eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
142 دنبال‌کننده
118 عکس
11 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
همین اتفاق هم افتاد و احمد قبل از ۳۰ سالگی از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که چرا احمد، هم مرتبه شهدا بود و در محضر رسول خدا قرار داشت...؟! بعدها از بزرگی شنیدم که فرمود: چنین مقامی مخصوص کسانی است که برای هدایت مردم زحمت میکشند و فقط اخلاص و رضایت خدا برایشان مهم است... آری چنین انسانهایی هم ردیف شهدا هستند و نزد پیامبران الهی روزی میخورند... از محضر پیامبر اکرم خارج شدیم. بهشت رضوان مقامی می خواست که من آن مقام را نداشتم. اما من از خود بی خود شده و مست آن دیدار بودم... هموز باورم نمیشد که مرا به چنان مقام و جایگاهی راه دادند...!!! بار دیگر پدرم می خواست به سراغ اهل دنیا برود... پدرم، شهید محمد طاهری گفت: مصطفی جان! برخی از مردم دنیا حاجاتی از خدا دارند که ما شهدا را واسطه قرار داده اند. ما وظیفه خود میدانیم که به فرمان و اجازه خدای متعال از مشکلات برخی از آنها گره گشایی کنیم... پدرم خداحافظی کرد و رفت... من ایستاده بودم. از آنچه می دیدم لذت می بردم. واقعاً نمی توانم آنچه دیده بودم را توصیف کنم... کلمات و جملات، قدرت توصیف آن همه زیبایی و شکوه را ندارند... بیخود نیست که می گویند بهشت دیدنی است؛ نه شنیدنی...! وقتی پدرم رفت، دیدم کنار من یک درخت زیبا، در کنار نهر آبی زلال قرار دارد. به‌ آن درخت نزدیک شدم... عجیب بود آن درخت، هم سیب قرمز، هم سیب زرد، هم سیب سبز و هم گلابی داشت. شاید این از معجزات بهشت است... لابلای این میوه ها، گلهای یاس سفید، این درخت را پوشانده بود... من از عطر سیب و گلابی و گل های یاس و صدای آب، بوی ذکر خدا را حس می کردم و سرمست شده بودم... اولین بار بود که سیب سبز میدیدم... چند سال بعد در یک میوه فروشی، سیب سبز دیدم... سؤال کردم اینها چه فرقی با سیب های دیگر دارد؟ گفت: این سیب ترش است و مشتری خودش را دارد... حتما آنچه در بهشت دیده بودم، پیام مهمی به ما داشت... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۸ 🌴بازگشت🌴 من در آنجا محو زیبایی درختان و بوی عطر گل ها و ذکر تسبیحی بودم که از حرکت آب می شنیدم... آنجا بود که یاد حدیث پیامبر اسلام افتادم که فرمودند: مردم در خوابند، وقتی می میرند تازه بیدار می شوند...! واقعا همین گونه بود. مردم خبر ندارند که اگر مسیر خدا را بروند چه بهشتی در انتظار آنهاست! آنجا تازه این حدیث برایم معنا شد... هر لحظه مشتاق رها شدن از دنیا و رسیدن به آن درجات بودم... باورتان نمی شود...! من در آنجا آرزوی مرگ خودم را داشتم! دوست داشتم از دنیا کنده شوم... در آنجا افراد مختلف را می دیدم و با یک نگاه از باطن اعمال آنها باخبر می شدم... مثلاً در آنجا کسی را دیدم که با خود حدیث نفس داشت و میگفت: ای کاش در دنیا به جای این همه دعا برای بدست آوردن پول، از خدا رشد معنوی می خواستم! تا در بهشت، جایگاه بهتری نصیبم شود... کسی گفت: ای کاش زمانی که نمازم قضا میشد، بلافاصله آن را می خواندم...! شخص دیگری در دلش میگفت: ای کاش مانند مقربین و انسانهای نیک، سحرها از خواب بیدار می شدم و لذت مناجات با خدا را بیشتر حس میکردم...! دیگری می گفت: ای کاش زیاد نمیخوابیدم و در دنیا اهل خواب نبودم تا برکات و رزق و روزی بیشتری نصیبم میشد... شخص دیگری می گفت: ای کاش جایگاهی بسیار بالاتر را به دست می آوردم...! ای کاش در امتحان خدا که در طول زندگی برایم پیش آمده اینقدر ناله و بی تابی نمی کردم؛ چرا که با صبر در مقابل سختی ها مقامات بسیاری را می توانستم کسب کنم... دیگری می گفت: ای کاش آن زمان که قدرت انجام گناه داشتم، گناه نمی کردم...!
