ســـــلام 🕊🌸
صبحتون بخیر
امـروزتـان شـاد 🕊🌸
آرزومندیم
سرای قلبتون پراز عشق
مهربانی روشنی زندگیتون🕊🌸
راهتون سـبز و پـرگـل
لبتون همیشه خنـدون
و دعای خیر همراه زندگیتون
@jourvajor
مرحوم آیت الله حرم پناهی از حاج آقا مصطفی خمینی نقل میکردند که:
یک روز صبح دیدم پدرم گریه میکند. متوجه نشدم برای چه گریه میکند؟ از مادرم پرسیدم:
گریه آقا برای چیست؟
مادرم گفت:
قاعدتاً باید دیشب نماز شب ایشان ترک شده باشد، زیرا ایشان وقتی نماز شب شان ترک می شود و از دست میرود، ناراحت و نگران میشوند!
...
روزنههایی از عالم غیب، ص ۲۷۰، سید محسن خرازی، نشر مسجد مقدس جمکران.
@jourvajor
#پندانه
#زیباترین_قَسَمِ_زنده_یاد_سهراب 🌸🍃
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...🍃
@jourvajor
🔹گویند ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند.
🔸دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آنطور دست میانداختند، ناراحت شد.
🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند.
🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
@jourvajor
💠 شرح دعای مکارم الاخلاق از ایت الله خوشوقت رحمة الله علیه
📌 پایداری در راه #هدایت تا آخر عمر
🔹«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَتِّعْنِی بِهُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ»؛
🔸 خدایا! کاری کن در زندگی راهی را که انتخاب میکنم، راهی باشد که تو از آن راضی باشی و روشی صالح و شایسته باشد؛ و کاری کن در میانهی راه #زندگی، آن را عوض نکنم🌺
🔸ممکن است انسان با کسی رفیق شود که خطّ دیگری دارد و باعث شود راهش را عوض کند یا کتابی بخواند که او را به راه دیگری دعوت کند و راهش را عوض کند. خیلیها هستند که راهشان تا وسط عمر درست است و بعد آن را عوض میکنند؛ مثلاً به اروپا میرود و کتابهای غربی را میخواند و راه را عوض میکند.
🔸امام علیه السلام میفرماید: «خدایا! هم کاری کن که آن راه را در زندگی انتخاب کنم و هم کاری کن که آن را تا آخر ادامه دهم و در وسط راه برنگردم.»🌺
#آیت_الله_خوشوقت
@jourvajor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستیابی ناسا به صدای ستاره تپنده
وَالسَّمَاءِ وَالطَّارِقِ
وَمَا أَدْرَاكَ مَا الطَّارِقُ
قرآن ۱۴۰۰ سال پیش کلام خدا از ستاره ای که صدای تپنده دارد خبر داده است...
🔶 @jourvajor
🖊 آیت_الله_بهجت ره:
⛔️ گناه شنونده #غیبت ، مثل #غیبت_کننده است ، مگر اینکه در مقام انکار برآید و سخن آن شخص را قطع کند یا از مجلس برخیزد و اگر قدرت بر اینها نداشته باشد و در دل غضبناک گردد.
◾️ و اگر به زبان گوید : ساکت شو ، اما در دل ، مایل و طالب باشد ، این از اهل #نفاق است .
⚠️ پس بر اهل دین لازم است که چنانچه غیبت مسلمانی را بشنوند در مقام انکار برآیند و آن را رد کنند ، والا مستوجب نکال (عقوب و عذاب) می گردند.
📕 معراج السعاده،ص۵۶۲
@jourvajor
#پندانه
#داستان_جالب_قوز_بالا_ قوز👻
✍شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت.
وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزنم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد.
از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماوقع آن شب را شرح داد.
چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شدهاند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برميدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند.
آن وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت:
ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...
✾📚 @jourvajor
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آدمها_همگی_میترسند!!
🌷اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یکدفعه ضربهای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همانحال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز....
