eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
151 دنبال‌کننده
120 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️حکایات عبرت آموز❤️ امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟ جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟ زن : نامتان را شنیده ، ولی تاكنون شما را ندیده بودم . علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟ زن : آری ، بخدا سوگند. حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاییدی و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش كشیده و شبانه از منزل بیرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمین گذاردی و طفل ، گریه می كرد و تو ترس رسوایی داشتی ، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی ، تا این كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی ، كودك صیحه زد و تو می ترسیدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی : بار خدایا! ای نگهدارنده ودیعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم . پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پیشانیت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پیشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برایت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خدای را به جای بیاور. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️. @KanaleDastan 📚قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع) / محمد تقي تستري
💫🌷💙رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💙🌷💫 https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a ✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨ ✨🌷📖🌷✨ ✨🌷⬅️۶۲🌷✨ چهره ی کامران معلوم نبود اما متوجه شدم که چقد تعجب کرده از رفتارم ، سحر اومد و با دیدن من توی اون حالت انگاری حرصی شده گفت : ببخشید مزاحمتون شدم من میرم توی اتاق نه من نه کامران جوابی بهش ندادیم و دیدم که با حرص میرفت ، اما منم تعجب کردم که چرا کامران چیزی نگفت ... کامران اصلا به سحر اهمیتی نداد ، منم خوشحال و راضی انگاری نمیخاستم از توی بغلش برم ، کامران دستش رو محکم تر کرد ، دلم نمیخاست توی چشاش نگاه کنم نمیخاستم اون لحظه رو از دست بدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم ، نه من نه کامران قصد تکون خوردن نداشتیم ، حس کردم بوی سوختن چیزی میاد یکم که فکر کردم دیدم بوی غذای خودمه از جا پریدم و رفتم سمت آشپزخونه تموم مواد دمپخت سوخته بود و چیزی ازش نمونده بود ، توی فکر بودم که حالا باید چیکار کنم ، دیدم کامران توی چهارچوب در ایستاده و میخنده ،گفتم : چرا میخندی ؟ کامران گفت : هیچی ، غذا چی میخوری سفارش بدم والا که از گرسنگی مردم .. خجالت کشیدم و گفتم : من چیزی نمیخورم کامران گوشی و برداشت و دو پرس کوبیده و یه پرس جوجه سفارش داد، هنوزم یادش بود که کوبیده دوس دارم ولی نمیدونم چرا یکی و جوجه سفارش داد ، بعد از چند دقیقه غذاها رو آوردن و غذاها رو روی میز گذاشتم و صدای سحر زدم و اونم اومد ، کامران قبل از اینکه سحر بشینه گفت : ستاره جوجه کدومه ؟ نشونش دادم و رو به سحر گفت : بفرمایید برای شما جوجه سفارش دادم .. ناراحت شدم چقدر به فکر سحر بود که جوجه سفارش میداد واسش .. ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم و سحر هم در حال عشوه اومدن بود ، کامران ظرف غذاشو بازکرد و گفت : ستاره یادمه همیشه کوبیده میخوردی منم گفتم کوبیده واسه دوتاییمون سفارش بدم که به یاد قدیما ... با حرف کامران اشتهام باز شد و حسابی خوردم ... بعد از خوردن میز و با کمک کامران جمع کردیم و من رفتم توی اتاق ، صدای سحر میومد که میخاست هرجور شده با کامران حرف بزنه ، خسته شده بودم از دستش و حاسبی کلافه بودم ،چشامو بسته بودم که حس کردم در اتاق باز شد ، فکر کردم سحر و اومده حتما کاری داره ، اهمیت ندادم و خودم و به خواب زدم ، در بسته شد و بعد از چند لحظه تخت تکون خورد ، فهمیدم یکی دراز کشید روی تخت ، سحر که نمیومد کنارم دراز بکشه ، داشتم فک میکردم کیه که دستای کامران دورم حلقه شد و سرشو به