✨﷽✨
#حکایت
✳ کریمانه از معرکه خارج شو!
🔻 سعدی میگوید: شخصی قدرتمند و پهلوان بود. وزنههای سنگینی بلند میکرد. در یک موردی ناراحت شده بود و فریاد میزد. حکیمی از آنجا میگذشت. پرسید: او را چه شده است؟ گفتند: او را فلان، دشنام داده است. حکیم گفت: این فرومایه هزار من سنگ را بلند میکند؛ یک مثقال حرف را نتوانست تحمل کند؟
🔹 در بسیاری از موارد، انسان باید گذشت کند. واجب نیست انتقام بگیرد. بزرگواری انسان در این است که کریمانه از معرکه خارج شود. بعضی خیال میکنند انسان باید در همۀ موارد، زیرک باشد و بهاصطلاح عامیانه: «مو را از ماست بیرون بکشد» درحالی که چنین نیست؛ لازمۀ فهم و رشد عقل انسان این است که در بسیاری از موارد کماهمیت و جزئی، با تغافل و تساهل از آنها بگذرد.
👤 #استاد_فاطمینیا
📚 از کتاب «نکتهها از گفتهها»| ج۲
📖 ص ۱۰۰
#عفو_و_گذشت
🌱@KASHKOOLMAAREFAT🌱
#حکایت
🔱حکیمی؛ از شخصی پرسيد؛ روزها و شب هايت چگونه می گذرد؟
شخص با ناراحتی جواب داد، چه بگويم امروز از شدت فقر و گرسنگی، مجبور شدم کوزهٔ سفالی که يادگار سيصد سالهٔ اجدادم بود را بفروشم و برای خود نانی تهيه کنم.
حکيم گفت؛ خداوند متعال روزی تو را ،«سيصد سال پيش» کنار گذاشته، و تو اينگونه ناشکری و ناسپاسی میکنی.؟!!!
#روزی_ضمانت_شده
🍃🌺@KASHKOOLMAAREFAT🌺🍃
#حکایت
📚حکایت عارف شدن عطار نیشابوری
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
#دلبسته_دنیا
🥀@KASHKOOLMAAREFAT🥀
#حکایت
🔻خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند
🔹شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت.
🔸شير🦁 هم پاى درخت دراز کشيد.
🔹هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد..
🔸روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد، نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت: بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم!
🔹خروس🐓گفت: بنده فقط مؤذنم، پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن!
🔸روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير 🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت!
🔹خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مىبريد؟! مگر نمىخواستيد جماعت بخوانيد؟!
🔸روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مىروم تجدید وضو کنم! 😂
🔹دشمنان داخلی و خارجی جمهوری اسلامی ایران بدانند که: شیران 🦁🦁🦁زیادی پای درخت انقلاب آماده جانفشانی هستند.
🔺بهتر است دور و بر آن پرسه نزنند تا نیاز به تجدید وضو پیدا نکنند! 😉😋
#وطنم_پاره_تنم
#ایران_قوی
#تا_پای_جان_برای_ایران
🇮🇷@KASHKOOLMAAREFAT🇮🇷
#حکایت
🟢 یک کمک خالصانه به خلق خدا
صد شرف دارد بر عبادت های ناخالص...
🖌علامه مجلسی برای دوست خود آیتالله جزایری در خواب اینگونه تعریف میکند:
بعد از اینکه مرا دفن کردند صدایی را شنیدم که برای خدا چه کردی؟
هرکدام از اعمال نیک و عبادات را گفتم به عنوان عمل کامل و خالص پذیرفته نشد. ناراحت شدم دستم خالی بود.
در این هنگام گفتم یک روز از بازار بزرگ اصفهان میگذشتم دیدم گروهی در اطراف یک مؤمن جمع شدهاند و از او طلب خود را میخواهند. آنها او را میزدند و به او ناسزا می گفتند. او می گفت: «الان ندارم به من مهلت بدهید» ولی به او مهلت نمیدادند. من جلو رفتم و وقتی ماجرا را شنیدم گفتم: او را رها کنید، بدهکاری های او را من میپردازم. مردم او را رها کردند و من بدهکاری های او را پرداختم. بعد او را به خانه ام آوردم و به او کمک کردم. همین حادثه را خدا به یادم آورد و عرض کردم: خدایا چنین عملی را برای رضای تو انجام دادم پس این عمل را از من پذیرفتند و امر کردند دری از قبرم به سمت بهشت برزخی باز شد و مشمول نعمتهای بیکران الهی شدم و اکنون به دعاهای مؤمنان و زیارت آنها از قبرم بهره مند هستم.✨
📒کتاب بازگشت
#عمل_خالص
#توشه_آخرت
🌱@KASHKOOLMAAREFAT🌱
#حکایت
خاک مالی...🥺
🌕 نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!😍
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم! گاهی در نیمهی شعبان، گاهی جمعهها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاکمالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان رو امیدارید.😭😭
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
🥀@KASHKOOLMAAREFAT🥀
از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟؟؟
او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که به من آزار نمیرسانند...
