#داستانها
🌹🌹🌹➖➖➖🌷🌷🌷➖➖🌺🌺🌺➖➖🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ابراهیم ادهم از بزرگان عرفان روزگاری دست وبالش خالی شده بود چیزی در بساط نداشت
کار به جایی رسید حتی پول استحمام کردن را نداشت
با اولین پول که بدستش رسید رفت به حمام
تا صاحب حمام ابراهیم را با بدن بد بویش دید
گغت ,ای مرد برگرد وبه حمام من مرو که مشتریها فرار میکنند
ابراهیم با ناراحتی حمام را ترک کرد وکنار دیوار خرابی نشست وشروع به گریه کرد
صاحب حمام به نوکرش گفت برو به اون مرد خبر بده که اربابم راضی شده بیا حمام
نوکر رفت خبر را به ابراهیم داد
ولی صدای گربه اوزیادتر شد
نوکر گفت آقا گریه نکن ارباب راضی شده
ابراهیم جمله ای پند آموز گفت
ایمرد خیال میکنی برای راه ندادن حمام گریه میکنم
ولله که نه
پرسید پس برا ی چیست
گفت دراین دنیا بدنم چرکین شده مرا به حمام راه نمیدهند
وای به فردای قیامت
آیا با بار گناه وروح آلوده مرا اجازه میدهند پشت سر پیمبر
وعلی به بهشت بروم
سعی کن حرص وطمع خانه خرابت نکند
غافل از واهمه روز حسابت نکند
ای که دم میزنی از نوکری احمدو آل
آنچنان باش که ارباب جوابت نکند
از قاسم جناتیان قادبکلایی