『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
°•|🌿🌹
#شهید_علیاکبر_دهقان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #شهیدی_که_سر_بریدهاش_ذکر_یاحسین_میگفت
◽️در جاده بصره، شلمچه در حال حرکت بودیم که انفجارهای پیاپی صورت گرفت و دشمن شدیداً جاده را کوبید.
◽️در این لحظه دیدم که شهید علیاکبر دهقان مورد اصابت ترکش قرار گرفت؛ میخواستیم پیکر مطهرش را سریع برداریم و از منطقه دور شویم ولی از بدنش که سر نداشت فریاد «یا حسین» به گوش میرسید، وقتی دنبال صدا رفتیم صحنهای دیدیم که تمام ده یا پانزده نفری که آنجا بودیم دیگر یارای جمع آوری پیکر را نداشتیم..
◽️در آن وضعیت ایستادیم و فقط گریه کردیم؛ سر بریدهی شهید دهقان لحظاتی فریاد «یا حسین» سر میداد.
🌹➼┅══┅┅───┄
#فرازی_از_وصیتنامه
🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃
🌸السلام علی الراس المرفوع🌸
◽️«خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم که اینگونه شهید شوم.
◽️من شنیدم که سر امام حسین(ع) را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود.
◽️خدایا من شنیدهام که سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده؛ من که مثل امام حسین(ع) اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم؛ دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریدهام به ذکر یاحسین، یاحسین باشد.
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @karbala_1365
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
بسم الله الرحمن الرحيم
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
❌برادر حزب اللهی،یک لحظه لطفا ❌
🍀 #تلنگر
صفحه ات را كه باز ميكنم،😳
انگار آلبوم شخصی ات را باز کرده باشم 📖 پر است از پست هایـی با عکس های جورواجور 😶
از گلزار شهدا گرفته تا هیئت های شب جمعه ای که رفته ای 🌷 با چفیه و انگشتر عقیق و ریش و گاهاً ته ریش دلبری هایـی به سبک حـــزب الـــلــــهــــی
و بماند عرق شرمی😞که از مشاهده کامنت های دختران😃،در زیر پستت میریزم 😓 و اینکه تو چه ذوقی میکنی☺️و با چه اشتیاقی😍 جوابشان را میدهی و سر بحث را باز میکنی در میان پست های پر رنگ و لعاب بسیجـی گونه ات🙎♂ ناگهان عکسی از یک شهید به چشم می آید 😔
پهلوان شهیدی به اسم ابراهیم هادی❤️ زیر عکس، هشتگِ رفیق شهید من جلوه ديگری به پستت بخشيده ميروم در فكر باخود مرور ميكنم ✨
ابراهیم هادی همان شهيدي نبود كه از وقتي فهميد چند دخترِ جوان شيفتهی تيپ و هيكلش شده اند،😍 درست از فردای همان روز با سر و وضع ژوليده ميرفت باشگاه، لباس هايش را بجای ساك در كيسه پلاستيكي ميگذاشت ✨مبادا حتـی ناخواسته دلِ دختري را بلرزاند ؟ ❣
جايـی خواندم؛ عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خود صادق نیست 💖
میدانـی برادر‼️
شمایی که شہدا را الگوی خود میدانـی شمایـی که عاشق شهادتــی شمایی که هشتگ حزب اللهـی از پست هایت نمی افتد ❕
کاش در حـــــــزبِ هـــــــــوای نـــفـــســـت نباشی
#اللهم_ارزقنا_توفيق_الشهادة_في_سبيلك
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🆔 @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✍🏻 حرف
🛑 خواهرم عقایدت رو فریاد بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖
‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار انزوا بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️
#شهید حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟🤔🙄
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه!
اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش. اعتماد کن به خدا ♥️ و عقایدت رو فریاد بزن..💪🏻
#عید_بیعت نزدیکه.. ببینیم چند نفر یاعلی میگن و با #امام_زمان (عج) بیعت میبندن و چادری میشن ☺️
🆔 @karbala_1365
#رزق_شهدا
بعدازظهر عاشورای پارسال پشت ترک موتورش بودم.تواصفهان رسیدیم به یک چهارراه خلوت پشت چراغ قرمز ایستاد بهش گفتم امیدچرا نمیری؟
ماشین که اطرافت نیست،بهم گفت؛رد کردن چراغ خلاف قانونه وامام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش،
من شب توهیئت اشک چشمم کم میشه....
#شهیدامیداکبری🌹
@Karbala_1365
سلااااام دوستان ✋
با یه رمان جذاب و زیبا😍 با ما همراه
باشید.....🌹👇👇👇
رمان 👈 #درحوالی_عطریاس🌼
نویسنده:بانو گل نرگس🌼
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟
-پسر خاله ی نردبونم!
زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه
در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ
سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر!
.
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_دوم
٭٭٭٭٭
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم
با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم: خریدیش
سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم
لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم
مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد...
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_سوم
اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!
هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یاس بکاره تو حیاط ..یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم
اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه ..
نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنا م رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم ..
تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..
تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: هوووورا بالاخره تعطیل شدیم
و با یه پرش پرید رو تختش ..من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: سلامت کو؟
خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد
خندیدمو جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم!
.
.
ادامه دارد…
٭٭٭٭٭
نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
هدایت شده از •|حِســیــن|•
عشق
یک سینه و هفتاد و دو سر می خواهد!
بچه بازیست مگر؟
عشق جگر میخواهد...❤️
🌸🍃✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
🍃✨
✨
🔴 #اشنوگل....
شهدای #غواص #کربلای۴
بدون دانلود ببینید👇
https://www.aparat.com/v/tSenx
این روزها زیاد بگید
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
این روزها در مدینه کسی سلامش نمیکند😔
▪️خداوندبه حضرت موسی فرمودند:
🌴بندهای از بندگان من نیست که از مالش در راه محبت پسر دختر پیامبرش غذایی و یا درهمی انفاق کند، مگر اینکه در دنیا هر درهم او را به ۷۰ درهم برکت دهم و در حالی که بخشیده شده و گناهان او را پوشاندهام در بهشت است.
📖مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج10، ص 319.
#حدیث_دل🍂
☘ بخوانید زیباست ☘
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خواندهام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز ونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی
آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو
🕌 @karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پشت پرده ورود #زنان به ورزشگاه
#فتنه جدید در راه است
⚠️ #هوشیار_باشیم 👌
این فیلم را #ببینید و خود #قضاوت کنید.
♨️ #نشر_دهید