حسادت نمی کنند ...
تهمت نمیزنند...
دروغ نمی گویند ...
طعنه نمیزنند ...
خیانت نمی کنند ...
قضاوت نمی کنند ...
چاپلوسی نمکنند ...
و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند ...
#حکایت
#تلنگر
🥀@KASHKOOLMAAREFAT🥀
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده
حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت :
امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار
حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛
چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت:
قضای روزه پارسال است.
حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت :
تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی
قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم...!
#حکایت
🍃@KASHKOOLMAAREFAT🍃
📜#حکایت
هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
#حکمت_خداوند
🌸@KASHKOOLMAAREFAT🌸
#حکایت
🔴 اثر اهانت به مرجع تقلید
🔹 آیت الله العظمی محمد علی گرامی:
🔵 مرحوم [آیت الله] آقای داماد برایم نقل کردند: در یک روز برفی، که مرحوم حاج شیخ [عبدالکریم حائری یزدی] برای درس میآمدند، یکی از اعضای آستانه حضرت معصومه سلام الله علیها که در یکی از مقبرهها با دوستان خود نشسته بود، بلند میگوید: این شیخ را ببین که در این روز برفی هم دست از دکانداری خود برنمیدارد!
🔺 از قضا همان روز مبتلا به دل درد میشود و بالاخره، به حاج شیخ متوسل میشوند، ایشان میفرمایند: من از حق شخصی خودم گذشتم، ولی حساب مرجعیت فقط به من مربوط نمیشود!
بالاخره، آن شخص همان شب مُرد!
🔹 در عمر خودم کسانی را دیدهام که به برخی مراجع بسیار توهین کردند و جوانمرگ شدند!
📚 خاطرات آیتالله گرامی، صفحه ۹۹
#علما
#احترام_به_علما
#مرجعیت_شیعه
🥀@KASHKOOLMAAREFAT🥀
#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
بشکن و بخور و برای من دعا کن،
بهلول گردوها را شکست و خورد،
اما دعا نکرد!
مرد گفت:
گردوها را می خوری نوش جان،
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم…
بهلول گفت:
مطمئن باش اگر در راه خدا
داده ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها
را شنیده است…!
#کار_خالصانه
#رضای_خدا
🍃@KASHKOOLMAAREFAT🍃
#داستان_ضربالمثل
🎩 کلاهت رو قاضی کن
✍️حکایت کردهاند که روزی مرد بیآزاری در خانه نشسته بود که ناگهان داروغه شهر به سراغش آمد و او را متهم کرد که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و پس نداده است.
🔹 مرد با تعجب گفت: «من اصلاً از این ماجرا بیخبرم و چنین کاری نکردهام!»
🔹 اما داروغه حرف او را قبول نکرد و گفت: «برای روشن شدن حقیقت، باید تا دو روز دیگر به محکمه بیایی.»
مرد که تا آن روز هرگز به محکمه نرفته بود، دچار ترس و اضطراب شد. همسرش که او را در این حال دید، گفت:
🔸 «اگر تو بیگناهی، چرا اینقدر نگران هستی؟ مگر نشنیدهای که آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟»
🔹 مرد آهی کشید و گفت: «میدانم که بیگناهم، اما وقتی پایم به محکمه برسد، زبانم بند میآید و گناهکار شناخته میشوم!»
🔸 اما زن که باهوش و زیرک بود، راهکاری به او یاد داد:
«کلاهت را روبهرویت بگذار و تصور کن که قاضی است. سپس با او تمرین کن و هرچه در دل داری، به کلاه بگو.»
🔹 مرد همانگونه که همسرش گفته بود، تمرین کرد و روز دادگاه با اعتمادبهنفس گفت:
«آقای قاضی، این مرد نه من را میشناسد و نه حتی اسمم را میداند. پس چطور ممکن است چنین مبلغی را به من داده باشد؟»
⚖️ قاضی که منطق مرد را شنید، بیگناهیاش را تأیید کرد و او از گرفتاری نجات یافت.
📌 نتیجه:
در تصمیمگیریهای مهم، قبل از هر اقدامی خوب فکر کنید، با خودتان مشورت کنید و مثل این مرد، کلاهتان را قاضی کنید!
#حکایت
🌱@KASHKOOLMAAREFAT🌱