سرم چسبوند ، نفسم تند شد و نمیدونستم چیکار کنم ، کامران گفت : میدونم بیداری ستاره ، خیلی خسته م ستاره کاش میشد برگردیم به عقب ،کاش همه چی دروغ بود و میتونستیم تا آخرعمرمون کنار هم باشیم ... 🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋 ✨🌙🦋 ✨🦋 💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 💫داستان شب🌙📖💫 ✨✍🏻روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شدپادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشداصالت به ریشه است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود✋🏻 نه هرگرسنه ای فقیراست! ونه هربزرگی بزرگوا!✨ 🦋 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 ✨🌟🌙🌟🌙🌟📖🌟🌙🌟🌙🌟✨ ✨🦋 ✨🌙🦋 ✨🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌙 💫🌙 🌙 ✨🌹﷽🌹✨ ✨💠حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: 💌✨ ✨🦋به خدا سوگند، اگر حق یعنی خلافت و امامت را به اهلش سپرده بودند؛ و از عترت و اهل بیت پیامبر صلوات الله علیهم پیروی و متابعت کرده بودند حتی دونفر هم با یکدیگر درباره خدا و دین اختلاف نمی کردند.🌹✨ ✨💎بحارالانوار. ج36. ص352✨ 💫🌴🕊🌹حضرت فاطمه زهرا(سلام ﷲ علیها)🌹🕊🌴💫 https://eitaa.com/joinchat/3721003237C01f7f28bbd ༺ 💓 ⊱╮🌹ღ🌹╭⊱💓༻ ✨🌹پــروردگارا.... 🍁چقدر لحظه های 💫🦋با تو بودن زیباست است 💫🤲🏻الهی... 🍁مشگل گشای تمام 💫گرفتاریهای بندگانت باش 🍁مسیر زندگیشان را 💫همـوار کن 🍁و صندوقچه سرنوشت شان 💫را پرکن از سلامتی 🍁برکت و عاقبت بخیری✨ ✨💫شــــ🌙ـــبـــــ🌟ـــتـــون آرام🦋 🍁فــــرداتـــون بـــروفـــق مـــ🌹ـــراد✨ 💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫 🌕https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4 ╰┅┅┅┅❀🌟🌕🌟❀┅┅┅┅╯ 🌙 💫🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻 ✨🌻 ✨🌻﷽🌻✨ ✨📿برات نماز! با ضمانت و امضای امیر مؤمنان،علی علیه السلام💌 ✨ ✨📜«تمام بندگانی را که به اوقات نماز و طلوع و غروب خورشید⛅️ اهمّیّت بدهند، منِ«علی بن ابیطالب»، ضامن می شوم برای او، راحتی هنگام مرگ🚑 و برطرف شدن غم و اندوه و نجات از آتش دوزخ را» 📚[نهج البلاغه /نامه ۵۲]✨ ✨🖊امضاء؛ علی ابن ابیطالب 📝✨ 💫🌴🚩حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام)🚩🌴💫 https://eitaa.com/joinchat/898302191C3b8e8a92f6 ☆🌻─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─🌻☆ ✨🌸خداوندا... 🌱🌤صبحمان را 🌸با نام تو آغاز می‌كنیم 🌱نام تو آرامش لحظه‌‌‌هايمان است 🌸و می‌دانیم امروز بركت و شادی 🌱را مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ☆🌻─┅═ೋ❅☕️❅ೋ═┅─🌻☆ ✨🌻 ✨🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
💫🍁📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜🍂💫 https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 ✨🍁حکایت زیباوخواندنی📜🍂✨ ✨حکایت کینه ی مار...🐍📜✨ ✨💎✍🏻شخصی مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار🐍 در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت. وقتى مادر مارها🐍 به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى🏺 که در زیرزمین بود، ریخت. از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد 🍂و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر🐍، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید🏺 و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. این کینه مار🍂🐍 است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمیشود.✨ ✨🌼 باشد؛ گذشت وبخشش ازانسانیت کم نمیکند...🌼✨ 🍂🍁https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 ✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚 ✨⚜💚 ✨💚 💫🌲🌾🌈⃟🏡کلبه آرامش🌾🌲💫 https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5 ✨🌲🌈⃟🏡کــــلــبــه آرامش🌈⃟🏡🌲✨ ✨🌈⃟🏡رمان_تنهایی📖🌈⃟🏡✨ ✨🌈⃟🏡پارت⬅️۱۲۱🌈⃟🏡✨ با کشیده شدن تیزی روی گونه ام چشمهامو باز کردم...با دیدن موشی که روی صورتم بود جیغ بنفشی کشیدمو و سرمو محکم تکون دادم...رگ گردنم گرفت... موش پرت شد رو زمین و تند تند پا به فرار گذاشت...تمام بدنم بی حس بود...زمین سرد و نمناک انبار بدجور توانمو گرفته بود...