💫رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️رمـــان خـــانــه:1⃣📚❤️🌹✨
✨🌹باسلام ودرودخیر مقدم بزرگواران با شما خوبان هستم
با 🌹#رمان زیبای ترنم_عاشقانه🌹امیدوارم از خوندن این
رمان لذت ببرید 📖🌹✨
🆔☞@GomnamAllh
📖https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی امنیتی همه_نوکرها
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت سی و دوم
اون شب گذشت... فردا صبح بلافاصله بعد از نماز صبح، جلسه افسران و معاونت ها داشتیم و حضور همه هم الزامی بود. منم رفتم. بعد از اینکه تعقیبات و ذکر و... تموم شد و جمع ما شکل جلسه به خودش گرفت، فرمانده شروع به صحبت کرد. بخشی از صحبت ها که خیلی یادم مونده از این قرار بود:
«اینها هنوز دستوری برای دستگیری و یا جنگ با ما ندارند. فقط مامور هستند که ما را زیر نظر بگیرن و حداکثر تعقیب کنند. خب این، تا اینجاش خیلی چیز خاصی نیست و ما هم باید سیاست تنش زدایی و یا پرهیز از مقدمات تنش زا پیش بگیریم.
اما عزیزان! ما نمیتونیم اینجا محدود بشیم. چون ماموریتی که در نظرم هست، در عمق استراتژیک خاک عراق، ینی در همجواری هم پیمانانمون هست. پس عقل حکم میکنه که تا اونا مامور نشدند که ما را متوقف و یا دستگیر کنند، به راه خودمون با سرعت بیشتری ادامه بدیم و از این مسئله حداکثر استفاده بکنیم.
لطفا تا از این خیمه رفتید بیرون، همه مقدمات حرکت از اینجا را فراهم کنید و با سرعت هر چه تمام تر، به مسیرمون ادامه میدیم. آرایش جنگی به کل کاروان ندید. اما محافظان و افسران، اشکال نداره که با هیئت و هیبت نظامی در اطراف کاروان حرکت کنند. راستی از فلانی و فلانی کجا هستند؟ مگه اطلاع نداشتند که جلسه الان ضروری هست؟!»
همه به هم نگاه کردند. سرمون را انداخته بودیم پایین و عرق شرم میریخیتم... نمیدونستیم باید چجوری زبونمون را بچرخونیم و جواب فرمانده را بدیم؟!
فرمانده وقتی حالات شرم و خجالت ما را دیدند، نفس عمیقی کشیدند و فرمودند: «خیره ان شاءالله... بسم الله... پاشید بسم الله بگید و کاروان را حرکت بدید!»
در ادامه مسیرمون، به منطقه «الرهیمه» رسیدیم. ملاقات قابل توجهی بین فرمانده و یکی از کسانی رخ داد که قبلا از هم پیمانان ما بود به نام «ابو هرم» که از جبهه مقاومت جدا شده بود. دلیل انفصالش چندان کودکانه هم نبود که بعدش براتون میگم.
وقتی به فرمانده رسید و سلام و علیک کردند، ننشستند و خیلی فوری و فوتی دیدارشون صورت گرفت. خیلی بی مقدمه به فرمانده گفت: «عزیزدل ما! چرا؟ آخه چرا شما؟ چرا برنمیگردید و به امور ستادی خودتون ادامه نمیدید؟! شما کجا و این اوضاع و احوال کجا؟!»
فرمانده خیلی جدی گفت: «مگه اوضاع و احوال ما چشه؟! اصلا شما حرف ما شنیدی که الان داری به راحتی قضاوت میکنی؟! ضمنا کجا برگردم؟! کدوم ستاد؟! چرا خبرها یه خط در میون به شماها میرسه؟! مگه ستادی هم مونده که برم اونجا و بشینیم تصمیم بگیریم و بتونیم درس و درمون کار کنیم؟!
خبر داری که پول ها و تبادلات مالی را متوقف کردند؟! خبر داری خونه و اموال من و افسران و نیروهام را مصادره کردند؟! صبوری کردم اما الان شده همین که داری میبینی! ضمنا اگر خبر نداری تا برات بگم که الان هم قصد جونم را کردند! حالا میخواد باورت بشه و میا میخواد باورت نشه!
اونجا را نگاه کن! اونا هزار نفرند که ساعت به ساعت داره تعدادشون زیادتر هم میشه. اره. همونا. درست نگاشون کن. بعضیاشون از جمله فرماندشون قبلا از بچه های خودم بودند و با هم عملیات میرفتیم! حالا نه... اما کم کم مامور میشه که حتی منو بکشه! میگی نه؟! نگاه کن حالا!»
ابوهرم حتی نمیتونست آب دهنش را قورت بده! از بس تعجب کرده بود و نمیدونست اینقدر اوضاع به هم خورده که دارن کاری میکنن که فرمانده دیگه برنگرده و توی همین کوه و کمرها تمومش کنند!!
