eitaa logo
شهدای کربلای خان طومان
577 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
82 فایل
کانال شهدایی، جهادی، اجتماعی، سیاسی عنایات شهدا در زندگی تون😍 فعالیت (جهادی،فرهنگی،مطالبه گری و..) به نیابت از شهدا @khadem_Sayed_Ali خادم جهادی: @talabejahadi کمک مومنانه: @Zynabi
مشاهده در ایتا
دانلود
ای خدای خوبی ها،،، وجود مارا به عشق خودت گره کور بزن. و مارا یاری کن تا در قعر چاه نفس سقوط نکنیم.. بارالها،،، باری سنگین روی دوش ما ،سنگینی می کند، زمانی ما را از این دنیا ببر که فرصتی داده باشی برای سَبُک کردن این بار... الهی آمین
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 شهدای کربلای خان طومان 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🆔 @KarbalaKhanTuman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی مؤمنانه حضرت زهرا سلام الله علیها و مولا علی علیه السلام تصویر باز و خوانده شود 🆔 @KarbalaKhanTuman
یک دست میز و صندلی عادی، یک موکت، اتاقی با دیوارهای ساده و رهبری که قلبش به وسعت دنیا است + نه کاخی از مرمر دارد و نه میزی درجه یک از بهترین چوب، پسر فاطمه با همه سادگی رو به روی تمام کفر ایستاده است! سلامتی اش هرچقدر دوستش داری صلوات بفرستید. 🆔 @KarbalaKhanTuman
🔻پایگاه اینترنتی تبلیغ جهادی : tablighejahadi.ir 🔹خدمات پایگاه - ثبت و معرفی گروه های جهادی و تبلیغی - ثبت و معرفی مناطق محروم - ثبت نام علاقه مندان به فعالیتهای جهادی فرهنگی و تبلیغی - انتشار تجارب گروه های جهادی و تبلیغی - ارائه محتوای تبلیغی و جهادی 🔹شما هم میتوانید از خدمات این پایگاه استفاده نمایید. tablighejahadi.ir ✅ کانال تبلیغ جهادی ▫️لینک کانال در بله: https://ble.im/tablighejahadi ▫️لینک کانال در ایتا: https://eitaa.com/tablighejahadi ▫️لینک کانال در سروش: @tablighejahadi 💬 ارتباط با مدیر کانال @talabejahadi شهید مدافع حرم علی آقا جمشیدی در این گروه جهادی فعالیت میکرد
محمود رادمهر مردی بود که استعداد نظامی بالایی داشت👌 و برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود.👨‍🏭 وقت تعطیلات و فراغت از کار اصلی اش، برای مردمی که بضاعت مالی اندکی داشتند بنایی می کرد.👌 منزل شان را تعمیر می کرد و اجرتی برای کارش طلب نمی کرد. 🌹 جاویدالاثرخان طومان _محمود_رادمهر🌱🥀
وقتی شهید مرادخانی شروع بہ ڪاری میڪردن بچہ ها و نوجوونا مثل پروانہ دورش میگشتن🍃، این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانه اش، با اون چهره آرومش، با لبخندهای ملیحش همہ رو جذب خودش میڪرد.❤️ توی شبای احیا بچہ ها را جمع میکرد و بهشون احکام یاد میداد، ایشون اراده بسیار قوی داشتن💪 و وقتی ڪسی صحبت از نشدن کاری میکرد، خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت: میشہ، شما یاعلی بگو، خدا کمکت میکنہ☺️ و همین رفتار ایشون، باعث ایجاد اعتماد بہ نفس توی جوونا میشد. 🌷شهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی🌷
⚪خاطره؛ یک شب زمستان بود من در خوابگاه بودم با سعید تماس گرفتم گفت داخل اتوبوس دارم میام قم و ساعت 1 نصف شب میرسم قم؛ چون زمستان بود و هوا هم سرد و میدانستم نیمه شب راحت ماشین گیر نمی آید که از میدان 72تن به دانشگاه بیاید به او گفتم خودم میام دنبالت و وقتی رفتم میدان 72تن هنوز اتوبوس نرسیده بود خاموش کردم و منتظر ماندم تا پس از دقائقی اتوبوس رسید ابتدا یک مرد و زن جوان که یک بچه خردسال به بغل داشتند و ساک و وسیله داشتند پیاده شدند پشت سرشان سعید پیاده شد دیدم علاوه بر کیف خودش یک ساک بزرگ به دست گرفته و آن زن و مرد را همراهی میکند و با آنها حرف میزند و با آنها همراه شد و توجهی به خودرو من نکرد و رفت آن طرف میدان من تعجب کرده بودم و برایم سئوال پیش آمده بود که آنها کیستند؟!! ماشین را روشن کردم رفتم آن طرف و به سعید بوق زدم از آنها خداحافظی کرد و آمد سوار شد ازش پرسیدم اینها کی اند؟ فامیلت هستند؟! لبخند زیبائی زد و گفت نه! گفتم پس چی؟ چرا همراهشان بودی و ساکشان را حمل میکردی و خیلی با آنها حرف زدی؟!!! گفت هیچ غریب بودند و قم را درست نمیشناختند آدرسی که میخواستند بروند را برایشان توضیح دادم و چون بچه بغلشان بود و وسایلشان سنگین بود کمکشان کردم! نکته: سعید با حالتی بسیار مشفقانه به آن خانواده غریب کمک میکرد و طوری رفتار میکرد که من فکر کردم از بستگان نزدیک سعید هستند وقتی گفت غریبه بودند خیلی از رفتار و منش و خونگرمی اش خوشم آمد و مثل همیشه بیشتر شیفته ی او شدم. او یک فرشته ی مهربانی بود که مثل یک چشمه ی زلال مهرش را به همگان عطا میکرد. @shahid_saeed_kamali
