~🕊
#برگیازخاطرات
✨غروب ماه رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ...
#شهید_ابراهیمهادی♥️🕊
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁سوم یا چهارم ابتدایی بود. شب بیست و یکم ماه رمضان در خانه پدرم مجلس احیاء و شبزندهداری بود. به عباس گفتم: دعای #مجیر بسیار ساده و روان است؛ اگر بخوانی یک جایزه پیش من داری.
مکث کرد، چیزی نگفت. دوباره گفتم: میخوانی؟! گفت: میخوانم!
🍁اولین باری بود که در جمع میخواست دعا بخواند. فرازهایی از دعا را خواند؛ همه به او بارکالله و احسنت گفتند. بعضیها که او را نمیشناختند سوال میکردند: این پسر کیه؟!
بعد از آن در جلسات قرآنی ماه مبارک رمضان مسجد هم شرکت میکرد و قرآن را تلاوت میکرد.
✍🏻به روایت پدر
#شهید_عباسدانشگر♥️🕊