🌷هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همانجا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد....
#راوی: سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ
✾📚 @jourvajor
✅دلال بازار
حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا وجود این معلون برای چه خوبست؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم اللّه، او را بگیر. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است، حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟! گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند. خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟ حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند.
پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده.
📚ثمرات_الحیوة، ج 3
✾📚 @jourvajor
🔅 #پندانه
✍ این دفعه مهمان من!
🔹هفت یا هشتساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
🔸پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً همقد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
🔹میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد ۳۵ زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک ۵زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوهفروشی خریدم و روبهروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
🔸خونه که برگشتم مادر گفت:
مابقی پولو چهکار کردی؟
🔹راستش ترسیدم بگم چهکار کردم. گفتم:
بقیه پولی نبود.
🔸مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
🔹پسفردا به اتفاق مادر به سبزیفروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود.
🔸یهو مادر پرسید:
آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
🔹گفت:
نه همشیره.
🔸مادر گفت:
پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
🔹آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
🔸دنیا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت، بهخاطر دو گناه مجازات میشدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاجآقا صبوری!
🔹مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من! ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
🔸بهخدا هنوزم بعد از ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟
🔹آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتابهای روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه.
@jourvajor
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی
و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گُمم...
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم
نتوانستم آنی باشم که تو خواستی...
و هرگز دوست ندارم آنی باشم
که تو رهایم کنی .
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی
“هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن...
@jourvajor
#حکایت
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
@jourvajor
#قضاوت
📚وقتی که او مرد...
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
@jourvajor
🔴 این داستان رنج
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
@jourvajor
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ:
اﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ.
ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ
ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى .!.
#سیمین_بهبهانی
@jourvajor
#داستان_کوتاه
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت:
من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم
مدیر آن شرکت گفت:
شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین
مرد گفت:
احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...
فقط خودتون رو باور داشته باشید! همین و بس !
@jourvajor
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند!
#صائب_تبربزی
@jourvajor
🔹به زودی فصل میوههای هستهدار میرسد. مانند هلو، آلو، زرآلو، گیلاس و آلبالو...درخواستم اینه که هسته این میوه ها را دور نریزید. بهتره که بزاق دهان به هسته ها نخوره، اول هسته رو جدا کنید، بعد میوه رو میل کنید. یا اینکه هستهها را بشورید و خشک کنید و اونها را توی یه دستمال نگه دارید و توی ماشینتون بگذارید.
🔸هر وقت که به گردش و یا به سفر میرید.اگه بشه ۷ الی ۱۰ سانت زمین را کنده و دانهها رو چال کنید ، بهتره که نزدیک به آب باشه ، اگر هم آب در نزدیکی نبود مهم نیست شما فقط اونها رو به طبیعت تحویل بدین نگهداری اون با خودش.
🔹دولت تایلند در سالهای اخیر بین شهروندانش، این عملیات را به این صورت هدایت کرده و موفقیتهای زیادی هم کسب کرده. شمار درختان میوه در طبیعت به این صورت افزایش پیدا کرده. مالزیائیها هم در این ابتکار عمل به تایلندیها پیوستهاند! پویشهای مردمی، به این شکل بینهایت موثره.
@jourvajor
✍آیت الله حق شناس رحمه الله:
رفقای عزیز ! شما را به خدا مواظب زبان و گوشتان باشید. هر حرفی نزنید، به هر حرفی گوش ندهید.خدا شاهد است گاهی اوقات به خاطر یک غیبت فقط یک غیبت حاجت شما را نمیدهند.در قیامت از اعمال خوب شما بر میدارند و روی اعمال خوب غیبت شونده میگذارند. حال هِی برو غیبت کن ببیبن کجا رو میگیری؟
من در یک جلسه ای بودم که پشت سر شخصی غایب حرف های ناروایی زده شد. با اینکه بنده حرف های آنها را رد کردم و از آن شخص دفاع کردم.امّا شب در عالم رویا به بنده گفتند: چرا از آن مجلس برنخواستی؟ گفتم: من هر آنچه که آنها گفتند رد کردم و از شخص غایب دفاع کردم. گفتند: آیا حرف های شما را قبول کردند؟ گفتم خیر! گفتند: پس چرا از آن مجلس بیرون نرفتی؟ همان رفتن تو جواب قاطعی برای آنها بود.آره داداش جون! مسئله، بسیار مهم و ظریف است
همیشه این حدیث را به یاد داشته باشید که: " سامع الغیبة احد المغتابین " یعنی گوش کننده به غیبت در حکم غیبت کننده است.
