☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🦋 قاضی و کوزه عسل ملانصرالدین
🍃 ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد .قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ، ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل🍯 است.
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🦋 به نقل از شهید حسین خرازی
🍃 وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز میکردیم، در نایلون رو باز کردم و دیدم که یک قوطی خالی کمپوته که داخلش یک نامه است نوشته بود :
برادر رزمنده اسلام من یک دانش آموز دبستانی هستم، خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم با مادرم رفتم مغازه بقالی کمپوت بخرم ، قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم اما قیمت آنها خیلی گران بود
حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزانتر بود را نتوانستم بخرم
آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست
در راه برگشت کنار خیابان این قوطیهای کمپوت را دیدم و برداشتم و چندبار آن را با دقت شستم تا تمیز شود
حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبههها کمکی کنم»
بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند.
وطن عزیزم ایران❤️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🍃گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
🍉هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
🍉هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت:
خداوندا بندگانت را ببین...
🍉این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول...
✨وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه...
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
مردی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، بعد ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود هم را لمس کنیم، بیتفاوت بودن خصلت زیبایی نیست
.@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🦋 بهلول عاقل
🍃 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .
او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد.
پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟!
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!!
🍃بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!!! 🍃
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
طنزجبهه
می روم حلیم بخرم😊
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا و ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی بر میگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. !
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🔆ابن سیابه
عبدالرحمن بن سيابه كوفى ، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت . مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكارى از طرف ديگر، روح حساس او را رنج مى داد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: آيا از پدرت سرمايه اى باقى مانده است ؟
نه .
اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى . اين را گفت واز دم در برگشت و رفت .
عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار وكسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت . حساب كرد ديد، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده ، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد.
مادر گفت :اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگى ما شده بده ، بعد برو به مكه .
عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت :((پولتان را بگيريد))
آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است ، گفت :اگر اين مبلغ كم است ، مبلغى ديگر بيفزايم ؟.
عبدالرحمن گفت :((خير، كم نيست ، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما، پولتان را رد كنم . خصوصا كه الا ن عازم سفر حجم و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.
عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست .
پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت . جمعيت انبوهى در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤ ال و جوابهايى كه از امام مى شد بود. همينكه مجلس كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدى طلبيده پرسيد:((شما كارى داريد؟))
من عبدالرحمن پسر سيابه كوفى بجلى هستم .
احوال پدرت چطور است ؟.
پدرم به رحمت خدا رفت .
((ايواى ! ايواى ! خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟)).
خير، هيچ چيز از او باقى نماند.
((پس چطور توانستى حج كنى ؟)).
قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم ، مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى آورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت ، من اين پول را سرمايه كنم ، همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم ...
همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود:بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى ؟.
با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم .
((احسنت ! حالا ميل دارى نصيحتى بكنم ؟!)).
قربانت گردم ، البته !
بر تو بود به راستى و درستى ، آدم راست و درست شريك مال مردم است ....
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🔆سُهروردی و آزمایش (امتحان مرید)
💥مریدان شهابالدین سهروردی به رتبه و قرب شیخ بهاءالدین زکریا رشک بردند و به همدیگر گفتند: «ما مدّتی است در خدمت شیخ هستیم، ولی به ما اینگونه التفات ننموده است.»
💥این مرد هندی فقط 17 روز بیش نیست به اینجا آمده و به زودی جانشین استاد خواهد شد!! همینکه سهروردی از این سخن آگاهی پیدا کرد همهی مریدان خود را جمع کرد و دستور داد که گیاه جمع کنند و بیاورند. همه رفتند و گیاه سبز و تر و خوب آوردند به غیر از بهاءالدین که کاه خشک بار کرده، همه دوستان او را مسخره کردند.
💥استاد سؤال کرد: «تو چرا مثل دیگران گیاه سبز نیاوردی؟»
💥 جواب داد: «هر چه گیاه سبز دیدم جمله در ذکر خدا مشغول یافتم؛ این کاه خشک را که از ذکر الهی فارغ شده بود و لیاقت پیدا کرده بود آوردم.» استاد از این جواب خوشحال شد و به دیگر مریدان گفت: «شما به مثل هیزم تر هستید و او به مثل هیزم خشک. هیزم تر آتش دیر گیرد ولی هیزم خشک زود آتش میگیرد.»
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🦋 ملانصرالدین و فقیر
🍃 روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.
یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم...
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!
مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد...
ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!
او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!
اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!
تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند...
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
🦋 ملانصرالدین و فقیر
🍃 روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.
یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم...
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!
مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد...
ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!
او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!
اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!
تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند...
@KERMEJEGANNEWSS
☃️❄️☃️❄️☃️❄️
#داستان_شب
با قیافه بههم ریختهای وارد کلاس شد. موهای نامرتبش روی پیشانی پخش شده بود. گفتم: "اینجوری نمیشهها، چقدر بگم سروقت بیایید؟ اولین بارت که نیست با من کلاس داری..." نگاهش نافذ و گیرا بود، با خندهای فلسفی. حرف که میزد همه را جذب میکرد. حتی اتفاقات بد را طوری تعریف میکرد که اکثر دانشجوها از خنده رودهبر میشدند. خودش را میزد به لودگی و مسخره بازی، اما گاهی از میان حرفهایش درسهای جدیدی میشنیدم.
معروف بود به دانشجوی هزارساله، کارشناسی را همینجا خوانده بود و حالا هم ارشدش را و همه میشناختندش.
گفت:" آقای دکتر، شما تا حالا از بیادبی کسی خوشحال شدید؟ از اینکه کسی بهتون فحش بده لذت بردید؟" گفتم:" باز شروع شد جلال؟ دیر میای، هر بارم با یه قصه، ناچارم این جلسه رو برات غیبت رد کنم، خیلی دیر کردی!"
اما بدم نمیآمد قصه امروزش را هم بشنوم. حتما سوژه خوبی برای بحث شخصیتشناسی کلاس بعدازظهر میشد، آنهم کلاس خشک شخصیتهای دوقطبی.
گفت:"اشکال نداره استاد، من امروز خیلی خوشحالم، چندتا فحش آبدارم نصیبم شده با دو تا چک جانانه، ولی خوشحالم، خیلی خوشحال...!"
بچههای ته کلاس پچپچ کردند و خندیدند. روی میز کوبیدم و گفتم:" بگم مسئول آموزشم دو تا پسگردنی بزنه سرحال بشی؟ خوب بفرما، امروز چی شده؟"
خندهریزی کرد و آرام گفت:" آقا امروز من خواب موندم، گفتم اگه دیر برسم باز شما...حالا بیخیال،
سوار ماشین شدم، خوابالو بودم به سمت پل کوچیک رودخونه که پیچیدم، یه موتوری کنارم بود نفهمیدم، محکم خوردم بهش، چشمتون روز بد نبینه، موتورسواره افتاد توی رودخونه زیرپل،
به خدا دست وپام کرخت شده بود، گفتم حتما تمومه دیگه، با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم، از نردههای کنار پل، پایین رو نگاه کردم، هرچی دقت کردم نفهمیدم کجا افتاده، داشتم از ترس میمردم، همینم مونده بود قاتل بشم، اونم پیک موتوری...
دیگه داشت اشکم درمیاومد، یهو یه نفر زد پس گردنم تا اومدم به خودم بیام دوتام زد تو گوشم، خیس خیس بود، نمیدونم چطور خودشو رسونده بود بالای پل، لابد میخواسته تا درنرفتم خسارت بگیره، گفت مگه کوری؟ کی به تو گواهینامه داده، مثل بز اخفش...
باورتون نمیشه اینقدر خوشحال بودم که نگو، هرچی بیشتر فحش میداد بیشتر خوشحال میشدم، آخه مطمئن میشدم که چیزیش نشده، همه دویست تومنی که دیروز کار کرده بودم دادم بهش...تا حالا از بیادبی هیچکس اینقدر خوشحال نشده بودم."
بدون اینکه کسی متوجه بشود، کلمه غیبت را از جلوی اسمش برداشتم، امروز جلال درس خوبی به ما داده بود، اینکه گاهی فارغ از ضربههای دردآور وتلخ روزگار باید از زندگی و نعمت زنده بودن لذت برد.
@KERMEJEGANNEWSS