eitaa logo
جور وا جور
105 دنبال‌کننده
436 عکس
187 ویدیو
1 فایل
⏪اینجا اومدی شلوغی دنیا رو فراموش کن ⏪ شوخی داریم 🤏 ⏪ انگیزشی داریم 💪 ⏪حرف حساب داریم👌 ⏪ حتی آموزشی داریم ✍️🎀 اینجام پاسخگوییم 😍 @eeitayar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند.. لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!! زندگی ذره كاهیست، كه كوهش كردیم، زندگی نام نکویی ست، كه خارش كردیم، زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، زندگی نیست بجزدیدن یار زندگی نیست بجزعشق، بجزحرف محبت به كسی، ورنه هرخاروخسی، زندگی كرده بسی، زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...🍃 @jourvajor
🔹گویند ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند. 🔸دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. 🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. 🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آن‌طور دست می‌انداختند، ناراحت شد. 🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اين‌طوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند. 🔸ملانصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام. @jourvajor
💠 شرح دعای مکارم الاخلاق از ایت الله خوشوقت رحمة الله علیه 📌 پایداری در راه تا آخر عمر 🔹«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَتِّعْنِی بِهُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ»؛ 🔸 خدایا! کاری کن در زندگی راهی را که انتخاب می‌کنم، راهی باشد که تو از آن راضی باشی و روشی صالح و شایسته باشد؛ و کاری کن در میانه‌ی راه ، آن را عوض نکنم🌺 🔸ممکن است انسان با کسی رفیق شود که خطّ دیگری دارد و باعث شود راهش را عوض کند یا کتابی بخواند که او را به راه دیگری دعوت کند و راهش را عوض کند. خیلی‌ها هستند که راه‌شان تا وسط عمر درست است و بعد آن را عوض می‌کنند؛ مثلاً به اروپا می‌رود و کتاب‌های غربی را می‌خواند و راه را عوض می‌کند. 🔸امام علیه السلام می‌فرماید: «خدایا! هم کاری کن که آن راه را در زندگی انتخاب کنم و هم کاری کن که آن را تا آخر ادامه دهم و در وسط راه برنگردم.»🌺 @jourvajor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستیابی ناسا به صدای ستاره تپنده وَالسَّمَاءِ وَالطَّارِقِ وَمَا أَدْرَاكَ مَا الطَّارِقُ قرآن ۱۴۰۰ سال پیش کلام خدا از ستاره ای که صدای تپنده دارد خبر داده است... 🔶 @jourvajor
🖊 آیت_الله_بهجت ره: ⛔️ گناه شنونده ، مثل است ، مگر اینکه در مقام انکار برآید و سخن آن شخص را قطع کند یا از مجلس برخیزد و اگر قدرت بر اینها نداشته باشد و در دل غضبناک گردد. ◾️ و اگر به زبان گوید : ساکت شو ، اما در دل ، مایل و طالب باشد ، این از اهل است . ⚠️ پس بر اهل دین لازم است که چنانچه غیبت مسلمانی را بشنوند در مقام انکار برآیند و آن را رد کنند ، والا مستوجب نکال (عقوب و عذاب) می گردند. 📕 معراج السعاده،ص۵۶۲ @jourvajor
قوز👻 ✍شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت. وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزنم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى. در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد. از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟ او هم ماوقع آن شب را شرح داد. چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت. گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برميدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند. آن وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت: ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد... ✾📚 @jourvajor
🌷 🌷 !! 🌷اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یک‌دفعه ضربه‌ای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همان‌حال که صحبت می‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز.... 🌷هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همان‌جا فهمیدم که آدم‌ها همگی می‌ترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آن‌جا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد.... : سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ ✾📚 @jourvajor
✅دلال بازار حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد. خطاب رسید: ای سلیمان مصلحت نیست. عرض کرد: خدایا وجود این معلون برای چه خوبست؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود... عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم اللّه، او را بگیر. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند. حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است، حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟! گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد. روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند. خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟! خطاب رسید: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟ حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده. 📚ثمرات_الحیوة، ج 3 ✾📚 @jourvajor
🔅 ✍ این دفعه مهمان من! 🔹هفت یا هشت‌ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! 🔸پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً هم‌قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش. 🔹میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد ۳۵ زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک ۵زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه‌فروشی خریدم و روبه‌روی میوه‌فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. 🔸خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پولو چه‌کار کردی؟ 🔹راستش ترسیدم بگم چه‌کار کردم. گفتم: بقیه پولی نبود. 🔸مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌‌داد. 🔹پس‌فردا به اتفاق مادر به سبزی‌فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. 🔸یهو مادر پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ 🔹گفت: نه همشیره. 🔸مادر گفت: پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ 🔹آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور می‌شد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. 🔸دنیا رو سرم چرخ می‌خورد. اگه حاجی لب باز می‌کرد و واقعیت رو می‌گفت، به‌خاطر دو گناه مجازات می‌شدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاج‌آقا صبوری! 🔹مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی‌دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می‌کنه یا نه؟! 🔸به‌خدا هنوزم بعد از ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم می‌گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟ 🔹آدم‌هایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتاب‌های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه. @jourvajor
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی میان این دو گُمم..‌. هم خود را و هم تو را آزار میدهم هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی... و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی . آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن... @jourvajor
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر به نماز نرفت. . همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. . حکایت ماست: جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم... @jourvajor