اگر به دستورات خدا گوش می کردم به مقامات بسیار بالاتری دست میافتم... یکی از حقایقی که برایم آشکار شد در مورد نفس انسان بود... انسان هر قدمی که برمی دارد یک گام به مرگ خود نزدیک می‌شود و باید برای سرای آخرت تلاش کند... اما لذت های دنیا مانع این کار بزرگ می شود. لذت های دنیایی که با سختی‌ها و مشکلات پیچیده شده... حیف است مردم فقط لذت های جسمی و دنیایی را می فهمند و ما درکی از لحظات معنوی نداریم و این درک کار هر کسی نیست... چرا که اگر انسانی لذت معنوی را درک کند، دیگر حاضر نیست آن را با لذت های دنیا عوض کند... این را در زندگی بسیاری از بزرگان دین دیده ایم که حاضر نیستند لذت نماز شب را با هیچ چیز دیگر عوض کنند... یکی دیگر از مواردی که بنده متوجه شدم در مورد حضور در جماعت مسلمین بود. اسلام دینی است که بیش از فردی بودن به حضور در اجتماع توصیه میکند... آنجا حدیث یدالله مع الجماعة را به خوبی درک کردم. مثلا اگر یک گروه به دیدار یک مسئولی بروند و تقاضایی داشته باشند، خیلی زودتر به نتیجه می رسند تا اینکه تک‌تک به سراغ آن مسئول بروند... برای همین است که حضور در نماز جماعت اینقدر تاکید شده و بسیاری از عبادات ما به صورت جمعی انجام می شود. افرادی که در دنیا در اجتماع مسلمین حاضر هستند و در راه مشکلات مردم و حل گرفتاری آنها تلاش می کنند، هزاران بار بهتر از کسانی هستند که در گوشه ای نشسته و مشغول عبادت خدای متعال هستند... از دیگر مواردی که در عالم برزخ درک کردم، موضوع شیطان بود. شیطان در دنیا در کنار ما قرار گرفته و ما را مدام وسوسه می کند. هرگاه دستورات خدا را انجام ندهیم مرتکب گناه شده و راه نفوذ شیطان به سوی ما باز می شود... حتی اصرار به گناهان کوچک، شیطان را بر ما مسلط می کند؛ اما برعکس، وقتی انسان گناه آماده‌ ای را ترک کند خدای متعال چنان دریای رحمت خودش را به روی آن بنده می گشاید که لذت عبادت هایش را میچشد... یکی از چیزهایی که من دیدم که چطور شیطان را از ما دور می کند، توجه به نماز اول وقت است. اینکه انسان با لباس پاکیزه، با عطر و با تمام زیبایی ها وارد نماز شود... جالب است بدانید من در بهشت مشغول گشت و گذار بودم که ناگهان مشاهده کردم دو فرشته در کنار من ایستاده اند... آنها بدون آنکه من صحبتی بکنم به من گفتند: شما باید به دنیا برگردی! من فکر کردم شوخی می کنند. با تعجب به آنها گفتم: برای چه؟!‌ من اصلا نمی خواهم برگردم! مگر اینجا بهشت خدا نیست؟! آنها گفتند: شما امتحانات نهایی در پیش دارید که باید آنها را سپری کنید، تا با مقامی کامل به اینجا باز گردید... من هم التماس کردم و گفتم خواهش می کنم این حرف را نزنید. من دوست دارم بمیرم! من نمی خواهم به دنیا برگردم! بگذارید اینجا بمانم! در دنیا بهترین شرایط با صدها سختی همراه است. اما در این بهشت الهی همه چیز لذت و کمال محض است... دوباره التماس کردم. حتی یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم، اما آنجا بمانم... حتی من به آن دو فرشته گفتم: اجازه دهید اینجا بمانم اما مرا عذاب کنید... درست مثل کودکی که میخواهد در پارک مشغول بازی شود، اما والدین اجازه نمی دهند و مدام التماس و گریه میکند... در آنجا هم من خدا را صدا زدم اما فرشتگان قبول نکردند... خیلی دوست داشتم پدرم آن لحظه در کنارم می بود و با او درد دل میکردم... اما او هم راضی به رضای خدای متعال بود. حتی یادم هست که به من گفتند: تو لیاقت پیدا کردی به خاطر برخی اعمالت و به خاطر شفاعت پدرت، شهید محمد طاهری با گروهی از خوبان به دیدار پیامبر اسلام نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسی نمی شود... فرشتگان گفتند: در بهشت برزخی کسانی هستند که سال هاست حضور دارند اما درجه ایمان آنها به قدری پایین است که توفیق دیدار رسول خدا را نداشتند... پس شما خوشحال باش که چنین سعادتی نصیبتان شده. امیدوار باش که وقتی باز هم به دنیای برزخ آمدی مقامت بالاتر از اینها باشد... آن دو فرشته ادامه دادند و به من گفتند: ببین پدرت چه مقامی دارد! برخی از بزرگان در برزخ هستند که سالی یک مرتبه می توانند رسول خدا را ملاقات کنند؛ برخی‌ ها ماهی یک مرتبه و برخی دیگر هفته ای یکبار... اما پدرت هر روز دو بار به دیدار رسول خدا نائل می شود که این به خاطر خودسازی و اعمال ایشان در دنیا بود... شما هم تلاش کن تا با چنین مقامی به برزخ برگردی! بعد یکی از آن دو فرشته به من گفت: تو میخواستی چهره پیامبر را مشاهده کنی، که موفق شدی؛ سوالی در ذهن داشتی! اینکه چرا گفته اند: شهدا زنده اند؟! چرا گفته اند: تفاوت دنیا با آخرت مانند تفاوت زندگی در رحم مادر و زندگی در دنیا ست...! چرا باید سوره حمد اینقدر در نمازها تکرار شود؟! چرا هر روز بارها در نماز به بندگی و نبوت پیامبر اسلام اقرار می کنیم؟!
تو میخواستی درجات اهل بیت علیهم السلام را ببینی. در مورد ایمان به غیب سوال داشتی و خیلی موارد دیگر... فرشتگان به من گفتند: آیا جوابت را گرفتی؟! گفتم: بله! جواب همه را گرفتم...! ناگاه به گریه افتادم تا بلکه بتوانم در بهشت بمانم! اما آنها بلافاصله مرا به سوی بدنم پرتاب کردند... من از کنار همان درخت زیبا به سوی زمین فرستاده شدم... همینطور که گریه می کردم و خدا را صدا میزدم، یکباره دیدم روی تخت بیمارستان هستم و تمام دردها به بدنم وارد شد... پرستاری که بالای سرم بود و شرایطم را بررسی می‌کرد، یکباره جیغ کشید و فریاد زد و خبر داد که من به هوش آمده ام... اما من خیلی ناراحت بودم که چرا از بهشت خدا دوباره به این دنیای پر از رنج و غم برگشتم... آن زمان بعد از ظهر ۲۲ تیرماه ۱۳۸۲ بود و من هجده روز بعد از آن سانحه رانندگی به هوش آمدم... آری من هجده روز نزد پدرم بودم در بهشت خدا، در عالم برزخ... یک ساعت بعد، پزشک جراح بالای سرم آمد... تمام فامیل و دوستانم از شنیدن این خبر خوشحال شدند و همه به هم خبر می‌دادند که مصطفی پسر حاج محمد طاهری حالش خوب شده...! آنها خوشحال بودند و می خندیدند. فقط من بودم که از این زنده شدن و بازگشت به دنیا ناراحت شدم... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۹ 🌴بعد از بیمارستان🌴 وقتی که سلامتی را به طور کامل به دست آوردم، بار دیگر پدرم را درخواب دیدم... همراه با یکی از همرزمان شهیدش به دیدن من آمد. خیلی از زیارت آنها خوشحال شدم. آنها هم از این که مرا می دیدند که من صحیح و سالم بوده و مشغول تحصیل هستم خوشحال بودند... دوست پدرم را شناختم. او از سرداران شهید بود. از من سوال کرد: آیا از پسر من خبر داری؟! گفتم: بله! او دانشجوی خیلی خوبی است. الان هم در یکی از دانشگاه های معتبر تهران درس می خواند... اما این شهید بزرگوار با ناراحتی به من گفت: چرا پسرم در همین مشهد درسش را ادامه نداد؟! ای کاش مثل شما دانشگاه مشهد را انتخاب می کرد! من هم گفتم: دانشگاهی که درس می خواند خیلی خوب است. اما این شهید بزرگوار در عالم خواب با ناراحتی به من گفت: کاش پسرم نزد امام رضا ع می ماند و از برکت مشهد استفاده می کرد... من که نفهمیدم جریان ناراحتی این شهید بزرگوار چه بود... فرزند این شهید از دوستان من و از بسیجی های مومن بود. پدر ما با هم در جبهه رفیق بودند و هر دو شهید شدند... عجیب است که بدانید بعدها فهمیدم که چرا پدر آن جوان نگران و ناراحت بود؛ چون دوست من مدرک مهندسی و سپس کارشناسی ارشدش را گرفت. اما متاسفانه به خاطر شرایط بد اخلاقی در دانشگاه، رفته رفته از اعتقادات خودش دور شد... به توصیه برخی از اساتید، به خارج از کشور رفت و مقیم آن کشور شد...
بعدها شنیدم که پسر آن شهید متاسفانه تمام ارزش ها و اعتقادات دینی که پدران ما در راه آنها جانشان را فدا کردند، زیر پا گذاشت... تازه علت ناراحتی آن شهید بزرگوار را فهمیدم... در دهه ۹۰ دوست داشتم به جمع مدافعین حرم بروم و در برابر داعش بجنگم؛ اما چون فرزند شهید بودم قبول نکردند... بعد از شهادت سردار سلیمانی، یک شب خواب عجیبی دیدم... دیدم که در یک حسینیه بودم و شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابراهیم هادی به من خوش آمد می گفتند... آنها با روی خندان به مردم می گفتند: بنشینید. بعد هم برای همه مردم سخنرانی کردند... این دو شهید بزرگوار، یعنی شهید سلیمانی و شهید ابراهیم هادی در عالم خواب مرا مسئول پذیرایی از مردم کردند... در خواب احساس کردم، همان نصیحت هایی که در بهشت برزخی از زبان مبارک رسول خدا شنیده بودم را این دو شهید برای مردم بیان کردند... در عالم خواب سردار سلیمانی به من گفت: شما مسئول پذیرایی از مردم هستی و هرچه دوست داری برای مردم بیاور... من احساس کردم سردار سلیمانی از من خواسته است که ماجرای بهشت برزخی را که در بیمارستان دیده بودم برای مردم بگویم و با این گفتن ها از مردم پذیرایی کنم... وقتی از خواب پریدم، تمام آنچه که در بهشت برزخی در بیمارستان دیده بودم را نوشتم تا فراموشم نشود... چند بار از مراکز مختلف و حتی از صدا و سیما برای ثبت ماجرای بهشت برزخی من، با من تماس گرفتند؛ اما هیچ کدام را قبول نکردم و به آنها جواب رد دادم... اما آن شبی که در خواب سردار سلیمانی و شهید ابراهیم هادی را دیدم، فردای آن روز از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی با من تماس گرفتند... آنها می خواستند ماجرای مرا ثبت کنند. وقتی دیدم نام شهید ابراهیم هادی آمد فهمیدم که ارتباطی بین خواب دیشب و تماس امروز هست... برای همین آنها را قبول کردم و به آنها جواب مثبت دادم... آنها هم مصاحبه مرا چاپ کردند و شد همین کتابی که شما آن را می خوانید... یعنی کتاب "با بابا"... بعدها چند خواب دیگر دیدم که هم پدرم و هم شهدای دیگر در خواب به من گفتند: مصطفی جان! آنچه در بهشت برزخی دیده بودی همه راست است. خدا به تو فرصت داده و تو را به دنیا برگردانده، تا با مقامی بالاتر، به بهشت خدا وارد شوی! بعد از تمام این خوابها یقینم کامل شد که آنچه در بهشت برزخی در بیمارستان دیده بودم، همگی آنها راست و درست است... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
✳️ رمان های زیر در کانال های حاج اقا بارگذاری شده است 👇👇👇👇👇👇👇 ۱-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/119 ۲-📚 https://eitaa.com/KanaleDastan/22 ۳-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/305 ۴-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/569 ۵-📚بازنویسی کتاب سیاحت غرب(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/610 ۶-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/680 ۷-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/20474345/39 ۸-📚 رمان (داستان زندگی شهید والامقام حسین یوسف الهی) https://eitaa.com/20474345/119 ۹-📚 رمان https://eitaa.com/DastanD/9 ۱۰-📚 رمان https://eitaa.com/4461041/776 ۱۱-📚 گروه فرهنگی https://eitaa.com/KanaleDastan/290 ۱۲-📚 https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b ۱۳-📚 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫شهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/128647445Ce167e7a2de ╚══🦋°🌷 °🦋══╝ 💖 کانال داستانی شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
قسمت ← ۲۰ 🌴به جای پدر🌴 بهمن ماه ۱۳۸۲ بود. الحمدالله حال من بسیار بهتر از قبل شده بود. من حتی در امتحانات پایان ترم دانشگاه شرکت کردم... البته در برخی امتحان ها نتوانستم به سوالات جواب دهم. اینها همه از عوارض ضربه وارد شده به سرم بود... یک روز در اواخر بهمن همان سال، آقای پیروی به من گفت: الحمد لله که مشکل شما برطرف شد. خیلی برایت دعا کردم. خیلی از خدا خواستم که سلامتی شما برگردد... ایشان بعد از کمی سکوت گفت: مصطفی جان! من دیگر عمرم را کرده ام؛ بارها به خدا گفتم: می خواهم به یاران شهیدم برسم. مرا حاجت روا کن! آقای پیروی گفت: مصطفی جان! وقتی از بهشت حرف میزدی؛ با خودم گفتم چقدر ضرر کردم که همراه شهدا نرفتم. این را هم بگویم که من هم ماجرایی شبیه تو داشتم. آقای پیروی وقتی تعجب مرا دید، گفت: من هم در طی عملیات فتح المبین انفجاری در مقابل صورتم رخ داد که مقداری از روده من بیرون ریخت... عجیب بود، آن را با کمک رزمندگان به داخل شکم برگرداندیم. مرا به بیمارستانی در اهواز بردند و در آنجا با عمل جراحی گلوله را خارج کرده و مرا با هواپیما به اصفهان منتقل کردند... پرد زیادی داشتم. منم توسل به امام زمان کردم و نیمه شب در حالی که از درد اشک می ریختم متوجه شدم که یک نفر با چهره‌ای بسیار نورانی بالای سر من قرار دارد. به من فرمود: چرا مرا به مادرم قسم می دهی؟! ایشان دستشان را روی شکم من گذاشتند و من دست ایشان را احساس کردم. این فرد نورانی فرمود: حال شما خوب است، بلند شو و به مردم خدمت کن! من آن لحظه کسی را در اتاق ندیدم...
