eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
138 دنبال‌کننده
119 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر... من یه چشم غره😒 بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه -اااا...خوب به سلامتی و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴 بالاخره رسیدیم مشهد اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون: خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانه و گفتم : -سمانه؟! -جانم؟! -همین؟! -چی همین؟! -اینجا باید بمونیم ما؟! -اره دیگه حسینیه هست دیگه -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩 -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه -باشهه. زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: -این چیه سمی؟! -وااا.. خو چادره دیگه! -خوب چیکارش کنم من؟! -بخورش خوب باید بزاری سرت -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که -اها...خوب همونجا میزارم دیگه -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😉 -آره عزیزم...خیلی خانم شدی. -مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش. -امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر.. -منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑 ادامه دارد...🍃 💖 کانال داستانهای زیبا 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