🔅#پندانه
✍ قبل از ورود به سیاهی، نوری تهیه کن
🔹مردی شبانگاهان دیر به خانه میآمد و چون داخل خانه را در تاریکی نمیدید، چراغ از همسایه میگرفت و به منزل آمده کبریتی مییافت و چراغ منزل را روشن میکرد.
🔸روزی همسایه به او گفت:
یا قبل از تاریکی به منزل درآی و کبریت پیدا کن، یا کبریت در کنار چراغ بگذار، یا همیشه کبریت همراه خود داشته باش.
🔹آدمی نیز باید قبل از رسیدن بلا و ظلمت، نوری داشته باشد که از آن ظلمت رها شود؛ یا باید عالم باشد، یا عالمی چراغوار نزد خود داشته باشد تا قبل از ورود به ظلمت و تاریکی (که معصیت و گناهی بر او متصور است) به آن عالم مراجعه کند و چراغی برای ظلمتش از او بگیرد.
✾📚 @jourvajor
#پندانه
📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
🔹 روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند .
طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
🔹 بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند.
✾📚@jourvajor
#پندانه
🔴يكی همیشه ما را میبيند
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوههای درخت فلان باغ دزدی کنیم.
پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر میدانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمیخواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت میروم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را میبیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را میبیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمیداند كه خداوند همه اعمالش را میبيند؟!»(علق:14)
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چهبسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظارهگر رفتار ماست همچنان آن را ادامه میدهیم.
✾📚 @jourvajor
🔅 #پندانه
✍ بدان که سفرت در این دنیا کوتاه است
🔹شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.
🔸در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترشرویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را بههمراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند.
🔹کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود، از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید.
🔸جوان با لبخندی پاسخ داد:
سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است، من ایستگاه بعدی پیاده میشوم.
🔹اگر تکتک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری، بحث و جدلهای بینتیجه، نبخشیدن دیگران، ناراضیبودن و عیبجوییکردن، تلفکردن وقت و انرژی است.
@jourvajor
🔅 #پندانه
✍ برای بچهات باغبان باش نه نجار
🔹نجار، قبل از اینکه شروع به ساختن چیزی کند، باید نقشۀ دقیق همهچیز را بکشد. او پیش از اینکه یک صندلی بسازد، دقیقاً میداند نتیجۀ کارش چه خواهد شد و اگر به اندازۀ کافی مهارت و تجربه داشته باشد، هیچ خطایی رخ نخواهد داد.
🔸اما باغبان چطور؟ او هم همۀ تلاشش را میکند، به جزئیترین نشانهها توجه دارد و بهترین شرایط را برای رشد گلها و گیاهانش فراهم میکند. اما با وجود این، نمیتواند تعیین کند که درختی که کاشته یا گلی که پرورش داده، چه شکلی خواهد شد.
🔹باغبان برخلاف نجار، همیشه منتظر چیزهای پیشبینینشده است. یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند درختها زودتر از چیزی که انتظار داشت شکوفه کردهاند. یا میبیند گلدان سرسبزی ناگهان پژمرده شده است.
🔸بعضی از پدر و مادرها میخواهند برای بچهشان نجار باشند. از همان کودکی نقشۀ راه موفقیت او را پیش خودشان کشیدهاند: پسرم باید دانشمند شود. دخترم باید پزشک شود! و بعد لحظهلحظۀ زندگی کودکشان را مثل نجارها با خطکش و پرگار و گونیا اندازه میگیرند.
🔹۴۰ دقیقه بازی، دو ساعت درس، ۲۰ دقیقه تلویزیون و همینطور تا آخر.
🔸آنها تحت هیچ شرایطی اجازه نمیدهند این برنامه بههم بریزد، اما نکتۀ بزرگی را فراموش کردهاند این است که نجارها با چوب بیجان کار میکنند، ولی بچهها نهالهای زندهاند. باید برای بچهها باغبان بود.
🔹باید به آنها توجه کنیم، شرایط رشد و بالندگیشان را فراهم کنیم، اما بدانیم که آنها باید راه خودشان را بروند.
🔸با بازی، زندگیکردن را بیاموزند و با شلختگی و بههمریختگی، اهمیت نظم و برنامهریزی را درک کنند.
🔹یادمان نرود که مرغوبترین میز و صندلیها هم هیچوقت شکوفه نخواهند داد.
✾📚 @jourvajor
🔅#پندانه
✍ انصاف را بیاموزیم
یک دانشجوی پزشکی خاطره بسیار جالبی را از زمان دانشجوییاش نقل میکند.
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم، در بخش قلب، استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بهدست میآورد، سعی میكرد نكته جديدی به ما بياموزد و دانستههای خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل میكرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار میداد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يک مرد جوان كه تازه بستری شده بود، برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه میدهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان پذيرفت. سپس به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم رو كرد و گفت:
هريک از شما صدای قلب اين بيمار را بهدقت گوش كنيد و هرچه میشنويد روی تكهكاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بهكار میبرد، اين بود كه اگر كسی از ما تشخيصش نادرست بود، از ديگری خجالت نكشد.
هريک از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشتیم و به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشتههای ما را تکتک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود. يكی به نامنظمی ريتم آن. يكی نوشته بود: «ضربان طبيعی است.». يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود. يكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده میشود و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظهای سكوت كرد و به ما مینگريست. منتظر بوديم تا يكی از آن نوشتهها را كه صحيحتر بوده، معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حالی كه تنها كاغذ باقیمانده در دست راستش را تكان میداد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه میتواند به حقيقت نزديک باشد، اين كاغذ است كه نويسندهٔ آن بدون شک انسانی صادق است كه میتواند در آينده پزشكی حاذق شود. نوشته او را میخوانم، خودتان قضاوت كنيد.
همه سر تا پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته: «متاسفانه بهعلت كمتجربگی قادر به شنيدن صدايی نيستم.»
و در حالی كه به چشمان متعجب ما مینگريست، ادامه داد:
من نمیدانم در حالی كه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته، شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيدهايد؟
بچههای خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيصندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط بر مبنای يک معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب میشود و میتواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را میزند. سعی كنيد با بیدقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد، يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
پن: در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم. در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. پس مطلب فوق یک درس انسانیست نه فقط پزشکی.
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
@jourvajor
🔅#پندانه
✍ مراقب سختجانهای زندگی هم باشیم
منتظر آسانسور ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد.
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد.
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد.
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
خیلی موبایل خوبیست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:
اگر این یکی بود همان دفعه اول سقط شده بود. این یکی اما سختجان است.
دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:
توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم. مواظب رفتارمان، حرفزدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم.
اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد.
@jourvajor
#پندانه
#زیباترین_قَسَمِ_زنده_یاد_سهراب 🌸🍃
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...🍃
@jourvajor
#پندانه
#داستان_جالب_قوز_بالا_ قوز👻
✍شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت.
وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزنم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد.
از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماوقع آن شب را شرح داد.
چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شدهاند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برميدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند.
آن وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت:
ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...
✾📚 @jourvajor
🔅 #پندانه
✍ این دفعه مهمان من!
🔹هفت یا هشتساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
🔸پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً همقد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
🔹میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد ۳۵ زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک ۵زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوهفروشی خریدم و روبهروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
🔸خونه که برگشتم مادر گفت:
مابقی پولو چهکار کردی؟
🔹راستش ترسیدم بگم چهکار کردم. گفتم:
بقیه پولی نبود.
🔸مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
🔹پسفردا به اتفاق مادر به سبزیفروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود.
🔸یهو مادر پرسید:
آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
🔹گفت:
نه همشیره.
🔸مادر گفت:
پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
🔹آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
🔸دنیا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت، بهخاطر دو گناه مجازات میشدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاجآقا صبوری!
🔹مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من! ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
🔸بهخدا هنوزم بعد از ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟
🔹آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتابهای روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه.
@jourvajor
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.
شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.
تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی
خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟
گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت:
آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:
آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت !!
#پندانه
✅ @jourvajor