آقای پیروی حکم پدر را برای من داشت. صحبت هایش که تمام شد گفت: ۲۰ سال از آن ماجرا می‌گذرد و چیز زیادی نمانده که من هم باید بروم... پریدم وسط صحبت هایش و گفتم: این حرف ها را نزنید! ان شاء الله سالهای سال سایه شما بالای سر ما باشد... واقعاً بعد از رفتن پدرم، آقای پیروی برای من حکم پدر داشت. او شخصیتی مهربان و دلسوز و پر محبت داشت... هر بار که با ایشان صحبت میکردم، مرتب شوخی می کرد و ما میخندیدیم. اما آن شب طوری که کسی متوجه نشود به من گفت: آقا مصطفی! من دو سه روز دیگر بیشتر مهمان شما نیستم. من از خدا خواستم تا آنجا که می توانم به این مردمی که منتظر امام زمان ع هستند خدمت کنم. اما مطمئنم که زمان سفر من فرا رسیده. من همیشه از خدا خواسته ام در رختخواب و بیماری نمیرم. بلکه در حال خدمت به اسلام و نظام شهید شوم... او ادامه داد و گفت: تو هم برایم دعا کن! دیگر خسته شده ام. دلم برای حاج محمد و دوستان شهیدم تنگ شده... با ناراحتی گفتم: خواهش می کنم این حرفها را نزنید. من تازه حالم بهتر شده، تحمل این حرفها را ندارم... ایشان دوباره فرمود: من از خدا خواسته ام بدنم روی تخت غسالخانه نرود. همیشه آرزو داشتم از بدنم چیزی برای تشییع جنازه نماند. مثل شهدای گمنام... من مطمئن هستم جنازه‌ای از من بر نمی گردد که برای تشییع جنازه اذیت شوید... آقای پیروی گفت: مصطفی جان! وصیت نامه من در کمد من، در محل کار قرار دارد... بار دیگر از ایشان خواستم این حرفها را نزند. تحمل این حرفها رو نداشتم... البته این را بگویم که آقای پیروی رت بارها بعد از ماجرای بیماریم دیده بودم که در اتاقش تک و تنها، ساعتها نوار و صحبت های مرا گوش میکرد و اشک می ریخت و با خدا مناجات میکرد... میخواستم موضوع صحبت را عوض کنم... یادم افتاد نوار صحبت ها و سوالاتی که من در زمان بستری داشتم، دست ایشان بود و به من نمی داد... هر وقت درخواست میکردم میگفت: زمانی نوار را به شما میدهم که زمان رفتن من باشد. اصرار کردم نوار را بدهید تا یک بار خودم گوش کنم. گفت: چشم... این حرف هایی که آقای پیروی در روزهای پایانی، به من زد خیلی مرا نگران کرد... یعنی چه اتفاقی برای آقای پیروی می افتد؟! مگر در سال ۱۳۸۲ چه اتفاقی رخ خواهد داد؟! چرا که او از خدا درخواست شهادت کرده بود و مدام میگفت: که آن روز نزدیک است... آن زمان آمریکا عراق را اشغال کرده بود. یعنی مربوط به آن می شد؟! چطور قرار است که ایشان شهید و مفقودالاثر شود...؟! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۲۱ 🌴حادثه🌴 آقای پیروی از شهادت خودش خبر داد و این نگرانی بود که سراغ من آمد و دیگر مرا رها نکرد... دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۲، بعد از نماز صبح، به آقای پیروی خبر دادند که حادثه ای در راه آهن مشهد رخ داده... ایشان خیلی سریع خودش را به راه آهن رساند. بلافاصله همراه با برخی مسئولین به سمت نیشابور حرکت کردند... ماجرا از این قرار بود که یک قطار باریِ متوقف شده در ایستگاه ابومسلم، به دلیل بسته نشدن ترمزها، به سمت نیشابور رها می شود... این قطار که لوکوموتیو نداشت، به خاطر شیب زمین، با سرعت راهی نیشابور می شود... مسئولین ایستگاه های بین راه، قطارهای مسافری را از سر راه این قطار خارج می کنند... این قطار تا ۱۷ کیلومتری نیشابور می رود و آنجا با یک قطارِ مانده در ایستگاه خیام برخورد کرده و از ریل خارج می شود... چندین واگن این قطار حامل بنزین و مواد سوختنی و شیمیایی بود. مامورین آتش نشانی حریق ایجاد شده را سریع خاموش میکنند... آقای پیروی و تیم بازرسی راه آهن مشهد خودشان را به محل قطار می رسانند و مشغول پیگیری علت حادثه میشوند... حدود ساعت ۹ صبح اعلام می‌شود که منطقه پاکسازی شده و دیگر احتمال آتش سوزی وجود ندارد.