بسم الرب شهدا و صدیقین 🌷🦋 عشق یعنی استخوان و یک پلاک..... سالها تنهای تنها زیر خاک...... هر شب اما مهمان مادری✋🌱 شهید مدافع حرم جاویدالاثر محمد بلباسی 🆔 @KarbalaKhanTuman
🌸تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند و وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود به سختی گفت کمکم کنید روی زانوهام بشینم، بهش گفتم برا چی ، خون زیادی ازت رفته گفت: آخه اومده ، می خوام بهش سلام بدم اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله 🌷 ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
گروه حماسه و مقاومت - کبری خدابخش: قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست!»   «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. امروز همسر شهید عفتی گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای رجانیوز روایت می‌کند.   زندگی سجاد   سجاد عفتی 30 تیر سال 1364 به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.   سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که به‌تازگی جانباز شدن
شهدای کربلای خان طومان
گروه حماسه و مقاومت - کبری خدابخش: قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی د
همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بوديم. سجاد از نظر ادب، نزاكت و وقار بي‌نظير بود. روحيه پهلواني داشت و كشتي‌گير بود. به خاطر صفات پسنديده‌اش قبول كردم با او ازدواج كنم. سال 86 عقد كرديم. نزدیک عروسی‌مان بود. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسي‌مان بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد همه می‌گفتند کمتر برو. قبول می‌کرد، ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند. بلافاصله يك هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواج‌مان «سنا» است. 19اردیبهشت سال 1390. شب خانه خاله‌ام بودیم. فردا صبح با خاله‌ام و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش‌ها را انجام دادیم گفتند: باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل سجاد و خاله‌ام منتظر بودیم و دعا می‌خواندند. اذان ظهر بوده و خاله‌ام در حال دعا خواندن که سجاد او را بغل می‌کند و می‌گوید‌: مامان بچه‌ام به دنیا آمد. قرار شد آن شب را خاله‌ام پیش من بماند. سجاد مدام به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟
شهدای کربلای خان طومان
همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بوديم. سجاد از نظر ادب، نزاكت و وقار بي‌نظير بود. روحيه پهلوان
سجاد یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد. تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب‌گذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال 89 یا 90 یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.   بعد از سال 82  چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.
از لحاظ اخلاقي تفاهم زيادي داشتيم. هميشه به من احترام مي‌گذاشت و نظر نهايي را از من مي‌خواست. فقط گاهي به خواسته‌هاي سنا زياد توجه مي‌كرد كه مخالفت مي‌كردم. چون مي‌خواستم دخترم قوي و محكم بزرگ شود. سجاد هميشه با خانواده بود. اولين فرصت را پيدا مي‌كرد مي‌آمد و بيرون مي‌رفتيم. زيارت مزار شهداي گمنام زياد مي‌رفتيم. همیشه در صحبت‌هایش می‌گفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.
آخرین خداحافظی سجاد   گريه مي‌كرد و مي‌گفت: سعيده جان خيلي دلم برايت تنگ مي‌شود بدان هميشه كنارت هستم. برايم دعا كن اگر ته دلت راضي شود همه چيز درست مي‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود. جلوي در پوتينش را محكم بست. گفت: خيلي به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داري. رفت تا سركوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم. قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه. يك شب قبل از شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت يك آقاي نوراني در دست چپم جاي حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتري با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتي براي سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه يك سعادت بزرگي نصيبت مي‌شود. گفت: بي‌بي امضا كرده و كارمان درست مي‌شود.
مدافع حرم شدن سجاد   سجاد سال پيش براي دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهيد صدرزاده و جانباز اميرحسين خيلي رفاقت نزديكي داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتي برگشت كوله‌پشتي‌اش را تا 40 روز باز نكرد. خبر شهادت مصطفي را كه شنيد بيقراري‌اش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلي نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفي اعزام ‌شد. شبي كه آقا مصطفي صدرزاده شهيد شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت: دوست عزيزم رفت ديگر نمي‌توانم بمانم. مي‌گفت: لازم باشد مستقيم مي‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن مي‌گيرم. آن‌قدر بي‌تاب رفتن بود كه اصرار مي‌كرد منزل مادرش باشيم تا براي اعزام تماس گرفتند فاصله نزديك باشد و زود برود. وقتي پيام‌هايي را كه در مدت مأموريتش داده بود، مي‌خوانم مي‌فهمم كه مي‌خواسته مرا براي امروز آماده كند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان. هرموقع بي‌تاب شدي آيه‌الكرسي بخوان. دلت را با ياد بي‌بي آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام مي‌كند. می‌گفت سنا را هم به خانم حضرت رقيه(س) سفارش كردم تا او را آرام كند. مي‌گفت: سعيده‌جان شهيد خيلي مدد مي‌دهد تا نروم شهيد نشوم متوجه نمي‌شوي. اگر شهيد شوم تفاوت را احساس مي‌كني كه بيشتر با شما هستم! خيلي خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند. شبي از مزار آقامصطفي برمي‌گشتيم. ‌گفت: سعيده برايت چيزهايي نوشته‌ام اگر بخواني دلت مي‌خواهد تو هم شهيد شوي. شوخي كردم مگر زن هم سوريه مي‌برند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در اين راه سبقت مي‌گيرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتيم. سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار مصطفي كرد و گفت: اين قبر آن‌قدر خالی مي‌ماند تا من برگردم و بنرهاي مصطفي پايين نمي‌آيد تا بنرهاي من بالا برود. يك شب سجاد در خواب، تب شديدي كرده بود و اشك مي‌ريخت. مي‌گفت: من نبودم شما مصطفي را برديد الان هستم و نمي‌گذارم رفقايم را ببريد. در روز عمليات در 30 آذر94 با اميرحسين بود كه او مجروح و خودش شهيد شد!
شب آخر سجاد   سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه‌ ما پیام داد. خواهرش تعریف می‌کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک‌تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله‌ام به سجاد گفته بود: چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ نگران‌مان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.
آخرین دیدار سنا و مادرش   خيلي نگران بودم پيكرش دست دشمن بماند. قسمش دادم كه پيكرش برگردد. آن‌روز براي رفتن به معراج بي‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبي داشتم. وقتي نگاهش كردم آرامشي بر تمام بيقراري‌هايم بود. آنقدر نوراني شده بود كه دلم نمي‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزي كه از كربلا آورده بود را روي پيكرش انداخت. اعضاي صورتش با پنبه پر شده بود به همين خاطر براي اينكه سنا در ذهنش تصوير خوبي داشته باشد صورتش را از گل‌هاي قرمزی كه خريده بودم پركردم. وقتي صورتش پر از گل‌هاي قرمز شده بود انگار او را در بهشت مي‌ديديم.
نحوه شهادت سجاد   گويا آن شب درگيري شديدي مي‌شود. اميرحسين تماس مي‌گيرد و از سجاد مي‌خواهد كه به كمكش برود. سجاد تك‌تيرانداز و به اسم مستعار ابراهيم بود و اميرحسين حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعيل. آنها خيلي رشادت به خرج مي‌دهند و خيلي از بچه‌ها را از اسارت نجات مي‌دهند و بسيار پيش‌روي مي‌كنند، اما در آن درگيري تيربارانش مي‌كنند. يك تير به سينه سجاد اصابت مي‌كند كه به شهادت مي‌رسد. یکی از دوستانش مي‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت: «صلي‌الله عليك يا اباعبدالله». يكي از دوستانش مي‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتي سجاد از حرم حضرت زينب(س) بيرون آمد، انگار يك متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.