#داستانک
🌼🍃 #سنگ_سرد
🌼🍃#چوپانی عادت داشت تا در یک #مکان معین زیر یک درخت بنشیند و #گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه #سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او #آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از #سنگها مادامی که آتش روشن است #سرد است اما #دلیل آن را نمیدانست
🌼🍃چند بار سعی کرد با #عوض کردن #جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در #هر_جایی که سنگ را قرار میداد #سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از #راز این سنگ آگاه شود. #تیشهای با خود برد و سنگ را به دو #نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. #میان سنگ #موجودی بسیار ریز مانند #کرم زندگی میکرد.
🌼🍃رو به #آسمان کرد و #خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود #شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم...
#خدا_با_ماست
#از_مادر_به_بندگان_مهربانتر
#توکل_بخدا_داشته_باشیم
🍃🌹@kashkoolmaarefat🌹🍃