#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سوم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
🌿@Jshmk33
«تصمیم کبری»
تصمیم کبری نام داستانی است که مدت زیادی در کتابهای فارسی دوران ابتدایی ایران حضور داشت. عنوان این داستان به عنوان یک اصطلاح نمادین در بین دانشآموزان آن دوره برای اشاره به «گرفتن یک تصمیم مهم» اما با حالتی طنز گونه رواج پیدا کرده است.
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیربچه ها هنوزم هست ولی خودش یک برنامه دهه 60 و70محسوب میشه😉😊
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد روزهایی که رفتند، به یاد پدرانی که رفتند و به یاد روزگار کودکیمان که زود رفت.
یکی از سرودهای دهه 60 و دوران جنگ
🌿@Jshmk33
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✅ السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباصالح المهدی(عج)
هر صبح رو به آسمان سلامتان می دهم و پشتم گرم می شود و دلم سرشار از امید و آرامش...
و چه خوب که هر روز ، داشتنِ شما را مرور می کنم و در دریای مهرتان غرق می شوم.
زنده باشید و سلامت، مهربان پدرم..
✨الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج✨
#هر_روز_برای_تعجیل_در_فرج_دعا_کنیم🤲
🌿@Jshmk33
❇️#دعا_و_نیایش
📕از کتاب: #انشای_یک_ابر
🦋#نوجوان
❤️ای آفریدگار عاشق
ای خالق من از خاک ناچیز
اجازه بده گاهی ابر باشم
دست و روی زمینت را بشویم
و از میان این همه کوه و کویر
راهی باز کنم به سمت دریا
اجازه بده اوج بگیرم
ببارم
و خاک را برویانم
ابر یعنی :
خداوند روزی دوباره مرا
به آسمان باز خواهد گرداند🙏
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شنیدنی دختر که داشته باشی ...👆
دختر که داشته باشی
زندگی خیلی زیباس
تو خونَتون همیشه
میاد بوی گُلِ یاس
وقتی تو خونه باشه
خونه به رنگِ دَریاس
با بودَنِش همیشه
بهار تو خونهٔ ماس
دِلسوزِ مثلِ مادر
عزیزِ قلبِ باباس
سنگِ صبورِ خونه
دشمنِ درد و غَمهاس
صبورِ مثلِ زینب (س)
بخشنده مثلِ زهراس (س)
حِجابِشو دوست داره
خانومِ خوشگل و خاص
باهاش تو مهربون باش
صِداش بِزَن با احساس
یه وقت دِلِش نَگیره
نِگین سُرخ و الماس
خواهر واسه برادر
عزیزترین تو دُنیاس
این عشق و مهربونی
داره نِمونه ای خاص :
حضرتِ معصومه که
عشقِ امامِ رضاس (ع)
خلاصه که عزیزم
دختر گُلی بی هَمتاس
خوبی و مهربونیش
فراتر از این حرفاس
فقط همین که دُنیا
بِدونِ او بی مَعناس
و اینکه این زندگی
با بودَنِش پابرجاس
.:.:. تکثیر و کپی برداری مجاز می باشد .:.:.
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_روز_دختر
#شعر_حضرت_معصومه
#شعر_ولادت_حضرت_معصومه (س)
🌿@Jshmk33
💐#شعرکودکانه
#ولادت_حضرت_معصومه(س)
🌸 بانوی مهربان شهر قم
تو شهر قم خانمی است🌷
که خیلی مهربونه
هر کی میاد شهر قم🌷
تو خونهاش میمونه
مهمونای آشنا🌷
از زن و مرد و دختر
حتی میبینی اونجا🌷
مهمونای کبوتر
دور حرم میگردند🌷
پرندههای دعا
دعاها رو میبرند🌷
بیصدا پیش خدا
بانوی مهربون کیست🌷
پیش خدا معلومه
حالا سلامی بده🌷
به حضرت معصومه (س)💐💐
🌿@Jshmk33
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقالی_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ به اندازه دلخواه
✅ شوید تر
✅ باقالی تازه
✅ پیاز
✅ روغن حیوانی
✅ نمک،فلفل،زردچوبه،پودرسیر
✅ زعفران
بریم که بسازیمش.😋
🌿@Jshmk33