خبرنگاران و برخی مردم محلی از روستاهای اطراف مشغول تماشا بودند... مأمورین نیروی انتظامی و راه آهن هم خودشان را رسانده بودند. درست در همان ساعات، ترکیبات شیمیایی ایجاد شده از آب و مواد شیمیایی داخل واگن ها باعث یک انفجار عظیم می شود... انفجاری معادل ۱۸۰ تن ماده تی ان تی... محلی که قطار قرار داشت یک گودال عظیم ایجاد می شود و اجزای بدنه قطار تا کیلومترها به اطراف پرت میشود... ۳۵۰ نفر در این حادثه جان میدهند... اجساد برخی از آن‌ها هرگز پیدا نشد... حاج ابراهیم پیروی، یعنی پدر خانم من که جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مسئول حراست راه آهن خراسان بود، دیگر هرگز از آن محل بازنگشت... او به جمع شهدای مفقودالاثر پیوست و آسمانی شد... او به نزد رفقای شهیدش رفت... این بزرگترین شوک وارد شده به من در آن زمان بود. اصلا فکرش را نمیکردم که چنین اتفاقی رخ دهد... برایم عجیب بود؛ آقای پیروی دقیقاً دو سه روز قبل از این ماجرا، از شهادتش خبر داد و به همه اطرافیان گفته بود... همانطور که به من خبر داده بود، وصیت نامه اش را در دفتر کارش پیدا کردم... آنجا هم به این ماجرا اشاره کرده بود. خدایا شهدا مگر چه میدانند؟!!! دو روز بعد از این حادثه، کمیته تحقیق در مورد شهدای این حادثه خبر دادند که برخی اجزای پیکرها شناسایی شده... وقتی خانواده ما به آنجا مراجعه کردند، تنها چیزی که از ایشان پیدا شد، یک برگه نیم سوخته کوچک از قبض های مربوط به خادمی حرم امام رضا علیه السلام بود که روی آن نوشته شده بود: ابراهیم پیروی...! ایشان به آرزویش رسید. به جای بدن، لباس رزم او که آثار ترکش و خون مجروحیت همان جریان ملاقات با امام زمان علیه السلام بر آن به یادگار مانده بود؛ بنا به وصیت خودش در حرم امام رضا علیه السلام دفن شد... جالب است که ایشان همواره آیه ۵۷ سوره نجم را تکرار می کرد تا یاد مرگ را فراموش نکند... وقتی کتاب "با بابا" به چاپ رسید، آقای پیروی را در یک سحر، در عالم خواب و رویا مشاهده کردم... او با حالت اعتراض آمیزی به من گفت: آقا مصطفی! چرا مردم در مشکلات و گرفتاری هایشان به ما شهدا مراجعه نمیکنند؟!مگر نمیدانند که ما شهدا اینقدر در پیشگاه خدا مقام داریم که می توانیم گره از مشکلات مردم دنیا باز کنیم. ولی نمیدانم چرا مردم به زنده بودن ما یقین ندارند...! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت← ۲۲(قسمت آخر) 🌴امتحان همیشگی🌴 دو سه سال بعد از ماجرایی که برای من پیش آمد و سفری که به بهشت داشتم، مدرک دکترای داروسازی را گرفتم و برای شروع کار به داروخانه دکتر ابراهیمی پور آمدم... ایشان یکی از داروسازان مومن بود و کار کردن با ایشان برای من افتخار... دکتر هم که می دید من به نماز اول وقت و مسائل دینی توجه دارم خیلی خوشحال بود... یک روز آقای ابراهیمی پوربه من گفت: دکتر! من یک فرمانده در جبهه داشتم که خیلی انسان مخلصی بود، اهل کاشمر و اسمش حاج محمد طاهری بود. شما هم که فامیلیتان طاهری است، آیا آن شهید را میشناسی؟! من هم در جوابش گفتم: اسمش را شنیده ام! آقای ابراهیمی پور گفت: حاج محمد طاهری با آن که شش کلاس بیشتر سواد نداشت، اما کلامش تاثیر فراوانی بر روی مردم می گذاشت. جلسات خصوصی برپا می کرد. تمام مردم و تمام تحصیل کرده ها دور او جمع شدند و به همه آنها درس می داد. او آنقدر باسواد و اهل عمل به دستورات دین بود که همه، شاگردی او را می کردند... من که یک عکس از پدرم همراهم بود به او نشان دادم. گفت: بله بله خودش است! نمی دانید چقدر خالص بود! هیچکس از ،محمد طاهری گناه ندیده بود. راستی این عکس را از کجا آوردی؟! گفتم: من هم مثل شما شهید طاهری را دوست دارم و از او خیلی خاطره شنیده ام... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
یکی دو روز بعد، وقتی دکتر وارد داروخانه شد به من گفت: جناب طاهری بیا! رفتم نزد ایشان... گفتم: جانم؟! چیزی شده؟ بلافاصله گفت: چرا نگفتی پسر حاج محمد طاهری هستی؟! من دیروز در جلسه فهمیدم که شما پسر شهید محمد طاهری هستی...! گفتم: جناب دکتر! چیز مهمی نیست. خدا را شکر که پیش شما کار می کنم... بعدها به یک داروخانه شبانه روزی رفتم... یک بار که مسئول شیفت شب داروخانه بودم. در خلوت تنهایی خودم به سخنان پیامبر اسلام که در بهشت برزخی نزد آن حضرت شنیده بودم فکر میکردم... آن جمله رسول خدا را به یاد دارم که فرمود: شما انسان ها هر لحظه در معرض امتحانات کوچک و بزرگ خدا هستید... تا این جمله رسول خدا به ذهنم رسید، ناگهان صدای درب داروخانه آمد... ساعت سه نیمه شب بود... یک دختر جوان، وارد داروخانه شد... یک لحظه او را نگاه کردم. به قدری زیبا بود که تاکنون دختری به زیبایی او ندیده بودم... سرم را پایین انداختم... دختر خانم جلو آمد... یک دارو تقاضا کرد، ولی فهمیدم برای دارو نیامده... کم کم عشوه گری می کرد و با ناز حرف میزد... من هم سرم پایین بود و فقط جواب او را میدادم... ناگهان یاد فرمایش پیامبر اسلام افتادم که فرمود: شما هر لحظه در معرض امتحان هستید... وحشت کردم... از ایمان خودم ترسیدم... آن دختر یک ربع