🌴-عزیزم اینجا چه می کنی؟
لبخندی بر صورت آسمانیش جاری شد، سرش را با معصومیتی ازلی به زیر انداخت...
-عاشقم!
آنقدرکوچک بود ، که پاسخش من را مبهوت کند...
-عاشق کی؟
-معلومه، عاشق امام!
لحظه ای ترنم زیبای اشک در چشمانش جاری شد، انگار موجی از نور،قطرات اشکش را به آسمان متصل می کرد...
-کجا می روی؟
-انشالله ، می ریم تا راه کربلا باز بشه!
🍃عکسی به یادگار از صورت نیلگونش گرفتم، اما لحظاتی بعد ، وقتی با پیکری که نقش هزار زخم را بر خود داشت روبرو شدم، چشمانم به اشک نشست و شانه هایم بی امان لرزید...
🌱نازنینم، حالا دیگر قول می دهم که مبهوت نشوم، حالا می فهمم برای عاشق، ماندن جایز نیست، ولی چه زود به دیدار معشوق شتافتی، حالا دیگر راه کربلا باز شده، بی علت نبود امام عاشق شما بود...
عزیز دلم، من که روزگاری در کنار شما زندگی کردم،حالا دیگر پیرشده ام، حالا دیگر دوست دارم روزها زودترسپری شوند، شاید به آستان دیدنت نائل شوم،از تو چه پنهان ، بعضی وقتها احساس می کنم بدون تو حتی اگر همه ی زیباییها را در چشمان بی فروغم جای بدهم،باز دلم ناتمام می ماند...
🔷-این عکس را خیلی دوست دارم ، برای همین زینت بخش روی جلد کتابعکس های کربلای یک شد...
🍃- به خدا سخت است از شهدا نوشتن اما به قول شهید بزرگوار آوینی:" ای کاش می شد تا تو رادر مامن گمـنامیت رها کنیـم و بگـذریم،که تو این چنین میخواستی . اما ای عـزیز ! اجـر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن ،تا تاریخ در افـق وجود تو قلـه های بلند تکامل انسانی را ببیـند. "
#وصیتنامه
#جنگ_به_روایت_تصویر
#کربلای_یک_مهران
#جنگ_به_روایت_تصویر
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظم زاده» است
او این صحنه را چنین وصف میکند :
« بهمن ۶۱ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم بعد از آزادسازی و پاک سازی نسبی شهر میشد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروههای ساکن خرمشهر میتوانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهلِ خرمشهر شوم. شب هنگامِ خواب ، مادرهـا که بعداز مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبتهایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضیهایشان برای حفظ خرمشهـر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادیاش. یکی از مادرهـا خانم حاجی شاه بود...
سه فرزندش در خرمشهر «شهید» شده بودند.
آن سال آمده بود تا هم خانهاش را ببیند و هم
به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود....
برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی میخواند و در کلاسهای نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش برای سنگرها غذا میبردند که هر دو با گلوله دشمن شهید میشوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه ، محمد حسیناش را از دست می دهد. محمدحسین سه سال از شهنـاز بزرگتـر بود. تاروز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد..
آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالاییهای فیالبداهه برای پسرانشان میخواندند...
#مادران_عاشق_پرور
#شهیدان_حاجیشاه
#شهدای_خرمشهر