@jourvajor
🌱🕊
#حکایتی_ بسیار_ زیبا_و_خواندنی
دعا_نویس
✍يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد
. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
@jourvajor
🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆معاویه بن یزید(حق و باطل)
🌱بعد از خلافت سه سال يزيد كه موجب قتل امام حسين عليه السلام و غارت و جنايات در مدينه و خراب كردن كعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاويه (ثانى ) رسيد. او وقتى كه شب مى خوابيد دو كنيز يكى كنار سر او و ديگرى پائين پاى او بيدار مى ماندند تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند.
🌱شبى اين دو بى خيال اينكه خليفه به خواب رفته است با هم صحبت مى كردند كنيزى كه بالاى سر خليفه بود گفت : خليفه مرا از تو بيشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرا نبيند آرام نمى گيرد آن كنيز ديگر گفت : جاى هر دو شما جهنم است .
🌱معاويه خواب نبوده و اين مطلب را شنيده و خواست بلند شود و كنيز را به قتل برساند اما خوددارى كرد تا ببيند اين دو به كجا مى كشد.
كنيز علت را پرسيد و دومى جواب داد: معاويه و يزيد، جد و پدر اين معاويه غاصب خلافت بودند و اين مقام سزاوار خاندان نبوت است .
معاويه كه خود را به خواب زده بود اين مطلب را شنيد و در فكر فرو رفت و تصميم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى كند.
🌱فردا اعلام كرد مردم به مسجد بيايند، چون مسجد پر از جمعيت شد بالاى منبر رفت و پس از حمد الهى گفت : مردم خلافت ، حق امام سجاد عليه السلام است ، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روى مردم بست . مادرش وقتى از اين جريان مطلع شد نزد معاويه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت : كاش تو كهنه خون حيض بودى و اين عمل را از تو نمى ديدم .
🌱او گفت : به خدا سوگند دوست داشتم چنين بودم و هرگز مرا نمى زائيدى . معاويه چهل روز از در خانه بيرون نيامد، و سياست
🌱وقت (مروان حكم ) را خليفه قرار داد. مروان با مادر معاويه (زن يزيد) ازدواج كرد و بعد از چند روز معاويه حق شناس را مسموم كرد.
@jourvajor
وقتی موانع بروز می کنند مسیر حرکتتان را برای رسیدن به هدف تغییر دهید نه هدفتان را
@jourvajor
✍ آیت الله بهجت (ره) : کار خیر خود را کم دست نگیرید ، در هر کار خیری خود را به قدر نخود هم شده شریک کنید ، شاید همان کار خیر بی ریا قبول و باعث نجاتتون شد . ضمن اینکه انجام کار خیر توفیق آور است . (توفیق زیارت ، رفیق خوب ، همسر و فرزند خوب و..)
انجام کارخیر اول ، کار خیر دوم را براتون ارمغان میاره ، و این خیر دائمی باعث سعادتمندی و نجات انسان میشه.. در حدیث داریم فرزند صالح میخواهی زیاد صدقه بده.. صدقه دادن زمینه نسل صالح است.. صدقه تا هزار سال و تا ۷ نسل روی انسان اثر میگذارد .
📚 فضائل الصدقه
🍀اللّهم عجّل لولیک الفرج🍀
.
@jourvajor