از همان درخت ، شاخه را بريد و با آن تير دو سر درست كرد و با همان تير دو سر، دو چشم اسفنديار را كور كرد.
👌اينجاست كه شاعر مى گويد:
از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد، جو ز جو
✾📚 @jourvajor
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#غریب_اندر_غریب!!
🌷پشت سر شهيد بروجردی خيلی حرف میزدند، میگفتند ضد انقلاب و حزبيه و از اينجور حرفای بیربط. يکبار آمدم بهش گفتم، ديدم بههم ريخت. پيش خودم گفتم: "عجب آدم بیجنبهایه، کاش نيامده بودم چيزی بهش بگم." ازش پرسيدم: چی شده؟ رفتی تو هم؟! ناراحت شدی؟! عيب نداره، در دروازه رو اگر ببندی، در دهن مردم را نمیتوان بست.
🌷گفت: نه، ناراحت نيستم. ناراحتِ اينم که چطور اين بندگان خدا، وقت عزيزشان را صرف آدم گنهکاری مثل من میکنند و بهواسطه غيبت کردنِ منِ رو سياه، مرتکب گناه میشَن. من خودم رو باعثِ گناه اينها میدونم!
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی (ملقب به مسیح کردستان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @jourvajor
📚هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید
یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت .
در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت : نعل را بردار شاید به دردمان بخورد .
پسر گفت : ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد ؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند . در راه به روستایی رسیدند .
پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید . و به راه ادامه دادند . در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد .
در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده . گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت . پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد .
پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت .
پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت : تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند : هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید
@jourvajor
#ضرب_المثل
چغندر تا پیاز! شکر خدا
ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﯿﮑﺮﺩ.ﯾﮏﺭﻭﺯﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮ ﺑﻪﻫﻤﺴﺮﺵﮔﻔﺖ:
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼﭘﺎﺩﺷﺎﻩﺑﺒﺮﻡ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺩﺭﻋﻮﺽ ﭼﯿﺰﯼﺷﺎﯾﺴﺘﻪی ﺷﺎﻥ ﻭﻣﻘﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺸﺪﻭ ﻣﻦﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ.
ﻫﻤﺴﺮﺵﮐﻪﭼﻐﻨﺪﺭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺖ،ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺒﺮ !
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ:ﻧﻪ! ﭘﯿﺎﺯ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﺳﺘﭽﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩ.
ﺍﺯ ﺑﺪ ﺣﺎﺩﺛﻪ، ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪﮐﻪ ﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺪﯾﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ، ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺭ ﺍﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﮑﻮﺑﻨﺪ. ﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﭘﯽﺩﺭﭘﯽ ﭘﯿﺎﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﺮﺵ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ، ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ !!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪ، ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺍﻻﻥﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﻩﻧﺒﻮﺩﻡ!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺣﺮﻑﻣﺮﺩخندهاش گرفت وکیسهاﯼ ﺯﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﻫﺪ! ﻭﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﻋﺒﺎﺭﺕ
( ﭘﯿﺎﺯ ﺗﺎ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ )
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﺗﺮﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ.
@jourvajor