🖋ادامه دارد...
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💫🌹❤️رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚❤️🌹💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨
✨#ترنم_عاشقانه❤📖✨
✨#پارت⬅️۷✨
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌙
💫🌙
🌙 ✨﷽✨
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🌴
✨...ما بی ولایت، شبهایمان تاریک و روزهایمان تار است.
🍁ما بی ولایت، روزگارمان سخت و راهمان ناهموار است.
🍁کاش بدانیم که اطاعت از تو...زمینه ی اطاعتِ محض از امام زمان علیه السلام خواهد بود.
🌴 احب الیک یا قائدنا 🌴
🌒شبتون ولایی🌒
✨#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج✨
💫🇮🇷عاشقان وسربازان سیدعلی🇮🇷💫
https://eitaa.com/joinchat/3802464463C79fd3922c3
╰┅┅┅┅❀✊🏻🇮🇷✊🏻❀┅┅┅┅╯
💫شبتون معطر،🌸
🍁به بوی مهربانی خدا،🍃
💫یاد خدا همیشه در ذهنتان🦋
💫الهی دلتون شاد،🤲🏻
🍁و قلب مهربان تان❤️
💫همیشه تپنده باد ..💓
💫شب خوبی🌙
🍁در کنار عزیزانتون داشته باشید💞
💫شــبــ🌙ــتـــون بــخــ🌟ــیــر و شــ🦋ــادی✨
💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫
🌟🌙https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4
╰┅┅┅┅❀🌟🌙❀┅┅┅┅╯
🌙
💫🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
❤️حکایات عبرت آموز❤️
دوستی نقل میکرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند!
و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد.
خود دانید!
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
@KanaleDastan
💫🌺سخنان ناب، نکته ئی ناب💌🌺💫
https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3
✨🌺࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐🌺✨
✨🌸بهترین جواب بدگویی:سکوت
🌺بهترین جواب خشم :صبر
🌸بهترین جواب درد:تحمل
🌺بهترین جواب تنهایی:تلاش
🌸بهترین جواب سختی:توکل
🌺بهترین جواب خوبی:تشکر
🌸بهترین جواب زندگی:قناعت
🌺بهترین جواب شکست:امیدواری
🌷یادمان باشد با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت!
🌹یادمان باشد با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
🌷کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم باخدای او طرفیم و کاش انسانها انسان بمانند!!!✨
💌https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
💫🍁📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜🍂💫
https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667
✨📚سه پند چکاوک📜✨
✨💎✍🏻مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟✨
🍂https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667
✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
❤️حکایات عبرت آموز❤️
امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟
جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟
زن : نامتان را شنیده ، ولی تاكنون شما را ندیده بودم . علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟ زن : آری ، بخدا سوگند. حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاییدی و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش كشیده و شبانه از منزل بیرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمین گذاردی و طفل ، گریه می كرد و تو ترس رسوایی داشتی ، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی ، تا این كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی ، كودك صیحه زد و تو می ترسیدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی : بار خدایا! ای نگهدارنده ودیعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم . پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پیشانیت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پیشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برایت نگهداشت ، پس شكر و سپاس خدای را به جای بیاور.
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️.
@KanaleDastan
📚قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع) / محمد تقي تستري
💫🌷💙رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💙🌷💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨🌷#آشوب_تنهایی📖🌷✨
✨🌷#پارت⬅️۶۲🌷✨
چهره ی کامران معلوم نبود اما متوجه شدم که چقد تعجب کرده از رفتارم ، سحر اومد و با دیدن من توی اون حالت انگاری حرصی شده گفت : ببخشید مزاحمتون شدم من میرم توی اتاق
نه من نه کامران جوابی بهش ندادیم و دیدم که با حرص میرفت ، اما منم تعجب کردم که چرا کامران چیزی نگفت ...
کامران اصلا به سحر اهمیتی نداد ، منم خوشحال و راضی انگاری نمیخاستم از توی بغلش برم ، کامران دستش رو محکم تر کرد ، دلم نمیخاست توی چشاش نگاه کنم نمیخاستم اون لحظه رو از دست بدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم ، نه من نه کامران قصد تکون خوردن نداشتیم ، حس کردم بوی سوختن چیزی میاد یکم که فکر کردم دیدم بوی غذای خودمه از جا پریدم و رفتم سمت آشپزخونه تموم مواد دمپخت سوخته بود و چیزی ازش نمونده بود ، توی فکر بودم که حالا باید چیکار کنم ، دیدم کامران توی چهارچوب در ایستاده و میخنده ،گفتم : چرا میخندی ؟ کامران گفت : هیچی ، غذا چی میخوری سفارش بدم والا که از گرسنگی مردم ..
خجالت کشیدم و گفتم : من چیزی نمیخورم
کامران گوشی و برداشت و دو پرس کوبیده و یه پرس جوجه سفارش داد، هنوزم یادش بود که کوبیده دوس دارم ولی نمیدونم چرا یکی و جوجه سفارش داد ، بعد از چند دقیقه غذاها رو آوردن و غذاها رو روی میز گذاشتم و صدای سحر زدم و اونم اومد ، کامران قبل از اینکه سحر بشینه گفت : ستاره جوجه کدومه ؟ نشونش دادم و رو به سحر گفت : بفرمایید برای شما جوجه سفارش دادم ..
ناراحت شدم چقدر به فکر سحر بود که جوجه سفارش میداد واسش ..
ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم و سحر هم در حال عشوه اومدن بود ، کامران ظرف غذاشو بازکرد و گفت : ستاره یادمه همیشه کوبیده میخوردی منم گفتم کوبیده واسه دوتاییمون سفارش بدم که به یاد قدیما ...
با حرف کامران اشتهام باز شد و حسابی خوردم ...
بعد از خوردن میز و با کمک کامران جمع کردیم و من رفتم توی اتاق ، صدای سحر میومد که میخاست هرجور شده با کامران حرف بزنه ، خسته شده بودم از دستش و حاسبی کلافه بودم ،چشامو بسته بودم که حس کردم در اتاق باز شد ، فکر کردم سحر و اومده حتما کاری داره ، اهمیت ندادم و خودم و به خواب زدم ، در بسته شد و بعد از چند لحظه تخت تکون خورد ، فهمیدم یکی دراز کشید روی تخت ، سحر که نمیومد کنارم دراز بکشه ، داشتم فک میکردم کیه که دستای کامران دورم حلقه شد و سرشو به سرم چسبوند ، نفسم تند شد و نمیدونستم چیکار کنم ، کامران گفت : میدونم بیداری ستاره ، خیلی خسته م ستاره کاش میشد برگردیم به عقب ،کاش همه چی دروغ بود و میتونستیم تا آخرعمرمون کنار هم باشیم ...
🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋
✨🌙🦋
✨🦋
💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫
https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82
💫داستان شب🌙📖💫
✨✍🏻روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شدپادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشداصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود✋🏻
نه هرگرسنه ای فقیراست!
ونه هربزرگی بزرگوا!✨
🦋 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82
✨🌟🌙🌟🌙🌟📖🌟🌙🌟🌙🌟✨
✨🦋
✨🌙🦋
✨🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌙
💫🌙
🌙 ✨🌹﷽🌹✨
✨💠حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: 💌✨
✨🦋به خدا سوگند، اگر حق یعنی خلافت و امامت را به اهلش سپرده بودند؛ و از عترت و اهل بیت پیامبر صلوات الله علیهم پیروی و متابعت کرده بودند حتی دونفر هم با یکدیگر درباره خدا و دین اختلاف نمی کردند.🌹✨
✨💎بحارالانوار. ج36. ص352✨
💫🌴🕊🌹حضرت فاطمه زهرا(سلام ﷲ علیها)🌹🕊🌴💫
https://eitaa.com/joinchat/3721003237C01f7f28bbd
༺ 💓 ⊱╮🌹ღ🌹╭⊱💓༻
✨🌹پــروردگارا....
🍁چقدر لحظه های
💫🦋با تو بودن زیباست است
💫🤲🏻الهی...
🍁مشگل گشای تمام
💫گرفتاریهای بندگانت باش
🍁مسیر زندگیشان را
💫همـوار کن
🍁و صندوقچه سرنوشت شان
💫را پرکن از سلامتی
🍁برکت و عاقبت بخیری✨
✨💫شــــ🌙ـــبـــــ🌟ـــتـــون آرام🦋
🍁فــــرداتـــون بـــروفـــق مـــ🌹ـــراد✨
💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫
🌕https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4
╰┅┅┅┅❀🌟🌕🌟❀┅┅┅┅╯
🌙
💫🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻
✨🌻 ✨🌻﷽🌻✨
✨📿برات نماز! با ضمانت و امضای امیر مؤمنان،علی علیه السلام💌 ✨
✨📜«تمام بندگانی را که به اوقات نماز و طلوع و غروب خورشید⛅️ اهمّیّت بدهند، منِ«علی بن ابیطالب»، ضامن می شوم برای او، راحتی هنگام مرگ🚑 و برطرف شدن غم و اندوه و نجات از آتش دوزخ را» 📚[نهج البلاغه /نامه ۵۲]✨
✨🖊امضاء؛ علی ابن ابیطالب 📝✨
💫🌴🚩حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام)🚩🌴💫
https://eitaa.com/joinchat/898302191C3b8e8a92f6
☆🌻─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─🌻☆
✨🌸خداوندا...
🌱🌤صبحمان را
🌸با نام تو آغاز میكنیم
🌱نام تو آرامش لحظههايمان است
🌸و میدانیم امروز بركت و شادی
🌱را مهمان لحظههايمان خواهی كرد✨
💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫
https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751
☆🌻─┅═ೋ❅☕️❅ೋ═┅─🌻☆
✨🌻
✨🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