eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
142 دنبال‌کننده
120 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫 https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a ✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨ ✨📖✨ ✨⬅️۲۸✨ زمان مثل برق و باد گذشت و من برای مصاحبه ی دانشگاه فرهنگیان رفتم و به خوبی تونستم ازش بر بیام.. پونزده روز بعد روز اعلام نتایج نهایی کنکور رسید ، استرس داشتم و مامانم تسبیح به دست واسم دعا میکرد منصور با پیاماش بهم امیدواری میداد سایت کند بود و هرکاری میکرد وارد سایت نمیشد هرلحظه منتظر بودم تا منصور خبر بده ، به مامانم گفته بودم که اطلاعات و به دوستم دادم تا نتیجه رو بگیره ،بابا آروم روی تشک نشسته بود و نگاهمون میکرد ، یاد آزار و اذیتاش عذابم میداد اما اون ته ته های دلم دوستش داشتم و دلم برای آغوشش پرمیکشید مخصوصا توی این استرسی که داشتم ، اما من انقدر روحیه م خشک و سرد شد که توانایی اینکه برم و بغلش کنم و نداشتم ، صدای پیامک گوشی ساده یی که چندین سال باهاش سر کردم من و به خودم آورد پیام از طرف منصور بود نوشته بود : همونی که میخاستی شد همون شهر و رشته یی که خاستی شد ... از ته وجودم خوشحال شدم و ذوق کردم رشته ی آموزگاری دانشگاه فرهنگیان قبول شدم سر از پا نمیشناختم به مامان گفتم و بابا هم که شنید هردوشون خوشحال شدن و ذوق کردن که اون چیزی شد که دلم میخاست... مامانم به خواهرا زنگ زد و همه از خوشحالی دوباره دور هم جمع شدیم و تبریک میگفتن آجی میگفت : دیگه خوبه واسه خودت حقوق داری میتونی پس انداز کنی میتونی هرکاری میخای انجام بدی ... منصور موافق این شهر و این رشته نبود و میگفت باید هرچی شده اصفهان قبول بشی که نزدیک باشی اما من میخاستم به دورترین شهری که میتونم برم تا مثل شیوا برای خودم آرامش داشته باشم و اینکه من حقوق داشتم خودش یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بود ، انگاری خدا بالاخره من و دید .. زمان گذشت و زمان رفتن به دانشگاه و ثبت نام بود ، قبل از رفتن بابا برای بار دوم سرم و بوسید و گفت : خیلی مراقب خودت باش دختر بابا ، با آوردن اسم دختر بابا اشک تو چشام جمع شد چند سال منتظر همچین حرفایی بودم و نشنیدم فقط گفتم باشه و رفتم دست مامانمو بوسیدم به نظرم مامانم هم بابا بود و هم مامانم ، مامانم قبل رفتن به داداشم گفت : اون چیزی که گفتیم و خریدی واسش؟ نگاهش کردم و گفتم :چی ؟ داداشم گفت وایسا الان میارمش ،رفت و از توی ماشین یه جعبه آورد که عکس یه گوشی بود لمسی و اندروید که همیشه دوست داشتم داشته باشم ، مامانم گفت :بابات پول داد گفت واست بخریم که راحت بتونیم باهات درتماس باشیم ‌... از خوشحالی گریه م گرفت نه واسه ی کادو ، بخاطر اینکه این اولین کادوی پدرم بود که به من میداد و این دانشگاه رفتن چقدر شیرین شد برای من شیرین ترشده بود... 🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫 https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a ✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨ ✨📖✨ ✨⬅️۴۶✨ منصور گفت : مگه زنگ زدی بهم جوابشو دادم : آره زنگ زده بودم بهت منصور : از دستت که عصبانی شدم خطم و گوشی و هردوتا رو انداختم توی رودخونه توی فکرم اومد که پس حتما خبر نداره ازدواج کردم ، میدونستم این کار خیانت به کامران حساب میشه اما با رضایت کنارش نبودم و خودش این و خوب میدونست ، یه جورایی خودم و توجیح میکردم ، تصمیم گرفتم امشب به منصور چیزی نگم و اون شب تا ساعت دو پیامک بازی ما ادامه داشت و نفهمیدم کی خوابم برد ... با نفس هایی که به گردنم میخورد از خواب بیدار شدم و با ترس نشستم روی تخت و دیدم که کامران با فاصله از من روی تخت دراز کشیده و خوابیده ، به خودم گفتم حتما توهم زدم ،خداروشکر کامران اومده بود وگرن اگه بیدار میشدم و تنها بودم تا صبح از ترس میمردم ، دوباره دراز کشیدم و با فاصله از کامران خوابیدم ، صبح بیدار شدم تا کلاس برم که دیدم کامران نیست و حرصی شدم و وسایل و برداشتم و برگشتم خوابگاه ، تا شب خبری از کامران نبود چون فکر میکرد من خونه م ، دوباره من و منصور شروع کردیم پیامک دادن و این وسط پیام کامران بود که نوشته بود : کجایی ؟ اومدم خونه نیستی فقط بگو ببینم کجایی جوابش و نوشتم : من نمیتونم تنها تو خونه باشم تو از صبح میری تا نصف شب بیرونی من اونجا نمیتونم بمونم کامران نوشت فردا میام دنبالت دیگه م نمیخام چیزی بشنوم ، دلم میخاست فحشش بدم اما جوابشو ندادم و بیخیال تا نصف شب با منصور پیام میدادیم اما اون دیگه حرفی از خاستگاری نزد و منم چیزی نگفتم ، دلم میخاست هرچی زودتر بهش بگم ازدواج کردم و قبل از این اتفاقات بهش پیام دادم و اون بود که جواب نداد،اما هردفعه میگفتم فردا میگم انگاری نمیخاستم بره یا هم شاید همش از لجبازی بود ، فردا دوباره کامران اومد دنبالم و برگشتم خونه ، کامران گفت : دیگه نمیرم بیرون میمونم اینجا که تو هم فکر فرار به سرت نزنه گفتم : تا کی میمونی خونه ؟ کامران جوابمو نداد و رفت سراغ کاراش منم بی اهمیت بهش نشستم پای کتاب و درسام .. منصور دوباره پیام داد و میخاست شروع کنه به چت کردن ، جوابشو ندادم و پیامش و پاگ کردم‌، حالم از خودم بهم میخورد دوس نداشتم منم مثل کامران آدم بدی باشم تصمیم گرفتم تا آخر شب بهش پیام بدم و بگم ... کامران از رستوران شام گرفت و خودش خورد و منم آخرای شب شده بود که رفتم سروقت غذا ،غذا خوردم و وسایل و جمع کردم و رفتم توی اتاق روی تخت خودم و پرت کردم گوشی و درآوردم و به این فکر میکردم که چطور به منصور بگم که چراغ اتاق خاموش شد و کامران اومد روی تخت دراز کشید ، خودم و ازش فاصله دادم ... 🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
💫🌹❤️رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚❤️🌹💫 https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4 ✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨ ‍ ✨❤📖✨ ✨⬅️۷✨ ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒 علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...😞 فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍 _چرا آبجی خوشحالم بخدا فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜 _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉 علی: باشه داداش بریم😄 فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍 اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢 _علی.. علی:جانم آبجی...😍 _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶 بازگفت خانوم😡😢 فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡 _باشه😞 وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️ یکم حالم بهتر شده😊 فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳 علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘 سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه 😊 سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜 سید: بابا بچه درس خون 😃 بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜 جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓 علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝 چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍 من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون 🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
💫🌷💙رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💙🌷💫 https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a ✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨ ✨🌷📖🌷✨ ✨🌷⬅️۶۲🌷✨ چهره ی کامران معلوم نبود اما متوجه شدم که چقد تعجب کرده از رفتارم ، سحر اومد و با دیدن من توی اون حالت انگاری حرصی شده گفت : ببخشید مزاحمتون شدم من میرم توی اتاق نه من نه کامران جوابی بهش ندادیم و دیدم که با حرص میرفت ، اما منم تعجب کردم که چرا کامران چیزی نگفت ... کامران اصلا به سحر اهمیتی نداد ، منم خوشحال و راضی انگاری نمیخاستم از توی بغلش برم ، کامران دستش رو محکم تر کرد ، دلم نمیخاست توی چشاش نگاه کنم نمیخاستم اون لحظه رو از دست بدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم ، نه من نه کامران قصد تکون خوردن نداشتیم ، حس کردم بوی سوختن چیزی میاد یکم که فکر کردم دیدم بوی غذای خودمه از جا پریدم و رفتم سمت آشپزخونه تموم مواد دمپخت سوخته بود و چیزی ازش نمونده بود ، توی فکر بودم که حالا باید چیکار کنم ، دیدم کامران توی چهارچوب در ایستاده و میخنده ،گفتم : چرا میخندی ؟ کامران گفت : هیچی ، غذا چی میخوری سفارش بدم والا که از گرسنگی مردم .. خجالت کشیدم و گفتم : من چیزی نمیخورم کامران گوشی و برداشت و دو پرس کوبیده و یه پرس جوجه سفارش داد، هنوزم یادش بود که کوبیده دوس دارم ولی نمیدونم چرا یکی و جوجه سفارش داد ، بعد از چند دقیقه غذاها رو آوردن و غذاها رو روی میز گذاشتم و صدای سحر زدم و اونم اومد ، کامران قبل از اینکه سحر بشینه گفت : ستاره جوجه کدومه ؟ نشونش دادم و رو به سحر گفت : بفرمایید برای شما جوجه سفارش دادم .. ناراحت شدم چقدر به فکر سحر بود که جوجه سفارش میداد واسش .. ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم و سحر هم در حال عشوه اومدن بود ، کامران ظرف غذاشو بازکرد و گفت : ستاره یادمه همیشه کوبیده میخوردی منم گفتم کوبیده واسه دوتاییمون سفارش بدم که به یاد قدیما ... با حرف کامران اشتهام باز شد و حسابی خوردم ... بعد از خوردن میز و با کمک کامران جمع کردیم و من رفتم توی اتاق ، صدای سحر میومد که میخاست هرجور شده با کامران حرف بزنه ، خسته شده بودم از دستش و حاسبی کلافه بودم ،چشامو بسته بودم که حس کردم در اتاق باز شد ، فکر کردم سحر و اومده حتما کاری داره ، اهمیت ندادم و خودم و به خواب زدم ، در بسته شد و بعد از چند لحظه تخت تکون خورد ، فهمیدم یکی دراز کشید روی تخت ، سحر که نمیومد کنارم دراز بکشه ، داشتم فک میکردم کیه که دستای کامران دورم حلقه شد و سرشو به سرم چسبوند ، نفسم تند شد و نمیدونستم چیکار کنم ، کامران گفت : میدونم بیداری ستاره ، خیلی خسته م ستاره کاش میشد برگردیم به عقب ،کاش همه چی دروغ بود و میتونستیم تا آخرعمرمون کنار هم باشیم ... 🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a