در داروخانه ماند و چند بار به من گفت: من تنها هستم و در خدمت شمایم... بعد از من پرسید: من و شما آیا اینجا تنها هستیم؟! گفتم: خیر! خدا هم هست و هر لحظه ما را امتحان میکند... دختر خانم از حرف من جا خورد. توقع نداشت اینگونه جواب دهم... من همینطور زیرلب آیت الکرسی را می‌خواندم و از خدا میخواستم کمکم کند تا در این امتحان مردود نشوم... بادم افتاد که پیامبر خدا در بهشت الهی به ما فرمود: برای فرار از شر شیطان، آیت الکرسی را بخوانید... من هم مدام آیت الکرسی را می خواندم... دختر جوان وقتی متوجه شد که من به او توجهی ندارم، سرش را پایین انداخت و رفت... دست خودم نبود. نمیدانم چرا به محض رفتن او، به دنبالش دویدم... سریع از داروخانه بیرون آمدم... در پیاده رو و خیابان به اطرافم نگاه کردم... هیچکس آنجا نبود... به گمانم آن شب انسانی یا فرشته ای یا جنی از اجنه برای امتحان من آمده بود و خدا را شکر از این امتحان سربلند بیرون آمدم... خیلی دوست دارم پایم را جای پای پدرم شهید محمد طاهری بگذارم... کتاب با بابا تمام شد، اما هنوز کلی خاطرات کوچک و بزرگ زیبا از پدرم و بهشت خدا دارم که فرصت نیست آنها را برای شما بگویم... فقط از شما می خواهم برایم دعا کنید تا در بهشت در کنار پدرم قرار بگیرم... من هم برای شما دعا می کنم که شما هم زندگی شهید گونه داشته باشید و در دنیا از خدا غافل نشوید و دعا می کنم که به زودی در بهشت خدا، همه ما در کنار شهدا دور هم جمع شویم... و من الله التوفیق... خدانگهدار... التماس دعا... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
📕📗📕📗📕📗📕 رمان . داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس چشم چهارتا شد یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن. ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد. ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام اقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد.. -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما. -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه.. -بفرمایید بنده گوش میدم. -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد.. -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله... ادامه دارد.. 💖 داستانهای زیبا و تاثیرگذار 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید. -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده.. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... تا فردا دل تو دلم نبود... فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند. خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ -هیچی اشتباهی اومدم... -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه آخه من تو اتوبوسم مینا بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن الان میام الان میام.. سریع رفتم کلاس و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... ادامه دارد... 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار 💖 https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود. الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم. -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم. -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید. -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟! هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند. ادامه دارد...🍃 💖داستانهای زیباو تأثیر گذار💖 https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه -بله؟! -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه... ادامه دارد...🍃 💖داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و بچه ها مشغول غذا خوردن🍝. آقاسید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقاسید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقاسید بهش گفت: براتون مسافر جدید آوردم. بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود😕 شاید به خاطر این بود که آقاسید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😏 محیط خیلی برام غریبه بود همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه دلم میخواست به آقاسید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا🚶 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دختر محجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیمو📱 درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب😳 به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.🙂 -خانمی اسمت چیه؟! -کوچیک شما سمانه -به به چه اسم قشنگی هم داری. -اسم شما چیه گلم؟! -بزرگ شما ریحانه -خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم -اما من ناراحتم -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم؟ -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها -یا خدا. عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما -حالا چه ذکری میگفتی؟! -داشتم الحمدلله میگفتم. -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! -اره -خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟ -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم♥️ با این ذکر خو بگیره. -آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون😅 یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. ادامه دارد...🍃 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر... من یه چشم غره😒 بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه -اااا...خوب به سلامتی و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴 بالاخره رسیدیم مشهد اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون: خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانه و گفتم : -سمانه؟! -جانم؟! -همین؟! -چی همین؟! -اینجا باید بمونیم ما؟! -اره دیگه حسینیه هست دیگه -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩 -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه -باشهه. زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: -این چیه سمی؟! -وااا.. خو چادره دیگه! -خوب چیکارش کنم من؟! -بخورش خوب باید بزاری سرت -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که -اها...خوب همونجا میزارم دیگه -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😉 -آره عزیزم...خیلی خانم شدی. -مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش. -امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر.. -منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑 ادامه دارد...🍃 💖 کانال داستانهای زیبا 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد😑 پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقاسید شروع کرد به مداحی🗣 کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن) نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم😢 در اومد سمانه تعجب کرده بود😯 -ریحانه حالت خوبه؟! -اره چیزیم نیست یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یجوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.🌸 همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود.😧 -سمی اونجا چه خبره؟! -کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه -خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟! -میخوان دستشون به ضریح بخوره -یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟! هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها👼 و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. -یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟! -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه📖 و...هست سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون. -اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😞 پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی. و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده🛣 افتادم و گفتم: -سمانه؟! -جان سمانه -یه چی بگم بهم نمیخندی؟! -نه عزیزم.چرا بخندم -چرا شما نماز میخونید؟! -عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.👌 -یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟! -دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.. -اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😩 بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.😔 میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! -چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی -میخوام بخونم ولی.. -ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ ادامه دارد...🍃 💖 کانال داستانهای زیبا 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان،قصه،داستان عیدسعیدفطر📚 📒عیدی کتاب 📔کتاب عیدی رمان دمشق شهر عشق 👈دانلود رمان نامزد شهادت 👈دانلود رمان تنها میان داعش👈دانلود رمان حسین پسر غلامحسین👈دانلود پسرک فلافل فروش👈دانلود سلام بر ابراهیم👈دانلود داستانی دکل👈دانلود داستانهای پند آموز تبلیغی👈دانلود داستانی پیامبر👈دانلود داستانی چندرسانه ای مرد میدان👈دانلود داستانی امام روح الله👈دانلود قصه مصور ام الائمه👈دانلود هجده داستان بانو👈دانلود داستانی حضرت زینب👈دانلود منازل الاخره👈دانلود سه دقیقه در قیامت👈دانلود کلثوم ننه👈دانلود ترگل👈دانلود آخرین عروس👈دانلود مناظره دکتر و پیر👈دانلود خدیجه👈دانلود خبر بزرگ👈دانلود 🔻پیرامون عید فطر🔻 📙احکام زکات فطریه 📘رویت هلال 🔺داستانی کودک🔺 غدیر سمت نجف پیاده ملکه مکه سلام ای گل محمدی 📲 در نشر معرفت دینی سهیم باشید ا•┈┈••••✾•▪️•✾•••┈┈•ا کتب دینی،دانلود کتاب در بستر ایتا 👈 عضو شوید 🆔 @KotobeDini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan 2⃣چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 3⃣داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat