🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 #داستانک : ان شاءالله
💠⇦•همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
💠⇦•همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
💠⇦•از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
✍ #نکته :
⚠️ همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
♥️•☜خداوند در #قرآن می فرماید:
✨هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24).
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
🕸🌸🕸🌸🕸🌸🕸
#تلنگر
یک نگاه👀
به #نامحرم میتواند..✔️
سالها عبادتت را بسوزاند..🔥
و یک نگاه نکردن🚫
میتواند برتر از سالها عبادت باشد..💎
فقط یک نگاه رابرگردان..🔑
چشمت را ببند..😌
باخدامعامله کن..💰🍃
چکهای #خدا سر وقت پاس میشود...💯
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
💠 شهیدی که به درخواست مادرش در قبر چشمانش را بازکرد
هنگاميكه علياكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علياكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يكبار ديگر تو را ببينم. آنگاه چشمانش را باز كرد» و اينچنين شهيد علياكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد
#شهدا_شرمنده_ایم
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️🔜 @kashkoolmanavi 🔝™
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
📖 #درمحضرقرآن
🕋 سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً
👌به زودى خداوند پس از سختى، آسانى و فراخى پدید می آورد.
سوره طلاق آیه 7
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
🔺حرمت پدر حُرمت خداست
🍃فرازی از سخنرانی 《حجت الاسلام عالی》
✔️تا پدر ازت راضی نشه حضرت علی علیه السلام بهت توجه نمیکنه..
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔔📣 #تلنگر
💛اگر دلت پژمرده است و بایر شده نواحی اش!
⛓اگر زنجیرت کرده اند زشتی ها و معاصی،
👈چاره اش همنشینی همیشگی با #قرآن است که مرزهای قلبت را احیاء کرده وحفظت می کند از معصیت و #گناه!💝
برای ماه مبارک #رمضان آماده ایم؟
نکند آخرین باری که قرآن خوانده ایم ماه رمضان سال قبل باشد...😔
این چند روز باقیمانده را بیایید با قرآن آشتی کنیم...
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
#پروفایل 🌺
#دخترونه 🦋🌸
[ چادرت...]💕
نا امید ڪرد چشمے را ڪہ...
دنبال راهے براےِ
چریدن مےگشت ...👀🍃
و این •حجاب🌸🦋•است ڪه هم تو را از شَر نگاه هوس آلود حفظ مےڪند
هم آنڪہ بخواهد بہ تو نگاه بیندازد..♥️
●•●🍭•●•🌸●•●🎈●•
#عفاف_و_حجاب
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ
🍃🍂 رمز موفقیت
اولیاء الاهے🍃🍂
🖊حجت الاسلام حسینے قمے
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
•﷽•
✍ #کلام_بزرگان :
#آیت_الله_مصباح_یزدے:
•
اگر ما نوڪر #امام_زمان(عج)هستیم
#مشکلاتمان را چـرا از آقاے خودمان
نخواهیم؟! اگر باورمان هست ڪـه او
آقاست و مـا نوڪر، آقایـے ڪه سراپا
رحمت است، #محبت است، عطوفت
است، میگوید آن وقتى هم که یاد من
نیستید و مرتڪب #گناه میشوید،من
برایتان استغفار میکنم؛ دعا میکنید،
آمین میگویم. آن وقت وقتى احتیاج
داریــــم چــــــــرا نرویم در خانه او؟!
چــــــــه ڪسے از او مهـــربانتـــــــر،
چــه ڪسے از او قـدرتمنــــــدتــر...؟!
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
PanahiReza.mp3
444.4K
🔉 #صوت_شهدایی
فایل صوتی وصیت نامه #شهید_رضا_پناهی که خودشان ضبط نموده و بعد از شهادت بدست آمده است
✅ شهیدی که در سن دوازده سالگی به شهادت رسیدند
#شهدا_شرمنده_ایم
#شبتون_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
ڪشکول_معنوی👇
JOin 🔜 @kashkoolmanavi ™
📮نشردهید،رسانه فرهنگ شهادت باشید📡
#درمحضراهل_بیت
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله : بر شما باد به نماز شب ...
#نماز_شب
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
💓عشق آن دارم ڪہ تا آید #نفس
🌸از #جمال دلبرم گویم فقط ...
💓حق پرستم، مقتدایم #مهدی اسٺ
🌸تا ابد از #سرورم گویم فقط ...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ.....
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
»
📜 #درمحضراهل_بیت :
❤️قال امام حســین علیه السلام:
ڪسی ڪه بخواهد از راه #گـــناه
به مقصدی برسد دیرتر به آرزویش
میرسد و زودتر به آنچه می ترسد
گــرفتار می شود.
📚تحف العــقول صفحه ۲۴۸
👇👇
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
4_6012857521801266876.mp3
11.32M
🎤 #سخنرانی استاد هاشمی نژاد
👈تشرف آیت الله نمازی به محضر #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
▬ஜ۩﷽۩ஜ▬
📚 #تمثیلات
مثل سونا🛁
هیچ چیز در این عالم ثابت نیست.❌
تنها چیزی که ثابت است، بی ثباتی است.♨️
بی ثباتی همیشه در همه جا بوده و خواهد بود.💯
یعنی همه چیز درحال تغییر است، جز خود تغییر.✅
تغییر، تنها چیزی است که تغییر نمی کند.❎
🌐اساس عالم بر پایه تغییر و تغییرات است
و زیبایی عالم هم، البته به همین است🌏
اگر همیشه شاد بودیم، هیچ چیز زیبا نبود؛ ❎
همینطور اگر همیشه فسرده و غمزده بودیم❎
دارایی همیشگی و یا ناداری همیشگی هم، همینطور است.✅
و همینطور همه چیزهای دیگر.💯
--------------------------
با تمثیلات ما همراه باشید👇
🆔➯ @kashkoolmanavi
📮نشر دهید و رسانه باشید📡
📖 #درمحضرقرآن
✅ لکَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ
ترجمه: این بخاطر آن است که برای آنچه از دست داده اید تأسف نخورید، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشید و خداوند هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد!
آیه 23 سوره حدید
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
✅یاد مرگ
📜 #درمحضراهل_بیت
✍امام الصادق (علیه السلام) :
#ياد_مرگ خواهشهاى نفس را مىميراند ، و رويشگاههاى #غفلت را ريشهکن مىکند، و دل را با وعدههاى #خدا نيرو مىبخشد ، و طبع را نازک مىسازد ، و پرچمهاى #هوس را درهم مىشکند ، و آتش #حرص را خاموش مىسازد ، و #دنيا را در نظر کوچک مىکند .
📚 بحار الأنوار ، ج ۶ ، ص ۱۳۳
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ
🍃🍂مصائب اهل بیت؏
وجه مشترڪ زیارتنامه ها🍃🍂
🖊حجت الاسلام حسینے قمے
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🚩 #نماز_اول_وقت
🔹امام صادق عليه السلام:
هنگامى كه تكبيرة الإحرام #نماز را گفتى، به آن توجّه داشته باش، خداوند به دل غافل، چيزى عطا نمى کند.
🔸 حی علی الصلاه
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✋ياصاحب الزمان :ایستاده اے ُ
🌼صراط مستقیم را روشن ڪرده اے❗
🍃پاهایم را
🌼یڪی پس از دیگرے صاف میڪنی
🌼ڪہ ڪج نروم❗️
🍃چہ خوب راهنمایی هستي "مولاجان"❤️
✨ "يَا بْنَ السُّبُلِ الْواضِحَةِ"* ✨
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📩 #تلنگر
🍁حاج حســـــین یکــــتا:
هرگاه مایل به #گــــناه بودی این
ســـه نکته را فـــــــراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™