همه جا تاریک بود و فقط روزنه ی نوری که از سقف شیروونی پوسیده انبار به داخل می تابید کمی فضا رو روشن کرده بود....لبهام از زور خشکی ترکیده بودن...با یاد آوری صحنه مرگ شبنم بدنم شروع کرد به لرزیدن..یک لرزش خفیف و لرز آور...فقط می تونستم گریه کنم و تو دلم با خدا حرف بزنم....خدایا کمک کن...می دونم صدامو می شنوی...کمکم کن...من هنوز نا امید نشدم...می دونم داری امتحانم می کنی...اما منم یه تحملی دارم...توانم داره کم میشه خدا جون...شبنم بیچاره....خدایا منو ببخش...زودتر راحتم کن از دست این حیوونهای وحشی...خدای مهربونم.... توی سرم صدای سوت کر کننده ای پیچید و دوباره همه جا سیاه شد..... هیال....سارا....خانوم عنایت.... پلک های خسته امو به زور باز کردم....چشمهای سبزوحشی آرش تنها چیزی بود که می دیدم... .چشمهاموچرخوندمو و به اطرافم نگاه کردم.... ✨🌈⃟🏡🖋 دارد......🌈⃟🏡✨ ✨🌈⃟🏡 مـــا هــمــراه بــاشـــیــد🌈⃟🏡✨ 🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5 ✨💚 ✨⚜💚 ✨⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼 ✨🌼 ✨🌼﷽🌼✨ ✨💠 امام جعفرصادق علیه السلام فرمودند:💌✨ ✨💓 منْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ.✨ ✨🦋 هرکس که خداوند خیرش را بخواهد، حب حسین علیه السلام و زیارتش را در دل او می‌اندازد.✨ ✨💎📚 وسائل الشیعه، ج14، ص496.✨ 💫💓💌نشراحادیث معصومین(علیه السلام) 💌💓💫 💌https://eitaa.com/joinchat/3209298115C522ef9267a •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✨💕 دوشنبه تون عـالی 🍁امـروزتان پراز موفقیت 🌼و پراز اتفاقات زیبـا 💕 براتون روزی پراز لطف خداوند 🍁دلی آرام 🌼زنـدگی گرم و 💕یک دنیـا سلامتی آرزومندم 🍁روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا💐✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 🌤https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯ ✨🌼 ✨🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻 ✨🌻 ✨🌻﷽🌻✨ ✨🍃هیچکدام از ما 🍂نمی دانیم چقدر زمان زندگی 🌻در دنیا برایمان باقی مانده است 🍃آنچه که درانتها 🌻باقی میماند، 🍃اعمال، 🌻خاطره های بجای مانده و 🍃احساساتی در مردمی ست که ❤️ همیشه شما را با عشق یاد کنند✨ 💫🌺🖋سخنان ناب، نکته ئی ناب💌🌺💫 https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3 ─┅═ೋ❅🌤🖋☕️🌤❅ೋ═┅─ ✨☀️خوشرنگ ترین صبح دنیا را 🌸با لحظه‌هایی پر از خوشی 🤲🏻براتون آرزو میکنم 🌸ان شاءالله ❤️مهر، شادی، عشق 💗محبت و سلامتى ❤️همنشین دائمی‌تون باشه ✋🏻سلام ☀️صبح‌تون شاد و زیبا🦋✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ─┅═ೋ❅🌤🖋☕️🌤❅ೋ═┅─ ✨🌻 ✨🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❤️حکایات عبرت آموز❤️ نماز اول وقت و رضا شاه ! بر بالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند آقای پیر کراواتی،با شنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد بعد از اینکه همه نمازشان را خواندند من از او دلیل نمازخواندن اول وقتش را پرسیدم و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم از طرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکر میکرد ومیرفت.! به خود گفتم ما عجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم: باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید در راهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبر کنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم و گفتم : قربان در خدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا (ع) شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ✍@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ حکایت قصاب و ثروتمند👇 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود… همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!! قضاوت کار ما نیست قاضی خداست ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ✍@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟ صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست". ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan